۱- عبور / گذر، سرشت جهان فیزیک است و نیز سرشت انسان و از ویژگیهای وجودی/اگزیستانسیال اوست و از این روست که گریز ناپذیر است و به نوعی تقدیر. به سروده سپهری:
و همین است که زندگی را سوگناک و آدمی را دچار «ترنم موزون حزن» کرده و میکند: «دلم گرفته / دلم عجیب گرفته است / و هیچ چیز / نه این دقایق خوشبو، که روی شاخهی نارنج میشود خاموش / نه این صداقت حرفی، که در سکوت میان دو برگ این گل شب بوست / نه هیچ چیز مرا از هجوم خالی اطراف نمیرهاند / و فکر میکنم / که این ترنم موزون حزن تا به ابد / شنیده خواهد شد...» (مسافر)
افزون بر آن، اما، عبور، ریشه در گوشهای از روانشناسی فردی و روانشناسی اجتماعی انسان دارد و از این رو باید در پیوند با «عادت شکنی و عادت گریزی» و نیز در پیوند با «رویاسازی، ایدهپردازی و افقگشایی» دیده و بررسی شود.
چکیده آنکه، «زندهگی» در گرو «عبور» و «بوَندگی» در گرو «شوندگی» است، زیرا:
با این توضیحات:
۲- رویا سازی، ایدهپردازی و افقگشایی.
بر پایه ویژگیهای سرشتی نهفته در جان و جهان انسان رویاسازی و افقگشایی بایسته است و گریزناپذیر- و از این رو - شاید- کارویژه هنر و هنرمند بوده و هست. به بیان دیگر، واقعیات ناساز و جانافسای محیط اجتماعی و فقدان توان و توانایی برای پَرگشایی و دگرگونی و بنا بر این، وضعیت تراژیک و فاصله بین بودِ کنونی و بودِ نمونی در زندگی انسان، خود رشته رمز خواب و خیالات مژدهانگیزی است که بدان بهانه -بویژه- هر هنرمند/شاعر از پس پشت آنها به آیندهای مینویی چشم بدوزد و آرمانشهر خود را به تصویر کشد، در واقع، آرمانشهر، سامانه ایده و آرزوهای نزیسته انسانِ پیشرو و رویاهایِ اوست.
و در هر زمان و زمین -البته- هنر و میراث ادبی / هنری، از جمله نمودگارهای آن بوده و بار این مهم را بر دوش کشیده و میکشند و به دیگر سخن، ادبیات، در این راستا و در ساحت چنین آفرینشی، همواره پیشخوان و بازنما بوده و هست، چه آنکه به تعبیر حافظ: «فلک را سقف شکافتن و طرحی نو در انداختن» هنرِادبیات و ادبیات هنری است.
تاریخ ادبیات گواه آن است که شعر فارسی - فارغ از فراز و فرودها- همواره باردارِ چنین امر بزرگ و سترگی بوده است و این تا تاریخ معاصر هم دامن کشیده است.
و در این میان - البته - شعر سپهری دارای جایگاه ویژه و از اهمیت والایی برخوردار است. شعر سپهری، با فراوانی معناداری سرشار عبارات معطوف به همه آن گونههای از آرمانگرایی است، عباراتی چنان در هم تنیده که به دلیل لایههای ژرف معنایی، مرزبندی و جداسازی بین آنها تا سر حد پرهیز، کاری سخت و دشوار است.
بدین نگاه، در شعر سپهری، انگاره آرمانشهری به عنوان یک کنشِ انسانی، تک انگیزه نیست و از این زاویه پراکنده و گوناگون است، چنانکه به لحاظ قلمرو هم چنین است و دارای گسترههای متفاوت و منتشری است.
آثار ماندگار سپهری بویژه هشت کتاب، به عنوان بازنمودِ اندیشه شاعر، گویای آن است که ایده آرمانشهری در منش و بینش او، بر دو پایه بار و سوار و استوار است، بنبست شکنی و افق گشایی، چنانکه دارای دو قلمرو است، یکی، گستره جان و دیگری، گستره جهان.
افقگشایی - به عنوان پیشنیاز تحول و توسعه - و نیز بنبستشکنی در گریز از وضع کنونی و گذر به وضع نمونی، ناگزیر از رویاپردازی و آرمانگرایی است و از همین رو است که بخش بزرگ و سترگی از هنر و ادب سپهری - در واقع - چنان نگارخانهای، بازنمای چنین انگارهای است.
