
احمد اسلامی
۴- و درست در این راستاست که از « غفلت پاک / تن هوشیار » و نیز از « لحظههایی پر اوج » سخن میگوید: (حجم سبز، ندای آغاز)
سپهری، بمثابه سالک از تجربهای میگوید که فرآورده فرایند « شناوری در رنگهای فطری» (د / حجم سبز، ق / ورق روشن وقت) و از پایههای اساسی رواقیگری است (رک: سهراب، حرفی از جنس زمان / ۱۰ فرایند عبور)
۵- بدین بیان، سپهری - چنان هایدگر، البته بطور نانوشته - از دو گونه «بودن» یاد میکند
۵ / ۱- گونهای که دچار روز مرَّگی و روزمرگی است، گرفتار گمشتگی و غرقگی است، گمشتگی در تجزیه اشیا و اشخاص، مقایسه و مسابقه و ارزشگذاری و داوری و.. و سرانجام غرقگی در آه و اشک و اسف. بندهایی از صدای پای آب، روایت چنین تجربهای از «بودن» است:
«..... / شهر پیدا بود ؛... / رویش هندسیِ سیمان، آهن، سنگ / سقف بیکفتر صدها اتوبوس / گل فروشی گلهایش را میکرد حراج / در میان دو درخت گل یاس شاعری تابی میبست / پسری سنگ به دیوار دبستان میزد / کودکی هسته زردآلو را روی سجاده بیرنگ پدر تف میکرد / و بزی از خزر نقشهٔ جغرافی آب میخورد / بند رختی پیدا بود: سینه بندی بیتاب / چرخ یک گاری در حسرت واماندن اسب / اسب در حسرت خوابیدن گاری چی / مرد گاریچی در حسرت مرگ / ...» (صدای پای آب)
بازخورد این گمشتگی و غرقگی، فراموشی هستی و سر برآوردن ترس و تهدید و دلهره و اضطراب است، ترس متعارف که متعلق دارد و متعلق آن، گذشته است، آینده است، اشتغال و اسکان و... نگاه دیگران است.
چنین «بودن»ی در نگاه سپهری، غیر اصیل، مبتذل و بیمعناست
۵ / ۲- گونه دیگر، که، رهایی و شناوری در رنگهای فطری است و از جنس «غفلت پاک» است
برابر آموزههای او، بایسته معنویت، اصالت زندگی است و زندگی اصیل، در چشیدن « وزن بودن » است: « لب دريا برويم / تور در آب بيندازيم / و بگيريم طراوت را از آب / ريگي از روي زمين برداريم / وزن بودن را كنيم.» (صدای پای آب)
چنین احساسی در گرو عبور از سطح « فراموشی هستی به مواجهه با هستی» است.
بازخورد این مواجهه هم، گونهای از ترس است، اما ترس وجودی، ترس اگزیستانسیال، ترسی که متعلق ندارد و به تعبیر سپهری: « ترس شفاف » (د / حجم سبز، ق / نشانی)، ترس شفاف، ترسی که از مواجهه با هستی سر بر آورده و ژرفا دارد. ترس شفافی که سالک را « سمت گل تنهایی » (د / حجم سبز، ق / نشانی) و رو سوی «وسعت بیواژه»(د / حجم سبز، ق / ندای آغاز) کوچانده و از هندسه «هجوم خالی اطراف، ارتباط گمشده پاک، ترنم موزون حزن»(د / مسافر) حکایت دارد و «غفلت پاک و تن هوشیار» (د / حجم سبز، ق / در گلستانه) را در پی داسته و به بار میآورد.
به نظر میرسد - دست کم - بندهایی از شعر نشانی معطوف به چنین مواجهه با هستی و در پیوند با این سطح از نگاه است، میگوید :
« نرسیده به درخت / کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است / و در آن عشق به اندازهٔ پرهای صداقت آبی است / میروی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ سر بدر میآرد / پس به سمت گل تنهایی میپیچی / دو قدم مانده به گل / پای فواره جاوید اساطیر زمین میمانی / و ترا ترسی شفاف فرا میگیرد / در صمیمیت سیّال فضا خش خشی میشنوی / کودکی میبینی / رفته از کاج بلندی بالا جوجه بردارد از لانه نور / و از او می پرسی / خانه دوست کجاست؟ » (د / حجم سبز، ق / نشانی)
۶- بر پایه این نگرش، هستومندها (طبیعت با همه اجزاءش) به مثابه « پنجره رو به تجلی » هستند. شعر سپهری از این زاویه، پژواک زمزمه وجود و ترانه هستی است. او چنان به غرقگی در هستی و هستومندها دچار است که به زبان تمثیل در جذبه «آواز میوه» محو است و از خود بیخود که خرید میوه را فراموش میکند. بخوانید:
« با سبد رفتم به میدان، صبحگاهی بود / میوهها آواز میخواندند / میوهها در آفتاب آواز میخواندند / در طبقها، زندگی روی کمال پوستها خواب سطوح جاودان میدید / اضطراب باغها درسایه هر میوه روشن بود / گاه مجهولی میان تابش به ها شنا میکرد / هر اناری رنگ خود را تا زمین پارسایان گسترش میداد / بینش هم شهریان، افسوس / بر محیط رونق نارنج ها خط مماسی بود / من به خانه بازگشتم، مادرم پرسید: / _میوه از میدان خریدی هیچ؟ / -- میوه های بینهایت را کجا میشود میان این سبد جا داد؟! / _گفتم از میدان بخر یک من انار خوب / --امتحان کردم اناری را / انبساطش از کنار این سبد سر رفت / _به، چه شد؟ آخر خوراک ظهر...؟ / -.... / ظهر از آیینهها، تصویر به تا دور دستِ زندگی میرفت!...» (د / حجم سبز، ق / صدای دیدار)
این هستی اندیشی - البته - از نوع « تجربه علمی » نیست، بلکه از نوع « تأملات فلسفی » است که از آن به عنوان « تجربههای کبوترانه » یاد شده است: میگوید:
« حنجرهای در ضخامت خنک باد / غربت یک دوست را زمزمه میکرد / از سر باران / تا ته پاییز / تجربههای کبوترانه روان بود...» (د / ما هیچ ما نگاه، ق / اکنون هبوط رنگ)
به این ترتیب، شعر سپهری طنین آن گونه اندیشه سالکانهای است که در مواجهه با هستی و هستومندها نه اهل تفسیر و یا تغییر، بلکه اهل تسبیح است (رک: سهراب، حرفی از جنس زمان / ۲۲) و در این فرایند، شاعر / سوژه و فاعل شناسا به نوعی از وحدت با ابژه و موضوع شناسا رسیده و دچار کاهش مقیاس میشود. (رک: سهراب، حرفی از جنس زمان / ۲۴، درونمایههای عرفانی شعر سپهری / ۱۹، عرفان طبیعت محور / ۵ قسمت دوم)
این تجربهها و تأملات که برآمده از عنصر « طلب و جستجو » است. (من در این آبادی، پی چیزی میگشتم / پی خوابی شاید، پی نوری، ریگی، لبخندی / ... د: حجم سبز، ق: در گلستانه) و رانه تا ته بودن (باید کتاب را بست / باید بلند شد / در امتداد وقت قدم زد / گل را نگاه کرد / ابهام را شنید... / باید دوید تا ته بودن / باید به بوی خاک فنا رفت / باید به ملتقای درخت و خدا رسید... / باید نشست / نزدیک انبساط / جایی میان بیخودی و کشف... د: ما هیچ ما نگاه، ق: هم سطر هم سپید) است، در ذات خود «خلوت»ی را به همراه داشته و میطلبد.
بسامدهای معطوف به « خلوت و خلوتگزینی» در پی خواهد آمد. اینک - اما- به عنوان نمونه:
· د: آوار آفتاب، ق / شاسوسا:
« "شاسوسا" روی مرمر سیاهی روییده بود / "شاسوسا"، شبیه تاریک من! / به آفتاب آلودهام / تاریکم کن، تاریک تاریک / شب اندامت را در من ریز / دستم را ببین: راه زندگیام در تو خاموش میشود / راهی در تهی، سفری به تاریکی: / صدای زنگ قافله را میشنوی؟ »
· د: شرق اندوه، ق: شکستم دویدم فتادن:
« درها به طنینهای تو واکردم / هر تکه را جایی افکندم / پُر کردم هستی ز نگاه / بر لب مردابی پاره لبخند تو بر روی لجن دیدم رفتم به نماز / در بنِ خاری یاد تو پنهان بود برچیدم پاشیدم به جهان / بر سیم درختان زدم آهنگ ز خود روییدن و به خود گستردن / و شیاریدم شب یک دست نیایش / افشاندم دانه راز / و شکستم آویز فریب / و دویدم تاهیچ / و دویدم تاچهره مرگ / تا هسته هوش / و فتادم بر صخره درد / از شبنم دیدار تو تر شد انگشتم / لرزیدم / وزشی میرفت از دامنهای گامی همره او رفتم / ته تاریکی تکه خورشیدی دیدم خوردم وز خود رفتم و رها بودم...»
· و نیز در نامهای با شناسه شهریور خطاب به مهری:
« زندگی میگذرد، مهری، همانسان که گفتم دیرگاهی است از سرودن و نقش کردن دست شستهام. در بهروی خود بسته و خلوت گرفتهام. گلدان پنجرهی اتاقم، مرا از رفتن بهاینسو و آنسو بینیاز میکند. هزاران سال میتوان به یک نقش روی سفال خیره شد، هزاران سال مهری، سودای سفر به دلم راه نمییابد. برای چه سفر کنم، مهری؟ هستی با همهی بیکرانی، تاریکی و ترسناکی خود در اتاقم جای دارد. همه آغازها و پایانها در یک جا گرد آمدهاند. اما با همهی خلوت گرفتنها به تنهایی دست نمییابم. تنها گاه در زمانی زودگذر، تراوش تنهایی را در خود حس میکنم.
زیبایی تاریک پارهای از نقشها مرا آسان به دیدار تنهایی میکشاند. کنار «شاسوسا»ها تنهای تنها بودم. میان من و او پیوندی نبود. «شاسوسا»ها نهتنها ما را از آنچه پیرامون ماست جدا میکند، بلکه میان ما و خودشان نیز پرتگاهی بیکران میآفرینند. آدم عاشق تنهاست، و در تنهایی او چیزی نیرومندتر از مرگ فرمان میراند.
پرندهای از جلوی پنجره میگذرد. انگار راه ابدیت را در پیش گرفته است. این احساس، شور نوشتن را از من میرباید. قلم از میان انگشتانم میلغزد
۷- بر پایه نکات ششگانه، در دستگاه فلسفی سپهری «درنگ» بر بستری از «عبور» خواسته و پسندیده است.
پیش از این (رک: سپهری حرفی از جنس زمان، شماره: ۷ و ۸):
در آنجا:
زیباست که، در این گوشه از نظام اندیشگی سپهری هم، پارادوکسی جاری و ساری است. پارادوکس « درنگ / عبور» که پوششی بر یک پارادایم است
پارادایم نهفته زیر پوست پارادوکس « درنگ / عبور»، « بودنِ در شکوفش » است و پیش_نیاز آن « خلوت و تنهایی» است و این، چنانکه به اشاره گفته شد، ذاتی تجربه سلوک عرفانی طبیعتمحور و از سازههای فلسفه لاجوردی شاعر است.
یادداشتهای پیشین: