۱- شعر سپهری - چنانکه در گفته آمد - ظرف سبک ویژهای از عرفان است، عرفانی یکسره بر شهود و کشف طبیعت و چنین است که در نگاه او، طبیعت، «سراپرده خدا» (صدای پای آب)، : «بستر ابدیت» (د / شرق اندوه، ق / وید) و نیز «جای راز_ورزی و رستگاری» (صدای پای آب و د / حجم سبز، ق / از روی پلک شب) است. چنین نگاهی بر پایه تجربه «وحدت من / طبیعت» کارکردی فراواقع به خود گرفته و به نوعی «سوررئال» را به متن زندگی کشانده است. برای نمونه:
«به سراغ من اگر میآیید / پشت هیچستانم / پشت هیچستان جایی است / پشت هیچستان / رگهای هوا / پر قاصدهایی است / که خبر میآرند / از گل واشدۀ دورترین بوته خاک / ... » (د / حجم سبز، ق / واکهای در لحظه)
اندکی درنگ ... ، شاعر «پشت هیچستان» است و در نوعی از عزلت و تنهایی، اما از «گل وا شده دورترین بوته خاک» خبر میگیرد. «پشت هیچستان»، جای بیجایی است و بیجایی، جایی است در گستره هستی و پهنه طبیعت و چنین است که «خلوتِ» سپهری پر از ازدحامِ زندگیِ گیتیانه، در نامه به دوستش - با اشاره به لحظههای ناب برآمده از نوش ابدیت جاری در گیتی - مینویسد: « ..... زندگی من هرگز ادّعا نخواهد کرد که در خلوت میگذشته است. تازه کدام خلوت؟ خلوتی پر از این و آن، پر از این سنگ و آن درخت، زندگی ما را به این سو و آن سو میبرد. مثلاً تو، تراوش زندگی مرا در چه لحظههای شفّافی ریختهای ! ... » (هنوز در سفرم، نامه به مهری، ص / ۸۷-۹۱)
بدین ترتیب، شاعر / سالک (سپهری):
و نیز میگوید: «بهترین چیز / رسیدن به نگاهی است / که از حادثه عشق تر است / ... » (د / حجم سبز، ق / شب تنهایی خوب)
· و در نامهای مینویسد: « .... کار من تماشاست و تماشا گواراست. من به مهمانی جهان آمدهام. و جهان به مهمانی من. اگر من نبودم، هستی چیزی کم داشت. اگر این شاخۀ بید خانۀ ما، هماکنون نمیجنبید، جهان در چشمبهراهی میسوخت ...
... از آغاز، خدا را، و حقیقت را در دشتهای آفرینش درو کردهاند. اما هرسو خوشهها بجاست. من از همۀ صخرهها بالا نخواهم رفت تا بلندی را دریابم. از دوباره دیدن هیچ رنگی خسته نخواهم شد: نگاه را تازه کردهام.
من هر آن تازه خواهم شد و پیرامون خویش را تازه خواهم کرد_ بگذار هر بامداد، آفتاب بر این دیوار آجری بتابد، تا ببینی روان من هر بار در شورِ تماشا چه میکند. دریغ که پلکها در این پرتوِ سرمدی گشوده نمیگردد.... »( رک: هنوز در سفرم، نامه به مهری، ص / ۱۰۱)
۲- نکته نغز و ناز -اما- این است که تماشا نزد سپهری، از جنس دید_زنی، چشم_پرسه و تفرج صنع نیست، بلکه نوعی همآغوشی با طبیعت و شناوری در هستی است. میراث سپهری، طنین چنین واقعیتی است.
پارههایی از یک نامه - که به مقصد دوستی در ایران از پاریس، نوشته شده است - خواندنی است:
« ... آه، چرا نگویم که درد غربتِ پونههای صحرایی را دارم. نه، ترسی ندارم که بگویم میخواهم از پاریس بروم. میخواهم کتابهایم را به گوشهای پرتاب کنم. کعبۀ نقاشان را پشت سر بگذارم، بروم در شیب یکی از درّههای سرزمین خودمان، ساعتها به سرخی یک گل شقایق خیره شوم. چه کسی میتواند به من و این پندارهایم بخندد؟ در زندگی من یک گل شقایق جای خودش را دارد. و شاید به نظر غریب آید اگر بگویم وقتی روی گذشته خم میشوم تصویر درخت اقاقیا را از پس حوادث زندگیم روشنتر میبینم. به راستی اندکی شگفتآور است، امّا نه. برای چه یک دیوار کاهگلی که روزی از سایهاش گذشتهایم، نتواند در زندگی ما رخنه کند؟ چرا یک کلاغ که بر شاخۀ کاجی دیدهایم نتواند جاپای خودش را روی احساس ما بگذارد؟ یک لحظه هوشیاری که در یکی از شنزارهای اطراف کاشان به سراغ من آمد، از برترین نوسانهای زندگی من چه چیز کم دارد؟ برای همین است که من میتوانم بسی چیزها را از دست بدهم تا یک «آن» را زندگی کنم. میتوانم از چشمانداز فریبای یک سفر چشم بپوشم تا یک «شب» را زندگی کنم، مثل آن شب اردیبهشت شمیران که باغ منوچهر در عطر شکوفهها خیس خورده بود و صدای قورباغهها بر این عطر شیار میانداخت. میبینی، من همهاش در آن دیار هستم. چه کنم من زندگیام را بر سنگ و گیاه آن سرزمین لغزاندهام. طپشهایم را به آب و گل آن هدیه کردهام. هرگز نمیتوانم نگاهم را از دورافتادهترین خار بیابانش بازپس بگیرم. بیابان گفتم و درد خودم را تازه کردم. در پاریس بیابان نیست. این را همه میدانند، امّا همه نمیدانند که من اگر مدتی بیابان نبینم دق میکنم.
این را با که بگویم که تماشای سراسر موزۀ لوور برای من ارزش نیمروزی را ندارد که من و تهرانی در یکی از دشتهای آن دیار در سایه یکّه درختی نشسته بودیم و عظمت چشمانداز ما را از میان به در برده بود. در این لحظه میاندیشم، چقدر آدمها بیراهه میروند. از کنار گل بیاعتنا میگذرند. میروند تا شعر گل را در صفحۀ یک کتاب پیدا کنند و بخوانند. روبروی زندگی نمیایستند تا مشاهده کنند. برای همین است که حرفها به دل نمینشیند، برای همین است که در شعرها شوری نیست، در نقاشی جوشش زندگی گم شده است. چرا نگویم که من صدای قورباغه را در بهار بر بسیاری از آهنگها برتری میدهم. میدانی، ما را ترساندهاند. ما را آموختهاند. و گرنه چرا میترسیم بگوییم اگر پای سنجش به میان آید، اثری که صدای قورباغه در ما میگذارد شاید همتراز تأثیر ژرفترین برخوردها در زندگی ما باشد.
اکنون که مینویسم صدای پرندهای را میشنوم. از روزی که به این اتاق زیرشیروانی آمدهام، پنجرهام را به روی این صدا گشودهام، آشنای این صدا شدهام. به شگفتی نزدیک است اگر بگویم این صدا به حالتهای من چه نوسانها داده است. و هنگامی که به آن آب و خاک برگردم، چگونه میتوانم از این سفر یاد کنم بی آن که به صدای این پرنده برگردم؟ و شاید اگر حرف از چشمانداز پاریس به میان آید، پیش از آنکه به سواحل «سن» اشاره رود، زودتر از آنکه نام «نتردام» برده شود، از صدای این پرنده حرف بزنم. و تو خوب میدانی که صدای پرنده پیرایۀ زندگی من نیست، پارهای از زیست من است...
اما این چیزها، این سنگ و آن صدا، لحظههای معدودی را در بر نگرفتهاند، کسی چه میداند شاید سایهشان را تا آخرین لحظه من بکشانند. پرنده سیاهی که در شبی از شبهای کودکی من به باغ ما آمد و به صدای پای من از لای شاخههای درخت انجیر پرکشید و رفت، جاپایش را تنها روی چند لحظه کودکی من نگذاشت، نه، سایهاش را همراه من کرد و این سایه تا اینجا، تا همین لحظه کشیده شده است. این حادثه بر سیمای زندگی من خط یادبود نیست، تاروپود آن است.» (هنوز در سفرم، نامه به مهری، ص / ۸۷ - ۹۱)
یادداشتهای پیشین: