۱- سنگ، حالت دارد (د/ حجم سیز، ق/ به باغ همسفران) خاک، موسیقی احساس را میشنود (د/ حجم سبز، ق/ پشت دریاها) گلدان، موسیقی رویش را گوش میدهد (صدای پای آب) میوهها، آواز میخوانند (د/ حجم سبز، ق/ صدای دیدار) موج، قد قامت دارد (صدای پای آب) حرف دارد (د/ مرگ رنگ، ق/ سرگذشت)، علف، شنوایی دارد (د/ آوار آفتاب، ق/ طنین) و تکبیرهالاحرام میگوید (صدای پای آب) الاغ، ینجه را میفهمد (صدای پای آب) انار، انبساط دارد (د/ حجم سبز، ق/ صدای دیدار) ماده، وزش دارد (صدای پای آب) و... اینها و دهها فراز دیگر از این دست، گواه آن است که در نظام اندیشگی سپهری، هستی و هستومندها، تشخیص و تشخص دارند و جاندارند. تشخیص و جاندار_پنداری پدیدهها در شعر سپهری - چنانکه در شعر بیدل و بطور کلی در شعر سبک هندی - تنها یک آرایه ادبی و یک شگرد و تکنیک بیانی و بلاغی نیست، بلکه پژواک و بازتاب نوعی بینش فلسفی است.
۲- سپهری -خود- از این فلسفه به عنوان «فلسفه لاجوردی» (د/ ما هیچ ما نگاه، ق/ از آبها به بعد) یاد میکند. این فلسفه به مثابه زیست_جهان شاعر / سالک، در واقع بازخورد گذر از دوگانه سوژه/ابژه و برآمدن از دوئالیسم افلاطون و کانت و... است و با «تنبلی لطیف » ذهن در میرسد، گاهکه سالک در «متن عناصر» میخوابد و «دست در رنگهای فطری شناور» (د/ حجم سبز، ق/ ورق روشن وقت) دارد و «در تماشای اشکال» (د/ ما هیچ ما نگاه، ق/ متن قدیم شب) و نیز «در حرارت سیب» (د/ مسافر) دست و رو میشوید و بار بر «خاکی زانوی عروج»، (د/ ما هیچ ما نگاه، ق/ از آبها به بعد) «تجربههای کبوترانه» (د/ ما هیچ ما نگاه، ق/ اکنون هبوط رنگ) را به تصویر میکشد.
۳- چنین است که « فلسفه لاجوردی» سپهری، بار بر « تجربههای کبوترانه» و از رهگذر «تماشا» و کشف راز زیبایی هستی برآمده و به بار مینشیند. «تماشا» در شعر سپهری پر بسامد و از جایگاه ویژهای برخوردار است. در بندهای پایانی شعر « و پیامی در راه » ( د/ حجم سبز) - که به مثابه مانیفست و یا منشور ایده آرمانشهری سپهری است - آمده است: « خواهم آمد... / راه خواهم رفت، نور خواهم خورد». به نظر میرسد راه رفتن و نور خوردن همان تماشا و راز_ورزی است.
۴- بدین بیان در میان گزینههای تفسیر و یا تغییر در مواجهه با هستی، سپهری -اما- رویکرد سومی دارد و آن راز_ورزی است. توضیح اینکه:
در مواجهه با هستی، رویکردهای گوناگون و چندگانهای میتوان داشت:
۱ / ۴- رویکرد تفسیر. فیلسوفان و عالمان تجربی -عموما- درگیر «تفسیر» هستی هستند. آنان جهان را چنان مسألهای میدانند که باید حل شود و یا مجهولی که باید معلوم گردد.
۲ / ۴- رویکرد تغییر. ایدئولوژیستها -اما- در پی « تغییر» هستند. مارکس میگفت: «فلاسفه تنها جهان را به روشهای گوناگون تفسیر میکنند، با این همه، نکتهی مهم تغییر جهان است». ایدئولوژیهای انقلابی طبیعتاً به این طرز نگاه تعلق دارند.
۳ / ۴- سهراب اما رویکرد سومی دارد. او،
· نه در پی تفسیر جهان است. میگوید: «کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ» (صدای پای آب) و نیز - در یک ادبیات پارادوکسیکال با تاکید بر اینکه: «پشت دانایی اردو بزنیم» (همان) میگوید: «... باید کتاب را بست» (د/ ما هیچ ما نگاه، ق/ همسر هم سپید)
· و نه در پی تغییر جهان(هستی). در نامهای مینویسد:
«زندگی را جور دیگر نمیخواهم. چنان سرشار است که دیوانهام میکند. دست به پیرایش جهان نزنیم. دیروز باغبان آمد، و درخت را هَرَس کرد. و من چیزی در نیافتم. به همسایه گفتم: بیش و کمی نیست. و او در نیافت.» (نامه سپهری به مهری / اردیبهشت ۱۳۴۲ از مجموعه هنوز در سفرم) و درست در این راستاست که سروده است: « .... / و نخوانیم کتابی که در آن باد نمیآید / و کتابی که در آن پوست شبنم تر نیست / و کتابی که در آن یاختهها بیبعدند/ و نخواهیم مگس از سر انگشت طبیعت بپرد/ و نخواهیم پلنگ از در خلقت برود بیرون / و بدانیم اگر کرم نبود زندگی چیزی کم داشت / و اگر خنج نبود/ لطمه میخورد به قانون درخت / و اگر مرگ نبود دست ما در پی چیزی میگشت / و بدانیم اگر نور نبود منطق زنده پرواز دگرگون میشد / و بدانیم که پیش از مرجان خلایی بود در اندیشه دریاها / ... » (صدای پای آب)
و همراستای با این، در نامه دیگری، خاطرهای یادآور شده و مینویسد:
«... نمیدانم تابستان چه سالی ملخ به روستای ما هجوم آورد. زیانها رساند. من مأمور مبارزه با ملخ در یکی از آبادیها شدم، راستش را بخواهید حتی برای کشتن یک ملخ هم نقشه نکشیدم. وقتی میان مزارع راه میرفتم، سعی میکردم پا روی ملخها نگذارم. اگر محصول را میخوردند پیدا بود که گرسنهاند. منطق من ساده و هموار بود. روزها در آبادی زیر یک درخت دراز میکشیدم و پرواز ملخها را در هوا دنبال میکردم.» (هنوز در سفرم)
· رویکرد سپهری در مواجهه با هستی، رویکرد سوم است، رویکرد تماشا و راز_ورزی
۵- راه رفتن / تماشا و نور_خواری و راز_ورزی، منطق سپهری در مواجهه با هستی است. میگوید: «کار ما نیست / شناسایی راز گل سرخ ! / کار ما شاید این است / که در افسون گل سرخ شناور باشیم...! / پشت دانایی اردو بزنیم / دست در جذبه یک برگ بشوییم و / سر خوان برویم / صبحها وقتی خورشید در میآید/ متولد بشویم / هیجانها را پرواز دهیم / روی ادراک فضا، رنگ، صدا، پنجره، گل / نم بزنیم / آسمان را بنشانیم میان دو هجای هستی / ریه را از ابدیت پر و خالی بکنیم / بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم / نام را باز ستانیم / از ابر / از چنار / از پشه / از تابستان / روی پای تر باران به بلندی محبت برویم / در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز کنیم / کار ما شاید این است / که میان گل نیلوفر و قرن / پی آواز حقیقت بدویم...» (صدای پای آب)
بدینگونه سپهری «راه رفتن و راز ورزیدن» را کار اصلی و اصیل دانسته و میگوید: « ... / شراب باید خورد/ و در جوانیِ یک سایه راه باید رفت / همین...» (مسافر)
و نیز میگوید: « .... / باید کتاب را بست / باید بلند شد/ در امتداد وقت قدم زد/ گل را نگاه کرد/ ابهام را شنید... / باید دوید تا ته بودن / باید به بوی خاک فنا رفت / باید به ملتقای درخت و خدا رسید/ باید نشست / نزدیک انبساط / جایی میان بیخودی و کشف» (د/ ما هیچ ما نگاه، ق/ هم سطر هم سپید)
تماشا و راز_ورزی در نامههای سپهری هم پر بسامد است. در نامهای آمده است:
«گاه از خود می پرسم، پس چه هنگام کاسهها از این آبهای روشن پُر خواهد شد؟ راستی چه هنگام؟ کار من تماشاست و تماشا گواراست. من به مهمانی جهان آمده ام. و جهان به مهمانی من. اگر من نبودم، هستی چیزی کم داشت. اگر این شاخه بید خانه ما، هم اکنون نمیجنبید، جهان در چشم به راهی میسوخت. همه چیز چنان است که میباید. آموختهام که خُرده نگیرم. شکفتگی را دوست دارم و پژمردگی را هم...» ( بخشی از نامه سهراب سپهری به دوستش مهری / اردیبهشت ۱۳۴۲ / هنوز در سفرم) و نیز رک: هنوز در سفرم، صص: ۱۰۳ تا ۱۶
۶- و در این میان - البته - باید یادآور شد که تاکید و تکیه سپهری بر «تماشای اصیل» است. در جایی از آن نامهها مینویسد:
«آرزو داشتم در اینجا یک نفر را بشناسم که به درخت، به گل و به آب نگاه کند. مثل اینکه در زندگی این آدمها این چیزها زینت نیستند. بدون شک این مردم هم به درخت و گل و آب نگاه میکنند، اما این تماشا اصیل نیست. میبینند و میگذرند. ما میبینیم و غرق میشویم. میبینیم و فرومیریزیم.» (همان، ص۷۹)
· و در این راستاست که از تماشای غیر اصیل شکوه دارد. مینویسد:
«چون به درخت رسیدی به تماشا بمان. تماشا تو را به آسمان خواهد برد. در زمانهی ما، نگاه کردن نیاموختهاند. و درخت، جز آرایش خانه نیست. و هیچکس گلهای حیاط همسایه را باور ندارد. پیوندها گسسته. کسی در مهتاب راه نمیرود. و از پرواز کلاغی هشیار نمیشود. و خدا را کنار نردهی ایوان نمیبیند و ابدیت را در جام آبخوری نمییابد.
آن فروغی که ما را در پیِ خویش میکشاند، در سیمای سنگ هست. در ابر آسمان هست. میان زبالهها هم هست، شاید از آغاز، خدا را، و حقیقت را در دشتهای آفرینش درو کردهاند. اما هر سو شاخهها بهجاست. من از همهی صخرهها بالا نخواهم رفت تا بلندی را دریابم. از دوباره دیدنِ هیچ رنگی خسته نخواهم شد: نگاه را تازه کردهام.» (همان، ص۱۰۱-۱۰۰)
و نیز در سرودهای میگوید:
«من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم / حرفی از جنس زمان نشنیدم / هیچ چشمی عاشقانه / به زمین خیره نبود/ کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد/ هیچ کس زاغچهای را سر یک مزرعه جدی نگرفت... !!» (د/ حجم سبز، ق/ ندای آغاز)
· و از این روست که از برخورد ابزاری با جهان دلگیر است و گله دارد: « در این کوچههایی که تاریک هستند / من از حاصل ضرب تردید و کبریت میترسم / من از سطح سیمانی قرن میترسم / بیا تا نترسم من / از شهرهایی که خاک سیاشان چراگاهِ جرثقیل است / مرا باز کن مثل یک در به روی هبوط گلابی در این عصر معراج پولاد / مرا خواب کن زیر یک شاخه دور از شب اصطکاک فلزات / اگر کاشف معدن صبح آمد صدا کن مرا / و من در طلوع گل یاسی از پشت انگشتهای تو بیدار خواهم شد / ... » (د/ حجم سبز، ق/ به باغ همسفران)
· و این است که میگوید: « بايد امشب بروم / بايد امشب چمدانی را / كه به اندازهٔ پيراهن تنهايی من جادارد/ بردارم و به سمتی بروم / كه درختان حماسی پيداست / رو به آن وسعت بیواژه / كه همواره مرا میخواند/ ... » (د/ حجم سبز، ق/ ندای آغاز)
ادامه دارد...
یادداشتهای پیشین:
سهراب حرفی از جنس زمان / ۱۸ - ۱
سهراب حرفی از جنس زمان / ۱۸ - ۲