احمد اسلامی
احمد اسلامی
خواندن ۱۲ دقیقه·۸ ماه پیش

سهراب حرفی از جنس زمان / ۱۸ - ۲

یادآوری:

پیش از این و در پیوند با نظام اندیشگی سهراب سپهری، زنجیره‌ای از یادداشت‌ها با فرنام «سهراب، حرفی از جنس زمان» بر نبشته و با دوستان در میان گذاشته شد. یا‌‌داشت‌های یاد شده بمثابه فصل نخست با فرنام جزیی‌تر «درون‌مایه‌های عرفانی شهر سپهری با تاکید بر مفهوم عبور» تا شماره ۱۷ ادامه و برای مدتی دچار وقفه شد. اینک و در پیشوازی از فصل دوم - به بهانه اردیبهشت‌ماه سالمرگ سپهری - چکیده‌ای از آن زنجیره هفده‌گانه در قالب شمارگانی ۱۸ پیشکش مخاطبان آشنا می‌گردد.

سهراب حرفی از جنس زمان / ۱۸ - ۲

درآمدی بر درون‌مایه عرفانی شعر سپهری / ۱۳

چکیده یاد‌داشت‌های هفده‌گانه

احمد اسلامی

قسمت دوم

۵- سالکی چون سپهری - البته - در این سیر و سلوک و در این «عبور در مدار تنهایی» به دنبال «هیچ و هیچستان، هیچ خوشرنگ، هیچ ملایم» است، رک: د / ۳(شرق اندوه، ق / تا گل هیچ و شکستم) و نیز: د / ۷ ( حجم سبز، ق / واحه‌ای در لحظه) و نیز: د / ۸( ما هیچ ما نگاه، ق / اینجا همیشه تیه) و نیز: د / ۶ ( شعر مسافر)

بخوانید: «عبور باید کرد / صدای باد می‌آید عبور باید کرد / و من مسافرم / ای بادهای همواره! / مرابه وسعت تشکیل برگ‌ها ببرید / مرا به کودکی شور آب‌ها برسانید / و کفش‌های مرا تا تکامل تن انگور / پر از تحرک زیبایی خضوع کنید ... / دقیقه‌های مرا تا کبوتران مکرر / در آسمان سپید غریزه اوج دهید / و اتفاق وجود مرا کنار درخت / بدل کنید به یک ارتباط گمشده پاک / و در تنفس تنهایی / دریچه‌های شعور مرا به هم بزنید / روان کنیدم دنبال بادبادک آن روز / مرا به خلوت ابعاد زندگی ببرید / حضور هیچ ملایم را / به من نشان بدهید!»

از دل این هیچ است که حیات حقیقی، وسعت خودی و لذت زندگی سر بر می‌آورد.

۶- باز‌خورد خلوت و تنهایی، تفکر، اشراق و روشن شدگی است، بخوانید:

د / ۶ (شعر مسافر): « ... / اتاق خلوت پاکی است / برای فکر، چه ابعاد ساده‌ای دارد / .... و پیش می‌رانم / مرا سفر به کجا می‌برد؟ / .... / شراب باید خورد / و در جوانی یک سایه راه باید رفت / همین / کجاست سمت حیات؟ / من از کدام طرف می‌رسم به یک هد‌هد؟ / و گوش کن، که همین حرف در تمام سفر / همیشه پنجره خواب را بهم می‌زد / چه چیز در همه راه زیر گوش تو می‌خواند؟ / درست فکر کن / کجاست هسته پنهان این ترنم مرموز؟ / .... / سفر دراز نبود / ... / کتاب فصل ورق خورد / و سطر اول این بود: / حیات، غفلت رنگین یک دقیقه حوا‌ست / نگاه می‌کردی: / میان گاو و چمن ذهن باد در جریان بود / ... / تکان قایق، ذهن تو را تکانی داد: / غبار عادت پیوسته در مسیر تماشاست / همیشه با نفس تازه باید رفت / و فوت باید کرد / که پاک پاک شور صورت طلایی مرگ / .... / شراب را بدهید / شتاب باید کرد / من از سیاحت در یک حماسه می‌آیم / ... / سفر مرا به باغ چند سالگی‌ام برد / و ایستادم تا / دلم قرار بگیرد / صدای پرپری آمد / و در که باز شد / من از هجوم حقیقت به خاک افتادم / .... / سفر پر از سیلان بود / .... / سفر مرا به زمین‌های استوایی برد / و زیر سایه آن بانیان سبز تنومند / چه خوب یادم هست / عبارتی که به ییلاق ذهن وارد شد: / وسیع باش، تنها و سر به زیر، و سخت / من از مصاحبت آفتاب می‌آیم / ... / صدای همهمه می‌آید / و من مخاطب تنهای بادهای جهانم / و رودهای جهان رمز پاک محو شدن را / به من می‌آموزند / فقط به من / و من مفسر گنجشک‌های دره گنگم / .... / به دوش من بگذار ای سرود صبح «ودا»ها / تمام وزن طراوت را / که من / دچار گرمی گفتارم / و ای تمام درختان زیت خاک فلسطین / وفور سایه خود را به من خطاب کنید / به این مسافر تنها، که از سیاحت اطراف طور می‌آید / و از حرارت «تکلیم» در تب و تاب است».

سپهری بار دیگر تجربه «روشن شدگی» را در فرم دیگری بیان می‌کند، بخوانید:

د / ۸ (ما هیچ ما نگاه، ق / نزدیک دورها ): « زن دم درگاه بود / با بدنی از همیشه / رفتم نزدیک / چشم مفصل شد / حرف بدل شد به پر به شور به اشراق / سایه بدل شد به آفتاب / رفتم قدری در آفتاب بگردم / دور شدم در اشاره‌های خوشایند / رفتم تا وعده گاه کودکی و شن / تا وسط اشتباه‌های مفرح / تا همه چیزهای محض / رفتم نزدیک آبهای مصور / پای درخت شکوفه‌دار گلابی / با تنه‌ای از حضور / نبض می‌آمیخت با حقایق مرطوب / حیرت من با درخت قاتی می‌شد / دیدم در چند متریِ ملکوتم / دیدم قدری گرفته‌ام / انسان وقتی دلش گرفت / از پی تدبیر می‌رود / من هم رفتم ... / رفتم تا میز / تا مزه ماست تا طراوت سبزی / آنجا نان بود و استکان و تجرع / حنجره می سوخت در صراحت ودکا / باز که گشتم / زن دم درگاه بود / با بدنی از همیشه‌های جراحت / حنجره جوی آب را / قوطی کنسرو خالی / زخمی می‌کرد ...»

۷- این است که انسان سهراب، تنها مسافر نیست، عابر است و از همه نمودهای هستی، پنجره رو به تجلی می‌سازد، هر پدیده‌ای در نگاه او به مثابه آیه و آیینه است. در شعر پشت دریاها، آنجا که تجربه زیسته و یا آرمانشهر خود را روایت می‌کند، بر این ویژگی تاکید کرده و می‌گوید: « پشت دریاها شهری است / که در آن پنجره‌ها رو به تجلی باز است / .... » و از این زاویه است که در پیوند با طبیعت می‌شود، یعنی یکی از وجوه طبیعت‌گرایی سپهری، طبیعت‌گرایی عرفانی است و از همین رو است که می‌توان او را از خدا باوران متکی بر الهیات طبیعی دانست.

و درست از این رهگذر است که او در مواجهه با هستی، تماشا‌گر ناظر نیست، بلکه تماشا‌گر شاهد است، و این شهود و شناوری در هستی به مثابه «معراج» اوست. بخوانید:

د / ۷ (حجم سبز، ق / از روی پلک شب): « شب سرشاری بود / رود از پای صنوبرها تا فراتر می‌رفت / دره مهتاب‌اندود / و چنان روشن کوه که خدا پیدا بود / در بلندی‌ها، ما / دورها گم، سطح‌ها شسته و نگاه از / همه شب نازک‌تر / دست‌هایت؛ ساقۀ سبز پیامی را می‌داد به من / و سفالینه انس با نفسهایت آهسته ترک می‌خورد / و تپش‌هامان می‌ریخت به سنگ / از شرابی دیرین شن تابستان در رگ‌ها / و لعاب مهتاب روی رفتارت / تو شگرف تو رها و برازنده خاک / فرصت سبز حیات به هوای خنک کوهستان می‌پیوست / سایه‌ها بر می‌گشت / و هنوز در سر راه نسیم / پونه‌هایی که تکان می‌خورد / جذبه‌هایی که به هم می‌ریخت...»
و نیز قنوت نماز عشق او را بخوانید: « ..... / و من مسافرم / ای بادهای همواره! / مرابه وسعت تشکیل برگ‌ها ببرید / مرا به کودکی شور آب‌ها برسانید / و کفش‌های مرا تا تکامل تن انگور / پر از تحرک زیبایی خضوع کنید ... / دقیقه‌های مرا تا کبوتران مکرر / در آسمان سپید غریزه اوج دهید / و اتفاق وجود مرا کنار درخت / بدل کنید به یک ارتباط گمشده پاک / و در تنفس تنهایی / دریچه‌های شعور مرا به هم بزنید / روان کنیدم دنبال بادباک آن روز / مرا به خلوت ابعاد زندگی ببرید / حضور هیچ ملایم را / به من نشان بدهید !» ( مسافر)

سپهری از روزگاری می‌گوید که « دانش لب آب زندگی می کرد» و انسان « در تنبلی لطیف یک مرتع» به سر می برد و « با فلسفه های لاجوردی خوش بود» و « در سمت پرنده فکرمی کرد» و « مغلوب شرایط شقایق بود» و « در متن عناصر می خوابید» و « نزدیک طلوع ترس بیدار می شد. ( د / ما هیچ ما نگاه، ق / از آبها به بعد) و پیرفت آن دست و رو در «تماشای اشکال»( د / ما هیچ ما نگاه، ق / متن قدیم شب) و در «حرارت سیب» ( مسافر) شستشو داده و می‌دهد و از تجربه «شناوری دست در رنگهای فطری» می‌گوید:

« .... / در گشودم / قسمتی از آسمان افتاد در لیوان آب من / آب را با آسمان خوردم / لحظ‌های کوچک من / خوابهای نقره می‌دیدند / من کتابم را گشودم زیر سقف ناپدید وقت / دست من در رنگ های فطری بودن شناور شد / ... » (د / حجم سبز، ق / ورق روشن وقت)

و بدین روند بر تجربه «خاکیِ زانوی عروج» چنین ترانه ساز میکند که: « کار ما نیست / شناسایی راز گل سرخ / کار ما شاید این است / که در افسون گل سرخ شناور باشیم ...! / پشت دانایی اردو بزنیم / دست در جذبه یک برگ بشوییم و / سر خوان برویم / .... / کار ما شاید این است / که میان گل نیلوفر و قرن / پی آواز حقیقت بدویم...» ( شعر: صدای پای آب)

۸- با چنین تجربه‌ای است که مست و مدهوش هستی می‌شود. بخوانید: « دشت‌هایی چه فراخ! / کوه‌هایی چه بلند / در گلستانه چه بوی علفی می‌آمد! / من در این آبادی، پی چیزی می‌گشتم: / پی خوابی شاید، / پی نوری، ریگی، لبخندی / پشت تبریزی‌ها / غفلت پاکی بود، که صدایم می‌زد / پای نی‌زاری ماندم، باد می‌آمد، گوش دادم: / چه کسی با من، حرف می‌زند؟ / سوسماری لغزید / راه افتادم / یونجه‌زاری سر راه / بعد جالیز خیار / بوته‌های گل رنگ / و فراموشی خاک / لب آبی / گیوه‌ها را کندم، و نشستم، پاها در آب: / "من چه سبزم امروز / و چه اندازه تنم هوشیار است! / نکند اندوهی، سر رسد از پس کوه... !» (د / حجم سبز، ق / در گلستانه)

«شکوه تماشا» (د / آوار آفتاب، ق / آن برتر)، « غفلت پاک، فرش فراغت، هوای خنک استغنا و ... » (به ترتیب: د / حجم سبز، ق / در گلستانه و دفاتر مسافر و صدای پای آب) را در پی داشته و « سوره تماشا»به ارمغان آورده و به یادگار می‌گذارد. بخوانید:

« به تماشا سوگند / و به آغاز کلام / و به پرواز کبوتر از ذهن / واژه‌ای در قفس است. / حرف‌هایم مثل یک تکه چمن روشن بود. / من به آنان گفتم: / آفتابی لب درگاه شماست / که اگر در بگشایید به رفتار شما می‌تابد. / و به آنان گفتم: / سنگ آرایش کوهستان نیست / همچنانی که فلز زیوری نیست به اندام کلنگ. / در کف دست زمین گوهر ناپیدایی است / که رسولان همه از تابش آن خیره شدند. / پی گوهر باشید / لحظه‌ها را به چراگاه رسالت ببرید. / و من آنان را، / به صدای قدم پیک بشارت دادم / و به نزدیکی روز، و به افزایش رنگ. / به طنین گل سرخ، پشت پرچین سخن‌های درشت. / و به آنان گفتم: / هر که در حافظۀ چوب ببیند باغی / صورتش در وزش بیشهٔ شور ابدی خواهد ماند، / هر که با مرغ هوا دوست شود / خوابش آرام‌ترین خواب جهان خواهد بود / آنکه نور از سر انگشت زمان برچینند / می‌گشاید گرهٔ پنجره‌ها را با آه / زیر بیدی بودیم / برگی از شاخۀ بالای سرم چیدم، گفتم: / چشم را باز کنید، آیتی بهتر از این می‌خواهید؟ / ... » ( د / حجم سبز، ق / سوره تماشا)

۹- بدین نگاه، برون‌داد شکوه تماشا، سوره تماشاست و پیرفت آن، هستی‌شناسیِ معطوف به « هویت توحیدی» و در راستاست که او از « باغ فنا، راه فنا، خاک فنا» (به ترتیب در دفتر شرق اندوه، ق / بودهی و شورم را و نیز دفتر ما هیچ ما نگاه، ق / هم سطر هم سپید) سخن می‌گوید و در پیوند با آن، با اشاره به « غم اشاره محوی است به رد وحدت اشیاء » ( مسافر) « جنگل یکرنگی» را به نیایش بر می‌کشد، بخوانید:

«دستی افشان تا ز سر انگشتانت صد قطره چکد / هر قطره شود خورشیدی / باشد که به صد سوزن نور / شب ما را بکند روزن روزن / ما بی تاب و نیایش بی‌رنگ / از مهرت لبخندی کن / بنشان بر لب ما / باشد که سرودی خیزد در خورد نیوشیدن تو / ما هسته پنهان تماشاییم / ز تجلی ابری کن بفرست که ببارد بر سر ما / باشد که به شوری بشکافیم باشد که ببالیم / و به خورشید تو پیوندیم / ما جنگل انبوه دگرگونی / از آتش همرنگی صد اخگر برگیر / برهم تاب ؛ بر هم پیچ / شلاقی کن و بزن بر تن ما / باشد که ز خاکستر ما / در ما جنگل یکرنگی بدر آرد سر / چشمان بسپردیم خوابی لانه گرفت / نم زن بر چهره ما / باشد که شکوفا گردد / زنبق چشم / و شود سیراب از تابش تو و فرو افتد / بینایی ره گم کرد / یاری کن و گره زن نگه ما و خودت با هم / باشد که تراود در ما همه تو / ما چنگیم : هر تار از ما دردی سودایی / زخمه کن از آرامش نامیرا / ما را بنواز / باشد که تهی گردیم، آکنده شویم از والا"نت" خاموشی / آیینه شدیم، ترسیدیم از هر نقش، خود را در ما بفکن / باشد که فراگیرد هستی ما را و دگر نقشی ننشیند در ما / هر سو مرز، هر سو نام / رشته کن از بی شکلی گذران از مروارید زمان و مکان / باشد که به هم پیوندد همه چیز / باشد که نماند مرز / که نماند نام / ای دور از دست ! پرتنهایی خسته است / که گاه شوری بوزان / باشد که شیار پریدن در تو شود خاموش .. » ( د / شرق اندوه، ق / نیایش) و درست بر پایه این ایده و اندیشه است که با پذیرش تکثرها و تفاوتها (حتی در حوزه مذهب)، ( رک: شعر نیایش / دفتر حجم سبز)، اما از توحید هویت می‌گوید و چنین می‌سراید: « .... / هر کجا هستم باشم / آسمان مال من است / پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است / چه اهمیت دارد / گاه اگر می رویند / قارچ‌های غربت؟ / من نمی‌دانم که چرا می‌گویند / اسب حیوان نجیبی است / کبوتر زیباست / و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست / گل شبدر چه کم از لالهٔقرمز دارد / چشم‌ها را باید شست / جور دیگر باید دید / ... » ( صدای پای آب)


یادداشت‌های پیشین:

سهراب حرفی از جنس زمان / ۱۵

سهراب حرفی از جنس زمان / ۱۵ - ۲

سهراب حرفی از جنس زمان / ۱۵ - ۳

سهراب حرفی از جنس زمان / ۱۶ - ۱

سهراب حرفی از جنس زمان / ۱۶ - ۲

سهراب حرفی از جنس زمان / ۱۷

سهراب حرفی از جنس زمان / ۱۸ - ۱


سهراب سپهریهشت کتاب
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید