ویرگول
ورودثبت نام
احمد اسلامی
احمد اسلامی
احمد اسلامی
احمد اسلامی
خواندن ۱۱ دقیقه·۸ ماه پیش

سهراب، حرفی از جنس زمان / ۲۶

درون‌مایه‌های عرفانی شعر سپهری / ۲۱

عرفان طبیعت محور / ۷

بایسته‌‌ها / ۱ (درنگ)

احمد اسلامی / الف مشعل

گشت و گذاری در شعر سپهری، مواجهه با طبیعت را - چنانکه گفته شد (ر.ک.: سهراب، حرفی از جنس زمان، شماره ۲۴ و ۲۵) - در دو ساحت نشان می‌دهد: ساحت عمل طبیعت بر انسان و یا تاثیرپذیری انسان از طبیعت و ساحت تاثیر گذاری انسان بر طبیعت، ساحت اخلاق زیست_محیطی و اخلاق زمین

اینک و در ادامه، گفتنی است که تاثیرپذیری انسان از طبیعت و نیز تاثیرگذاری انسان بر طبیعت در این نظام اندیشگی و در فلسفه لاجوردی سپهری، بایسته‌ها و پیش_نیازهایی دارد و باید بر بافه‌ای از سازه‌ها، ساختار گیرد و ساماندهی شود.

بازنمایی آن سازه‌ها، در میراث و در شاعرانه‌های سپهری بدین آمار و شمارند:


یکم: سازه اول، درنگ


۱- برابر آموزه‌های سپهری، طبیعت مرجع اشراق و الهام است و به مثابه آموزگاری، یاریگر آدمی است تا با هستی آشنا شود، آشتی کند و آن را نوشابه جان سازد و سراسر او شود. بر این پایه است که وی در مواجهه با طبیعت، اهل درنگ است. دغدغه شهود و شکفتن دارد. می‌گوید:

‌ « .... / هنوز در سفرم / خیال می‌کنم در آب‌های جهان قایقی است / و من، مسافر قایق / هزارها سال است / سرود زنده دریانوردهای کهن را / به گوش روزنه‌های فصول می‌خوانم / و پیش می‌رانم / مرا سفر به کجا می‌برد؟ / کجا نشان قدم، ناتمام خواهد ماند / و بند کفش به انگشت‌های نرم فراغت / گشوده خواهد شد؟ / کجاست جای رسیدن و پهن کردن یک فرش / و بی‌خیال نشستن / و گوش دادن به صدای شستن یک ظرف زیر شیر مجاور؟ / و در کدام بهار درنگ خواهی کرد / و سطح روح پر از برگ سبز خواهد شد؟ / شراب باید خورد / و در جوانی روی یک سایه راه باید رفت / همین...» (مسافر)

و بر این پایه، تجربه زیسته‌اش را چنین روایت می‌کند:

«نور را پیمودیم / دشت طلا را درنوشتیم / افسانه را چیدیم / و پلاسیده فکندیم / کنار شن‌زار / آفتابی / سایه‌وار ما را نواخت / درنگی کردیم...» (د / آوار آفتاب، ق / نیایش)

و نیز تجربه درنگ را بار دیگر چنین روایت می‌کند:

«دشت‌هایی چه فراخ! / کوه‌هایی چه بلند / در گلستانه چه بوی علفی می‌آمد! / من در این آبادی، پی چیزی می‌گشتم: / پی خوابی شاید، / پی نوری، ریگی، لبخندی / پشت تبریزی‌ها / غفلت پاکی بود، که صدایم می‌زد / پای نی‌زاری ماندم، باد می‌آمد، گوش دادم: / چه کسی با من، حرف می‌زند؟ / سوسماری لغزید / راه افتادم / یونجه‌زاری سر راه / بعد جالیز خیار، بوته‌های گل رنگ / و فراموشی خاک / لب آبی / گیوه‌ها را کندم، و نشستم، پاها در آب: / «من چه سبزم امروز / و چه اندازه تنم هوشیار است! / نکند اندوهی، سر رسد از پس کوه... !» (د / حجم سبز، ق / در گلستانه)

گفتنی است که: «درنگ» گر چه در فلسفه لاجوردی سپهری موضوعیت دارد، با این همه، اما «مقصد» نیست، حلقه‌ای از فرایند «مسیر» است.

در این رابطه بخوانید:

· «هر کجا برگی هست شور من می‌شکفد / بوته خشخاشی شست و شو داده مرا در سیلان بودن ....» (صدای پای آب)
· «و یک بار هم در بیابان کاشان هوا ابر شد / و باران تندی گرفت / و سردم شد آن وقت در پشت یک سنگ / اجاق شقایق مرا گرم کرد ... ‌» (د / حجم سبز، ق / به باغ همسفران)
· «و در تراکم زیبای دست‌ها یک روز / صدای چیدن یک خوشه رابه گوش شنیدیم / و در کدام زمین بود / که روی هیچ نشستیم / و در حرارت یک سیب دست و رو شستیم؟ ... » (مسافر)
· « بعد / من که تا زانو / در خلوص سکوت نباتی فرو رفته بودم / دست و رو در تماشای اشکال شستم. ..» (د / ما هیچ ما نگاه، د / متن قدیم شب)
· «در گشودم قسمتی از آسمان افتاد در لیوان آب من / آب را با آسمان خوردم / لحظ‌های کوچک من / خوابهای نقره می‌دیدند / من کتابم را گشودم زیر سقف ناپدید وقت / نیمروز آمد / بوی نان از آفتاب سفره تا ادراک جسم گل سفر می‌کرد / مرتع ادراک خرم بود / دست من در رنگ های فطری بودن شناور شد ... » (د / حجم سبز، ق / ورق روشن وقت)

و نیز بخوانید:

· «آه چرا نگویم که دردِ غربتِ پونه‌های صحرایی را دارم، نه، من ترسی ندارم که بگویم می‌خواهم از پاریس بروم. می‌خواهم کتاب‌هایم را به گوشه‌ای پرتاب کنم. کعبه نقاشان را پشت سر بگذارم بروم در شیب یکی از دره‌های سرزمین خودمان ساعت‌ها به سرخی یک گل شقایق خیره شوم.
چه کسی می‌تواند به من و این پندارهایم بخندد؟!» ( از نامه‌ به دوستش مهری، پاریس، ۲۹ اسفند ۱۳۳۶)

بنا بر این «درنگ»:

الف) از سویی بر آمده از «درد معنا‌» است. بار دیگر فرازهای بالا را بر خوانده و در پیوند با آن، تعریف سپهری از «هنر» را نیز در اندیشه گیرید. می‌نویسد:

« .... صدبار در شعرهای خود واژه &quot گُل&quot را به کار برده‌ایم، اما زیبایی دینامیک گل را هیچ با خود به فضای شعر نیاورده‌ایم. من هروقت طراوت پوست درخت چناررا زیر دستم احساس می‌کنم همان اندازه سربلندم که ملت‌ها به داشتن شاهکارهای هنری.
دستی که می‌رود تا شاخه‌ای را از درختی بچیند، زیبایی و حقیقتی چنان نیرومند و رها می‌آفریند که در هر قالب هنری‌اش بریزی، قالب را در هم می‌شکند. هر اندازه رهاتر به تماشا رویم به &quotساختن&quot می‌گراییم. هنر، درنگ ما است، نقطه‌ای است که در آن تاب سرشاری را نیاورده‌ایم، لبریز شده‌ایم. نیمه راهِ دریافت، گریز می‌زنیم، و با آفرینش هنری خستگی در می‌کنیم. مردمان بدین گریز زیبا به دیده ستایش می‌نگرند، زیرا که به چارچوب ها خوگرفته‌اند. زیبایی بی‌مرز از دریافت آنان به دور است.» (از نامه‌ای با شناسه: تهران، ۱۴شهریور۱۳۴۱)

ب) و از سوی دیگر، فرصت نوعی «شکفتن و رستاخیز» است.

بخوانید:

« ... مرگ پدر مرا از من بازنگرفت. آسان خود را در آرامش خویش بازیافتم. زندگی ما تکه‌ای است از هماهنگی بزرگ... پدرم در بستر خود می‌میرد و زنبوری در حوض‌خانه. بستگی‌های نزدیک جای خود را به پیوندهای همه‌جاگیر می‌دهد... گاه می‌شد می‌خواستم دردرختان فروروم، سنگ‌ها را درخود بغلطانم... اندوه تماشا کناررفته‌بود و جای آن تراوش بیواسطه نگاه نشسته‌بود... صدای رودخانه از روزنه‌های خوابم می‌گذشت... انگار درپناه سنگ می‌توان در پناه ابدیت نشست. آنجا با درخت‌های تبریزی یکی شدم... پرنده نقاشی شده باید بیرون از زمان بپرد همچنانکه گل نقاشی باید در ابدیت روئیده باشد.» (نک: همان، پاسخ تسلیت‌نامه دوستی در پیِ مرگ پدر)