او از «افقگشایی» سخن میگوید و بر آن تاکید میکند، با عبارتی از این نمونه: «.... / عبور باید کرد / و همنورد افقهای دور باید شد» (مسافر) و درست در این راستاست که ضمن یادآوریِ بایستگیِ «خوداتکایی و شناخت زمین زندگی» بر «افقنگری» تاکید کرده و میگوید: « ... / دم صبح دشمن را بشناسیم / و به خورشید اشاره کنیم» (آوار آفتاب، سایبان آرامش...) و در پیوند با چنین ضرورتی است که چون از «بزرگی از اهالی امروز» یاد میکند، بر ویژگی «افقنگری» او انگشت گذاشته و میگوید: «بزرگ بود / و از اهالی امروز بود / و با تمام افقهای دور نسبت داشت» (حجم سبز، دوست)
سپهری، چنانکه از «افقگشایی» میگوید، از « بنبستشکنی» هم میگوید، همانگونه که اشاره شد، اندیشه گریز و گذار از وضع کنونی به وضع نمونی و ایده پرواز در فراسوها، در دید سپهری، ریشه در گوشهای از روانشناختی انسان دارد، میگوید: «روی علفها چکیدام / من شبنم خوابآلود یک ستارهام / که روی علفهای تاریکی چکیدهام / جایم اینجا نبود / .... / کاش اینجا - در بستر پر علف تاریکی - نچکیده بودم» (فانوس خیس، زندگی خوابها) با چنین بنمایهای است که میگوید: « ... / من در این آبادی، پیِ چیزی میگشتم / پیِ خوابی شاید / پیِ نوری، ریگی، لبخندی / .... / در دل من چیزی است، مثل یک بیشه نور، مثل خواب دم صبح / و چنان بیتابم که دلم میخواهد / بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه / دورها آوایی است که مرا میخواند ... » (حجم سبز، در گلستانه) و در پیِ آن است که میگوید: « .... / بسان نسیمی از روی خودم برخواهم خاست / درها را خواهم گشود / در شب جاویدان خواهم وزید» (آوار آفتاب، طنین) و درست در این راستاست که میگوید: « .... / باید کتاب را بست / باید بلند شد / در امتداد وقت قدم زد / گل را نگاه کرد / ابهام را شنید / باید دوید تا ته بودن / باید به بوی خاک فنا رفت / باید به ملتقای درخت و خدا رسید / باید نشست، نزدیک انبساط / جایی میان بیخودی و کشف » (ما هیچ ما نگاه، هم سطر هم سپید)
۳- افزون بر آن، «عبور / گذار و گذر» بایسته و به شدت فرایندی گریز ناپذیر است. از آن روی که تا زندگی مغلوب شرایط «عادت» نگردد و از «حرارت / شور و سوز، بداعت / تری و تازگی و طراوات / سرسبزی و خرمی» و در یک کلام از «خلاقیت / نوآوری و آفرینشگری» باز نایستد و به تعبیر سپهری چنان «آب حوضهای قدیمی» (ما هیچ ما نگاه، چشمان یک عبور) ویروسخیز و کانون میکروب و عوامل بیماریزا نشود. به سروده سپهری: «غبار عادت، پیوسته در مسیر تماشاست» (مسافر) این گزاره در قالب یک مصرع، تعریف زندگی نیست، بلکه اشارهای است به یکی از جدیترین و خانمانسوزترین آفات و آسیبهای زندگی. ما -انسانها- از جایی به بعد از سر «عادت» زندگی میکنیم و چنین رفتاری بر سراسر زیستجهانمان سایه میاندازد. به تعبیر بیدل: «زندگی، در بند و قید رسم عادت مردن است» (غزل/۹۶)
و این چنین است که آیینها و سنن -هم آیینهای ملی چنان نوروز و هم آیینهای مذهبی چنان رمضان - گرفتار چنین آفت و آسیبی شده و میشوند و به همین دلیل هم در تله زنجیروار مناسک و رسومات گیر و گرفتار گشته و انسان را در دام و کام یاوگی و بیهودگی و در تعارض با زیست خردمندانه قرار داده و جای میدهند.
این است که انسان در پیوند با دنیای پیرامون و در برخورد با آیینها و سنن ملی / مذهبی دچار «زودسیری» و «کهنهبینی» گشته و پیرفت آن گرفتار «دلزدگی و خستگی» میگردد و به تدریج در فرایندی از احساس «روزمرهگی و روزمرگی» پژمرده و افسرده میشود و از همین روی و رهگذر هم -گاهی- به نوستالژی (مهندسی معکوس درمانگری) پناه برده تا در سایه آن دمی را - احیانا - با خاطرات خوش باشد، چه آنکه «نوستالژی» یادآوری گذشتهای است که دیگر نیست.
در بینش عرفانی این «زودسیری و کهنهبینیِ» برآمده از «عادت» گونهای از بیماری و اختلال ذهنی و روحی و خانمانسوزترین بلای زندگی است. سهراب - آنجا که از پشت عینک رسالت، جمع و جامعهی در عذاب گرفتار آمده را گزارش میکند - چنین میگوید: «چشمشان را بستیم / دستشان را نرساندیم به سر شاخه هوش / جیبشان را پُرِ عادت کردیم / .... » (حجم سبز، سوره تماشا)
و درست در این راستاست که وی بر این ایده و اندیشه است که باید هر روز: « درون خویش را آبپاشی کنیم و گلبرگهای احساسمان را تازگی ببخشیم. در نامهای از وی آمده است:
«من هر بار تازه خواهم شد و پیرامون خویش را تازه خواهم کرد. بگذار هر بامداد، آفتاب بر این دیوار آجری بتابد، تا ببینی روان من هر بار در شورِ تماشا چه میکند. دریغ که پلکها در این پرتوِ سرمدی گشوده نمیشود. دلهایی هست که جوانه نمیزند. من این را دیر دریافتم. و سخت باورم شد. چه هنگام آیا روانها بادبان خواهد گسترید. و قطرهها دریا خواهد شد. نپرسیم. و با خود بمانیم. و درون خویش را آبپاشی کنیم. و در آسمان خود بتابیم. و خویشتن را پهنا دهیم.» (سهراب سپهری؛ هنوز در سفرم، به کوشش پریدخت سپهری، ص ۱۰۱، نشر فرزان روز)
و همراستای با این آموزه، بیدل، با اشاره به واقعیت «عالم همه زندانی آداب و رسوم است » در غزلی میگوید:
«بیدل! تو جنونی کن و زین ورطه به در زن !» ( غزل۵۳۴)
بدین بیان، نسخه تجویزی عارفان -چنانکه مولانا آن را کارکرد ویژه انبیا دانسته و میداند- «خلافآمد عادت» عمل کردن است. حافظ میگوید:
«در خلافآمد عادت بطلب کام که من / کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم»
فراخوان به «خلافآمد عادت» در شعر سپهری، جایگاه ویژهای دارد. برای نمونه:
«من نمیدانم که چرا میگویند / اسب حیوان نجیبی است کبوتر زیباست / و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست / گل شبدر چه کم از لالهی قرمز دارد / چشمها را باید شست / جور دیگر باید دید / واژهها را باید شست / واژه باید خود باد / واژه باید خود باران باشد.. »(هشت کتاب، صدای پای آب »
و نیز: «زندگی تر شدن پی در پی / زندگی آب تنی کردن در حوضچهی «اکنون» است / رختها را بکنیم / آب در یک قدمی است...» (همان)
۴- چکیده آنکه «عبور» نباشد، «رویاسازی، ایدهپردازی و افقگشایی» هم نیست. این روشن است و در چنین صورت و وضیعتی این «عادت» است که جایگزین گشته و هژمونی میگردد و چنان بختک، زندگی را دچار و گرفتار کرده و میکند و به زنجیر میکشد و پیافزود آن، دلزدگی، افسردگی، پژمردگی، خستگی و رنجوری آورده و میآورد و تا سرانجام و در فرجام، سرشت و سرنوشت فرد و جامعه را مغلوب ایستایی و نازایی کرده و میکند و بدین روند، حرارت، طراوت و بداعت و در یک کلام خلاقیت، رخت بربسته و به محاق میرود و هندسه زندگی، مغلوب شرایط «آب حوضهای قدیمی» (ما هیچ ما نگاه ، ... ) و کانون نشو و نمای گونههای ویروس گشته و میگردد. مطالعات میدانی و پژوهشهای کتابخانهای گواه آن است که باززایش آمیزش عادتزدگی و نازایی، سهگانه «سنتزدگی، اقتدارگرایی و نوستیزی» است.
باری، عادت و عادتزدگی با معنا و معناگرایی نه تنها ناسازگارست و نامهربان، بلکه از بنیاد، مانع معنویت است.
بر این پایه، «خلافآمد عادت» بایسته «معنویت» و در گرو «عبور» است.
به بیان دیگر، «عبور» اجازه نمیدهد تا «عادت» شکل گرفته و پا بگیرد و بدینگونه فرایندی است که برونداد و باز خورد آن، زندگی اینجایی و اکنونی است.
اینجایی و اکنونی زیستن و به تعبیر دیگر: «حالزیستی / فرزند زمان بودن / ابنالوقت بودن در ادبیات صوفیانه» که از ویژگیهای معنویت، انسان معنوی و زیست معنوی است، بازخورد فرایند عبور است و در نهاد خود، سهگانه «نوشوندگی، تازگی و شکفتگی و سرسبزی و هوشیاری» را داشته و دارد و در پی و به همراه میآورد.
سپهری - چنانکه دیده و نگریسته شد، به گواهی فرازهای فراوان و پراکنده در هشت کتاب- با تاکید بر فرایند «عبور» و با تکیه بر فرم زبانی ویژه خود، از رهآوردها، پیآمدها و بازخورد آن یاد کرده و در حجم فراوانی از آن سخن گفته است که به پیوست، پارهای از آن فرازها را -به عنوان نمونه- در خوانش میگیریم:
«لب آبی / گیوهها را کندم، و نشستم، پاها در آب / من چه سبزم امروز / و چه اندازه تنم هوشیار است! / نکند اندوهی، سر رسد از پس کوه /... »(حجم سبز، در گلستانه)
« من در این تاریکی / فکر یک برهی روشن هستم / که بیاید علف خستگی ام را بچرد / من در این تاریکی / امتداد تَر بازوهایم را / زیر بارانی میبینم / که دعاهای نخستین بشر را تر کرد / من در این تاریکی / درگشودم به چمنهای قدیم / به طلاییهایی که به دیوار اساطیر تماشا کردیم / من در این تاریکی / ریشهها را دیدم / و برای بوتهی نورس مرگ آب را معنی کردم...» (حجم سبز، ازسبز به سبز)
و نیز نک: دفتر: ما هیچ، ما نگاه، شعر: چشمان یک عبور
افزون بر اینها، بندهایی از شعر صدای پای آب، در خور درنگ است. نگاه کنید:
«من به آغاز زمین نزدیکم / نبض گلها را میگیرم / آشنا هستم با، سرنوشت تر آب، عادت سبز درخت / روح من در جهت تازه اشیا جاری است / روح من کم سال است / روح من گاهی از شوق، سرفهاش میگیرد / روح من بیکار است / قطرههای باران را، درز آجرها را، میشمارد / روح من گاهی، مثل یک سنگ سر راه حقیقت دارد / من ندیدم دو صنوبر را با هم دشمن / من ندیدم بیدی، سایهاش را بفروشد به زمین / رایگان میبخشد، نارون شاخه خود را به کلاغ / هر کجا برگی هست، شور من میشکفد» (صدای پای آب)
و در این میان -شاید- شاه بیت شعر صدای پای آب در پیوند با بازخورد عبور، بندهای در پی باشد. بنگرید:
«چشمها را باید شست، جور دیگ باید دید / ... / چترها را باید بست، زیر باران باید رفت / ... / زندگی تر شدن پی در پی / زندگی آبتنی کردن در حوضچه اکنون است. / رخت را بکنیم / آب در یک قدمی است / ... / و بیاریم سبد / ببریم این همه سرخ، این همه سبز / .... / لب دریا برویم / تور در آب بیاندازیم / و بگیریم طراوت را از آب / ریگی از روی زمین برداریم / وزن بودن را احساس کنیم / ... / پرده را برداریم / بگذاریم که احساس هوایی بخورد / بگذاریم بلوغ، زیر هر بوته که میخواهد بیتوته کند / بگذاریم غریزه پی بازی برود / کفشها را بکندو به دنبال فصول از سر گلها بپرد / بگذاریم که تنهایی آواز بخواند / چیز بنویسد / به خیابان برود / ... / صبحها وقتی خورشید در میآید، متولد بشویم / هیجانها را پرواز دهیم / ... / .. » (صدای پای آب)
یادداشتهای قبلی: