۴- بدین بیان، تنهایی در نظام اندیشگی سپهری، شناوری عاشقانه در هستی و بایسته انسانزیستی و معناگرایی است، فلسفهای دارد و از بنمایههای هستیشناسانه و جانمایههای روانشناختی برخوردار است، و از این روی:
چنین است که شاعر بمثابه سالک در جستجوی سرزمینی آرمانی است که در آن رختافکنده و خلوتگزیند، سرزمینی که در زبان شعری او با ترکیبواژههای گوناگونی، بازنمایی شده است، از جمله: «طرف دیگر شهر»، «بام ملکوت»، «پشت هیچستان»، «پشت دریاها» و... به ترتیب در صدای پای آب و در دفتر حجم سبز، قطعههای واحهای در لحظه و پشت دریاها
۵- بر این پایه در زیستجهان شاعر«تنهایی» همزاد «تفرد» و نوعی کنشگری وجودی است، در این تنهایی است که انسان با خودینهترینِ خود روبرو گشته و در دیالوگ میشود، نگاه کنید:
«نزدیک تو میآیم / بوی بیابان میشنوم / به تو میرسم / تنها میشوم / کنار تو تنهاتر شدم / از تو تا اوج تو / زندگی من گسترده است / از من تا من / تو گستردهای / با تو برخوردم / به راز پرستش پیوستم / از تو براه افتادم / به جلوه رنج رسیدم / و با این همه ای شفاف! / مرا راهی از تو بدر نیست... / زمین باران را صدا میزند / من تو را ! ...» ( دفتر آوار آفتاب، قطعه گردش سایهها)
و نیز بخوانید:
«و آن شب / آن تیره شب / در زمین بسترِ بذر گریز افشاندی / و بالین آغاز سفر بود / پایان سفر بود / دری به فرود؛ روزنهای به اوج / گریستی / "من" بیخبر بر هر جهش در هر آمد / هر رفت / وایِ "من" / کودک تو در شب صخرهها / از گود نیلی بالا چه میخواست / چشماندازِ حیرت شدهبود / پهنۀ انتظار / ربوده راز گرفته نور / و تو تنهاترینِ "من" بودی / و تو نزدیکترینِ "من" بودی / و تو رساترینِ "من" بودی / ای "منِ" : سحرگاهی / پنجرهای بر خیرگی دنیاها سرانگیز!» (دفتر آوار آفتاب، قطعه پرچین راز)
و نیز:
«تنها در بیچراغی شبها میرفتم / .... / تنها میرفتم میشنوی؟ تنها / من از شادابی باغ زمرد کودکی به راهافتادهبودم / و من میرفتم، میرفتم تا در پایان خودم فرو افتم / .... / و سرانجام، در آهنگ مه آلود نیایش ترا گم کردم ... » (دفتر آوار آفتاب، قطعه همراه)
۶- و از این روست که هستی ترسانگیز میشود، چرا که «تنهایی» چنانکه ریشه در «عشق» دارد، بارآورِ میوه «آزادی و تعهد» است و چنین است که سپهری از «ترس شفاف» (دفتر حجم سبز، قطعه نشانی) و «هراس قدیم» ( دفتر ما هیچ ما نگاه، دفتر متن قدیم شب) میگوید و هستی را «ترسانگیز» میداند:
«دوست من / هستی ترسانگیز است / به صخره من ریز / مرا در خود بسای / که پوشیده از خزه نامم! / بروی که تری تو چهره خواب اندود مرا خوش است / غوغای چشم و ستاره فرو نشست / بمان تا شنوده آسمانها شویم / بدرآ / بیخدایی مرا بیاگن / محراب بی آغازم شو / نزدیک آی تا ... من سراسر من شوم !» (دفتر آوار آفتاب، قطعه نزدیک آی)
۷- تنهایی با نگاه به ویژگیهای سرشتی که:
« ... در ابعاد این عصر خاموش / من از طعم تصنیف در / متن ادراک یک کوچه تنهاترم / بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است / و تنهایی من شبیخون حجم ترا پیش بینی نمیکرد / و خاصیت عشق این است...» (دفتر حجم سبز، قطعه به باغ همسفران)
از این رو، سپهری گاهی برای به تماشا درآوردن «تنهایی» از استعاره «بیابان» کمک میگیرد:
« میان ما سرگردانیِ بیابان هاست / بی چراغیِ شبها، بستر خاکیِ غربتها، فراموشیِ آتش هاست / میان ما هزار و یک شبِ جست و جو هاست... » ( دفتر آوار آفتاب، قطعه همراه)
و نیز:
« دیار من آن سوی بیابان هاست / یادگارش در آغاز سفر همراهم بود / هنگامی که چشمش بر نخستین پرده بنفش نیمروز افتاد / از وحشت غبار شد / و من تنها شدم / ... » (دفتر زندگی خوابها، قطعه پاداش)
ایده عبور در مدار تنهایی، سالک را دستخوش «مرزهای گمشدگی، سرگردانی، غربت و ... » کرده و دچار «کوه، دشت، صخره و کرانه و ... » میکند. بخوانید:
«سایه شدم و صدا کردم / کو مرز پریدنها، دیدنها؟ / کو اوج «نه من» دره «او»؟ / و ندا آمد: لب بسته بپو / مرغی رفت / تنها بود / پر شد جام شگفت / و ندا آمد: بر تو گوارا باد / تنهایی، تنها باد! / دستم در کوه سحر او میچید، او میچید / و ندا آمد؛ و هجومی از خورشید / از صخره شدم بالا / در هر گام، دنیایی تنهاتر، زیباتر / و ندا آمد: بالاتر بالاتر! / آوازی از ره دور: جنگلها میخوانند؟ / و ندا آمد: خلوتها میآیند / و شیاری ز هراس / و ندا آمد: یادی بود، پیدا شد / پهنه چه زیبا شد! / او آمد / پرده ز هم وا باید / درها هم / و ندا آمد: پرها هم !» (دفتر شرق اندوه، قطعه تنها باد)
نزدیک چنین مضمونی در پارهای از قطعههای دیگر هم آمده است، از جمله قطعه «مزر گمشده» در دفتر زندگی خوابها
و چنان است که « تنهایی» برای سالک، صحنه رفت و آمدها و گشت و واگشتهای هماره و پیاپی است، تعبیر «کبوتران مکرر» و «تجربههای کبوترانه» باردار چنین تجربهای است، بخوانید:
« ... / صدای باد میآید / عبور باید کرد / و من مسافرم ای بادهای همواره / مرابه وسعت تشکیل برگها ببرید / مرا به کودکی شور آبها برسانید / و کفش های مرا تا تکامل تن انگور / پر از تحرک زیبایی خضوع کنید / دقیقه های مرا تا کبوتران مکرر / در آسمان سپید غریزه اوج دهید / و اتفاق وجود مرا کنار درخت / بدل کنید به یک ارتباط گمشده پاک / و در تنفس تنهایی / دریچههای شعور مر بهم بزنید / ... » ( دفتر مسافر)
و نیز:
«... / حنجرهای در ضخامت خنک باد / غربت یک دوست را / زمزمه میکرد / از سر باران تا ته پاییز / تجربههای کبوترانه روان بود... / ... » (دفتر ما هیچ ما نگاه، قطعه اکنون هبوط رنگ)
یادداشتهای پیشین:
سهراب حرفی از جنس زمان / ۱۵ - ۲
سهراب حرفی از جنس زمان / ۱۵ - ۳
سهراب حرفی از جنس زمان / ۱۶ - ۱