شعر «سوره تماشا» در این راستا خواندنی است. بخوانید:


۲- سپهری چنانکه اهل درنگ است، دیگران را نیز به درنگ می‌خواند. بنگرید:

· « عبور باید کرد / و هم نورد افق‌های دور باید شد / و گاه در رگ یک حرف خیمه باید زد / عبور باید کرد / و گاه از سر یک شاخه توت باید خورد. ..» ( مسافر)
· « در هوای دوگانگی / تازگیِ چهره‌ها پژمرد / بیایید از سایه روشن برویم / بر لب شبنم بایستیم / در برگ فرود آییم / و اگر جا پایی دیدیم / مسافر کهن را از پی برویم ... ( د / آوار آفتاب، ق / سایبان آرامش ما ماییم)
· « بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم / بیا زودتر چیزها را ببینیم ... ( مسافر)


۳- در نگاه سپهری، جهان سرشار از نشانه‌ها / آیات است که باید «عاشقانه» به انها چشم دوخت و در برابر آنها «مجذوب» شد و آن‌ها را «جدّی» گرفت و مجال داد تا شور نهفته در ما شکوفا شود و جان سرمادیده از حرارت آن‌ پیام گرم شود.

ما اغلب از کنار کلمات عبور می‌کنیم و سراغ از معنایی نمی‌گیریم. جهان را مجموعه‌ای از الفاظ یاوه و بیهوده و بی‌معنا، تجربه می‌کنیم. و این غفلت ماست. عبور می‌کنیم و روی می‌گردانیم و به تعبیر شاعر در ««رگ یک حرف» خیمه نمی‌زنیم. انگار سوسویی چشم‌مان را می‌گیرد اما قلب‌مان را نمی‌افروزد. چیزکی احساس می‌کنیم اما حاضر نیستیم درنگ کنیم و در آن شعله‌ی خُرد بدمیم. گذر می‌کنیم، زیرچشمی می‌بینیم و شتابان می‌‌گذریم.

سپهری، از چشمی که عاشقانه به هستی خیره نشود و مجذوب نشانه‌ها نگردد و آنها را جدی نگیرد و ( به تعبیر متن وحیانی) آیات جهان را تلاوت نکند، سخت دلگیر و به شدت گله‌مند است و آنان را شایسته نکوهش و سرزنش می‌داند. ( رک: شعر سوره تماشا ) و نیز بنگرید:

« کفش‌هایم کو؟ / چه کسی بود صدا زد سهراب؟ / آشنا بود صدا / مثل هوا با تن برگ / مادرم در خواب است...!! / و منوچهر و پروانه و شاید همه‎ی مردم شهر...!! / شب خرداد به آرامی یک مرثیه از روی سر ثانیه‎ها می‎گذرد ... / و نسیمی خنک از حاشیه‎ی سبز پتو خواب مرا می‎روبد ... !! / بوی هجرت می‎آید / بالش من پر آواز پر چلچله‎ها‌ست / صبح خواهد شد!! / و به این کاسه‎ی آب... / آسمان هجرت خواهد کرد / باید امشب بروم! / من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم... / حرفی از جنس زمان نشنیدم... / هیچ چشمی / عاشقانه به زمین خیره نبود... / کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد...!! / هیچ کس زاغچه‎ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت...! / من به اندازه‎ی یک ابر دلم می‎گیرد... / وقتی از پنجره می‎بینم حوری / -دختر بالغ همسایه...- / پای کمیابترین نارون روی زمین / فقه می‎خواند! / چیزهایی هم هست / لحظه هایی پر اوج / مثلا شاعره‎ای را دیدم.... / آنچنان محو تماشای فضا بود که در چشمانش... / آسمان تخم گذاشت. ..! / و شبی از شبها.... / مردی از من پرسید / تا طلوع انگور چند ساعت راه است؟ / باید امشب بروم! / باید امشب چمدانی را.. / که به اندازه‎ی پیراهن تنهایی من جا دارد بردارم... / و به سمتی بروم / که درختان حماسی / پیداست... / رو به آن وسعت بی‎واژه / که همواره مرا می‎خواند...!! / یک نفر باز صدا زد: سهراب! / کفشهایم کو؟. ..» ( د / حجم سبز، ق / ندای آغاز )


۲- سپهری چنانکه اهل درنگ است، دیگران را نیز به درنگ می‌خواند. بنگرید:

· « عبور باید کرد / و هم نورد افق‌های دور باید شد / و گاه در رگ یک حرف خیمه باید زد / عبور باید کرد / و گاه از سر یک شاخه توت باید خورد. ..» ( مسافر)
· « در هوای دوگانگی / تازگیِ چهره‌ها پژمرد / بیایید از سایه روشن برویم / بر لب شبنم بایستیم / در برگ فرود آییم / و اگر جا پایی دیدیم / مسافر کهن را از پی برویم. .. ( د / آوار آفتاب، ق / سایبان آرامش ما ماییم)
· « بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم / بیا زودتر چیزها را ببینیم. ..( مسافر)


۳- در نگاه سپهری، جهان سرشار از نشانه‌ها / آیات است که باید «عاشقانه» به انها چشم دوخت و در برابر آنها «مجذوب» شد و آن‌ها را «جدّی» گرفت و مجال داد تا شور نهفته در ما شکوفا شود و جان سرمادیده از حرارت آن‌ پیام گرم شود.

ما اغلب از کنار کلمات عبور می‌کنیم و سراغ از معنایی نمی‌گیریم. جهان را مجموعه‌ای از الفاظ یاوه و بیهوده و بی‌معنا، تجربه می‌کنیم. و این غفلت ماست. عبور می‌کنیم و روی می‌گردانیم و به تعبیر شاعر در ««رگ یک حرف» خیمه نمی‌زنیم. انگار سوسویی چشم‌مان را می‌گیرد اما قلب‌مان را نمی‌افروزد. چیزکی احساس می‌کنیم اما حاضر نیستیم درنگ کنیم و در آن شعله‌ی خُرد بدمیم. گذر می‌کنیم، زیرچشمی می‌بینیم و شتابان می‌‌گذریم.

سپهری، از چشمی که عاشقانه به هستی خیره نشود و مجذوب نشانه‌ها نگردد و آنها را جدی نگیرد و ( به تعبیر متن وحیانی) آیات جهان را تلاوت نکند، سخت دلگیر و به شدت گله‌مند است و آنان را شایسته نکوهش و سرزنش می‌داند. ( رک: شعر سوره تماشا ) و نیز بنگرید:

« کفش‌هایم کو؟ / چه کسی بود صدا زد سهراب؟ / آشنا بود صدا / مثل هوا با تن برگ / مادرم در خواب است...!! / و منوچهر و پروانه و شاید همه‎ی مردم شهر...!! / شب خرداد به آرامی یک مرثیه از روی سر ثانیه‎ها می‎گذرد.... / و نسیمی خنک از حاشیه‎ی سبز پتو خواب مرا می‎روبد...!! / بوی هجرت می‎آید / بالش من پر آواز پر چلچله‎ها ست / صبح خواهد شد!! / و به این کاسه‎ی آب... / آسمان هجرت خواهد کرد / باید امشب بروم! / من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم.ـ. / حرفی از جنس زمان نشنیدم... / هیچ چشمی / عاشقانه به زمین خیره نبود... / کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد...!! / هیچ کس زاغچه‎ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت...! / من به اندازه‎ی یک ابر دلم می‎گیرد... / وقتی از پنجره می‎بینم حوری / -دختر بالغ همسایه...- / پای کمیابترین نارون روی زمین / فقه می‎خواند! / چیزهایی هم هست / لحظه هایی پر اوج / مثلا شاعره‎ای را دیدم.... / آنچنان محو تماشای فضا بود که در چشمانش... / آسمان تخم گذاشت. ..! / و شبی از شبها.... / مردی از من پرسید / تا طلوع انگور چند ساعت راه است؟ / باید امشب بروم! / باید امشب چمدانی را.. / که به اندازه‎ی پیراهن تنهایی من جا دارد بردارم... / و به سمتی بروم / که درختان حماسی / پیداست... / رو به آن وسعت بی‎واژه / که همواره مرا می‎خواند...!! / یک نفر باز صدا زد: سهراب! / کفشهایم کو؟...» (د / حجم سبز، ق / ندای آغاز)
سهراب سپهریهشت کتاب
۴
۱
احمد اسلامی
احمد اسلامی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید