احمد اسلامی
احمد اسلامی
خواندن ۱۲ دقیقه·۲ سال پیش

سپهری و ایده آرمانشهری

سهراب ، حرفی از جنس زمان / ۵

احمد اسلامی

رویا سازی، ایده‌پردازی و افق‌گشایی -شاید- کار‌ویژه هنر و هنرمند، بویژه شعر و شاعر باشد، افزون بر آن، وضعیت تراژیک و فاصله بین بودِ کنونی و بودِ نمونی، واقعیات ناساز و جان‌افسای محیط اجتماعی و فقدان توان و توانایی برای پَر‌گشایی و دگرگونی، خود رشته رمز خواب و خیالات مژده‌انگیزی است که بدان بهانه -‌بویژه- هر هنرمند/ شاعر از پس پشت آن‌ها به آینده‌ای مینویی چشم بدوزد و آرمانشهر خود را به تصویر کشد، در واقع، آرمانشهر، سامانه ایده و آرزو‌های نزیسته انسانِ پیشرو و رویاهایِ او‌ست.

گذشته از روند و فرایندِ تاریخیِ ظهور و بروز ایده و اندیشه آرمانشهر، اما، در هر زمان و زمین، هنر و میراث ادبی/ هنری، از جمله نمودگارهای آن بوده و به دیگر سخن، ادبیات، در این راستا و در ساحت چنین آفرینشی، همواره پیشخوان و بازنما بوده و هست، چه آنکه به تعبیر حافظ: «فلک را سقف شکافتن و طرحی نو در انداختن» هنرِادبیات و ادبیات هنری است.

تاریخ ادبیات گواه آن است که شعر فارسی - فارغ از فراز و فرودها- همواره باردارِ چنین امر بزرگ و سترگی بوده است و این تا تاریخ معاصر هم دامن کشیده است و در این میان - البته - شعر سپهری دارای جایگاه ویژه‌ و از اهمیت والایی برخوردار است. شعر سپهری، با فراوانی معنا‌داری سرشار عبارات معطوف به همه آن گونه‌های از آرمانگرایی است، عباراتی چنان در هم تنیده که به دلیل لایه‌های ژرف معنایی، مرز‌بندی و جداسازی بین آنها تا سر حد پرهیز، کاری سخت و دشوار است.

بدین نگاه، در شعر سپهری، انگاره آرمانشهری به عنوان یک کنشِ انسانی، تک انگیزه نیست و از این زاویه پراکنده و گوناگون است، چنانکه به لحاظ قلمرو هم چنین است و دارای گستره‌های متفاوت و منتشری است.

آثار ماندگار سپهری بویژه هشت کتاب، به عنوان باز‌نمودِ اندیشه شاعر، گویای آن است که ایده آرمانشهری در منش و بینش او، بر دو پایه بار و سوار و استوار است، بن بست شکنی و افق گشایی، چنانکه دارای دو قلمرو است، یکی، گستره جان و دیگری، گستره جهان.

افق‌گشایی - به عنوان پیش‌نیاز تحول و توسعه - و نیز بن‌بست شکنی در گریز از وضع کنونی و گذر به وضع نمونی، ناگزیر از رویا‌پردازی و آرمانگرایی است و از همین رو است که بخش بزرگ و سترگی از هنر و ادب سپهری - در واقع - چنان نگارخانه‌ای، باز‌نمای چنین انگاره‌ای است

او از «افق‌گشایی» سخن می‌گوید و بر آن تاکید می‌کند، با عبارتی از این نمونه: « .... / عبور باید کرد / و هم‌نورد افق‌های دور باید شد» (مسافر) و درست در این راستاست که ضمن یاد‌آوریِ بایستگیِ «خود‌اتکایی و شناخت زمین زندگی» بر «افق‌نگری» تاکید کرده و می‌گوید: « ..../ دم صبح دشمن را بشناسیم / و به خورشید اشاره کنیم» (آوار آفتاب، سایبان آرامش ...) و در پیوند با چنین ضرورتی است که چون از «بزرگی از اهالی امروز» یاد می‌کند، بر ویژگی «افق‌نگری» او انگشت گذاشته و می‌گوید: «بزرگ بود / و از اهالی امروز بود / و با تمام افق‌های دور نسبت داشت» (حجم سبز، دوست)

سپهری، چنانکه از «افق‌گشایی» می‌گوید، از «بن‌بست‌شکنی» هم می‌گوید، همانگونه که اشاره شد، اندیشه گریز و گذار از وضع کنونی به وضع نمونی و ایده پرواز در فراسوها، در دید سپهری، ریشه در گوشه‌ای از روانشناختی انسان دارد، می‌گوید:

«‌روی علف‌ها چکیده‌ام / من شبنم خواب‌آلود یک ستاره‌ام / که روی علف‌های تاریکی چکیده‌ام / جایم اینجا نبود / ..... / کاش اینجا - در بستر پر علف تاریکی - نچکیده بودم» (فانوس خیس، زندگی خواب‌ها) با چنین بن‌مایه‌ای است که می‌گوید: « ... / من در این آبادی، پیِ چیزی می‌گشتم / پیِ خوابی شاید / پیِ نوری، ریگی، لبخندی / .... / در دل من چیزی است، مثل یک بیشه نور، مثل خواب دم صبح / و چنان بی‌تابم که دلم می‌خواهد / بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه / دورها آوایی است که مرا می‌خواند ...» (حجم سبز، در گلستانه)

و در پیِ آن است که می‌گوید:

« .... / بسان نسیمی از روی خودم برخواهم خاست / درها را خواهم گشود / در شب جاویدان خواهم وزید» (آوار آفتاب، طنین) و درست در این راستاست که می‌گوید: « .... / باید کتاب را بست / باید بلند شد / در امتداد وقت قدم زد / گل را نگاه کرد / ابهام را شنید / باید دوید تا ته بودن / باید به بوی خاک فنا رفت / باید به ملتقای درخت و خدا رسید / باید نشست، نزدیک انبساط / جایی میان بیخودی و کشف» (ما هیچ ما نگاه، هم سطر هم سپید)

و چنین است که زیست‌جهان او سفر است «هنوز در سفرم» (مسافر) و در جستجوی «سمت حیات و هسته پنهان ترنم مرموز و...» (همان) و به دنبال «هیچ ملایم» :

« عبور باید کرد / صدای باد می‌آید عبور باید کرد / و من مسافرم / ای بادهای همواره / مرا به وسعت تشکیل برگ‌ها ببرید / مرا به کودکی شور آب‌ها برسانید / و کفش‌های مرا تا تکامل تن انگور / پر از تحرک زیبایی خضوع کنید / دقیقه‌های مرا تا کبوتران مکرر / در آسمان سپید غریزه اوج دهید / بدل کنید به یک ارتباط گمشده پاک / و در تنفس تنهایی / دریچه‌های شعور مرا به هم بزنید / روان کنیدم دنبال بادبادک آن روز / مرا به خلوت ابعاد زندگی ببرید / حضور هیچ ملایم را به من نشان بدهید!» (همان)

و - شاید - در پیوند با گمشده «سمت حیات و هیچ ملایم» است که از سمت «درختان حماسی و وسعت بی‌واژه» یاد می‌کند، بنگرید:

«چه کسی بود صدا زد: سهراب؟ / آشنا بود صدا، مثلِ هوا با تنِ برگ / مادرم در خواب است / و منوچهر و پروانه / و شاید، همه‎یِ مردم شهر / شبِ خرداد به آرامی یک مرثیه از روی سرِ ثانیه‎ها می‎گذرد / و نسیمی خنک از حاشیه‎یِ سبزِ پتو، خواب مرا می‎روبد / بویِ هجرت می‎آید / بالشِ من پُر آوازِ پر چلچله‎ها‌ست / صبح خواهد شد / و به این کاسه‎یِ آب / آسمان هجرت خواهد کرد / باید امشب بروم / من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم / حرفی از جنس زمان نشنیدم / هیچ چشمی / عاشقانه به زمین خیره نبود / کسی از دیدنِ یک باغچه مجذوب نشد / هیچ کس زاغچه‎یی را سر یک مزرعه جدی نگرفت / من به اندازه‎یِ یک ابر دلم می‎گیرد / وقتی از پنجره می‎بینم حوری دختر بالغ همسایه / پای کمیاب‌ترین نارون روی زمین فقه می‎خواند / چیزهایی هم هست / لحظه‌هایی پر اوج / مثلا شاعره‎ای را دیدم / آنچنان محو تماشای فضا بود که در چشمانش / آسمان تخم گذاشت و شبی از شبها / مردی از من پرسید / تا طلوع انگور چند ساعت راه است / باید امشب بروم / باید امشب چمدانی را / که به اندازه‎یِ پیراهن تنهایی من جا دارد بردارم / و به سمتی بروم / که درختان حماسی پیداست / رو به آن وسعت بی‎واژه که همواره مرا می‎خواند / یک نفر باز صدا زد: سهراب! / کفشهایم کو؟» (حجم سبز، ندای آغاز)

چنانکه - شاید - تبلور «هیچ ملایم» در متن و بطن زندگی -برابر نگاه شاعر- «شهر پشت دریاها»، به گواهی اینکه وی به مثابه سالک تنهایی بر پایه هستی شناسی کل‌گرایانه که هماره در هروله بین اینجا و آنجاست و از این روی دوئیت و دو‌بینی را بر نتافته و مرزی را به رسمیت نمی‌شناسد و بدین روش «خدا» را هم «لای شبوها و کاج بلند» احساس و ادراک می‌کند، می‌گوید:

«قایقی خواهم ساخت / خواهم انداخت به آب / دور خواهم شد از این خاک غریب / که در آن هیچ کسی نیست / که در بیشۀ عشق / قهرمانان را بیدار کند / قایق از تور تهی / و دل از آرزوی مروارید / همچنان خواهم راند / نه به آبی‌ها دل خواهم بست / نه به دریا_ پریانی که سر از آب بدر می‌آرند / و در آن تابش تنهایی ماهی‌گیران / می‌فشانند فسون از سر گیسوهاشان / همچنان خواهم راند / همچنان خواهم خواند: / دور باید شد دور / مرد آن شهر اساطیر نداشت / زن آن شهر به سرشاری یک خوشه انگور نبود / هیچ آینه‌تالاری سرخوشی‌ها را تکرار نکرد / چاله آبی حتی مشعلی را ننمود / دور باید شد دور / شب سرودش را خواند / نوبت پنجره‌هاست / همچنان خواهم خواند / همچنان خواهم راند / پشت دریاها شهری است / که در آن پنجره‌ها رو به تجلی باز است / بام‌ها جای کبوترهایی است / که به فواره هوش بشری می‌نگرند / دست هر کودک ده ساله شهر شاخه معرفتی است / مردم شهر به یک چینه چنان می‌نگرند / که به یک شعله، به یک خواب لطیف / خاک موسیقی احساس تو را می‌شنود / و صدای پر مرغان اساطیر می‌آید در باد / پشت دریاها شهری است / که در آن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحرخیزان است / شاعران وارث آب و خرد و روشنی‌اند / پشت دریا ها شهری است! / قایقی باید ساخت...» (حجم سبز، پشت دریاها)

چنانکه اشاره شد، «افق‌گشایی و بن‌بست شکنی» ناگزیر از پبش‌نیازِ «رویا‌پردازی و آرمانگرایی» است و از همین روی و رهگذر است که بخش فراوانی از نگاره‌های سپهری در پیوند با این انگاره است.

افزون بر استعاره «پشت دریاها»، استعاره‌های دیگری همانند «هیچستان، طرف دیگر شب، سقف ملکوت و ...» اندیشه آرمانشهری شاعر را در پس پشت خود داشته و بدان اشاره دارند.

شایسته یاد‌آوری است که ایده و انگاره آرمانشهری در شاعری چنان سپهری برآمده از هذیان‌زدگی، سودا‌گرایی و پریشان‌اندیشی نیست و بلکه چنانکه به اشاره گذشت، پایه‌ای هستی‌شناسانه، مایه‌ای زیبا‌شاسانه و کارمانی ره‌گشایانه دارد و بدین نگاه، کنشی انسانی است.

رد پای معطوف به اندیشه آرمانشهر، گر چه در سراسر آثار سپهری پراکنده است، اما در برخوردِ نخستین، تمرکز آن - شاید - در دفاتر پایانی هشت کتاب و تبلور آنهم -بویژه- در دفتر هفتم/ حجم سبز دیده شود.

افزون بر شعر «پشت دریاها» در این دفتر، اشعاری همانند «و پیامی در راه، آب، نشانی، واحه‌ای در لحظه و ...»

به رغم آن - اما - و با توجه به زبان استعاره، کم نیستند، قطعه‌های دیگری که با رویکرد اساطیری، ایده و اندیشه آرمانشهر شاعر را نگار‌گری کرده و به تصویر می‌کشند، از آن جمله، شعر «تا نبض خیس صبح» از دفتر حجم سبز، افزون بر آن -اما- تراکم چنین نگاره و انگاره‌ای را در دفتر هشتم/ ما هیچ ما نگاه، می‌توان دید، قطعه‌هایی همانند: «تا انتها حضور، چشمان یک عبور و ...» و در این میان شعر «بی‌روزها عروسک» از همین دفتر، شایسته و بایسته درنگ است:

«این وجودی که در نور ادراک/ مثل یک خواب رعنا نشسته / روی پلک تماشا / واژه‌های تروتازه می‌پاشد / چشم‌هایش / نفی تقویم سبز حیات است / صورتش مثل یک تکه تعطیل عهد دبستان سپید است / ..... / ..... / در نزول زبان خوشه‌های تکلم صدادارتر بود / در فساد گل و گوشت نبض احساس من تند می‌شد / از پریشانی اطلسی‌ها روی وجدان من جذبه می‌ریخت / شبنم ابتکار حیات / روی خاشاک / برق می‌زد / یک نفر باید از این حضور شکیبا / با سفرهای تدریجی باغ چیزی بگوید / یک نفر باید این حجم کم را بفهمد / دست او را برای تپش‌ها اطراف معنی کند / قطره‌ای وقت / روی این صورت بی‌مخاطب بپاشد/ یک نفر باید این نقطه محض را در مدار شعور عناصر بگرداند / یک نفر باید از پشت درهای روشن بیاید / گوش کن یک نفر می‌دود روی پلک حوادث / کودکی رو به این سمت می‌آید...»

باری، «بن‌بست شکنی و افق‌گشایی» در نظام اندیشگیِ سپهری و در دستگاه نظری او، پایگاه و جایگاه ویژه و معنا‌داری داشته و دارد تا جایی که، ترکیب‌واژه‌هایی چنان: «بی‌مرزی / بی‌کرانی / بی‌سویی / بی‌مایی / بی‌هایی و بی‌هویی و ... » که در هشت کتاب منتشر است، در این رابطه و راستا درنگ‌آمیز است و جان و جلوه تازه‌ایی می‌گیرد. و -شاید- در این مجموعه و نیز در مکتوبات دیگر سپهری «بیابان» (نک: شعر سراب، دفتر مرگ رنگ / شعر یاد‌بود، دفتر زندگی خواب‌ها و نیز شعر صدای پای آب) استعاره‌ای باشد که چنین مفاهیمی را نمایندگی می‌کند.

بر این پایه و از این زاویه «بیابان» در ذهن و زبان شاعر به مثابه استعاره‌ای است که بازنمای چنان مفهوم بزرگ و سترگ -یعنی بن‌بست شکنی و افق‌گشایی- است.

شدت دلباختگی و شیفتگی شاعر به بیابان گر چه در هشت کتاب چنان که باید نمایان نیست و -احیانا- نشان داده نشده است، اما در سایر آثار وی جبران گشته است، شیفتگی سپهری نسبت به «بیابان» طی نامه‌ای چنین روایت شده است:

« .... در زندگی من یک گل شقایق جای خودش را دارد و شاید به نظر غریب آید اگر بگویم وقتی روی گذشته خم می‌شوم تصویر درخت اقاقیا را از پس حوادث زندگی‌ام روشن‌تر می‌بینم. به راستی اندکی شگفت‌آور است، امّا نه.
برای چه یک دیوار کاه‌گلی که روزی از سایه‌اش گذشته‌ایم نتواند در زندگی ما رخنه کند؟ چرا یک کلاغ که بر شاخۀ کاجی دیده‌ایم نتواند جا پای خودش را روی احساس ما بگذارد؟
یک لحظه هوشیاری که در یکی از شن‌زارهای اطراف کاشان به سراغ من آمد از برترین نوسان‌های زندگی من چه کم دارد؟ برای همین است که من می‌توانم بسی چیزها را از دست بدهم تا یک «آن» را زندگی کنم.
می‌توانم از چشم‌انداز فریبای یک سفر چشم بپوشم تا یک "شب" را زندگی کنم، مثل آن شب اردیبهشت شمیران که باغ منوچهر در عطر شکوفه‌ها خیس خورده بود و صدای قورباغه‌ها بر این عطر شیار می‌انداخت.
می‌بینی، من همه‌اش در آن دیار هستم. چه کنم، من زندگی‌ام را بر سنگ و گیاه آن سرزمین لغزانده‌ام. طپش‌هایم را به آب و گل آن هدیه کرده‌ام. هرگز نمی‌توانم نگاهم را از دورافتاده‌ترین خار بیابانش بازپس بگیرم.
بیابان گفتم و درد خودم را تازه کردم. در پاریس بیابان نیست. این را همه می‌دانند، اما همه نمی‌دانند که من اگر مدتی بیابان نبینم دق می‌کنم!...» (نک: هنوز در سفرم/ نامه به مهری، سال۱۳۳۶)



یادداشت‌های قبلی:

سهراب، حرفی از جنس زمان / 1

سهراب، حرفی از جنس زمان / 2

سهراب، حرفی از جنس زمان / 3

سهراب، حرفی از جنس زمان / 4

سهراب سپهریکاشانآرمانشهرهشت کتابآرمان‌گرایی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید