
سازه دوم: خلوت و تنهایی
۱- بایسته « درنگ » در مواجهه با هستی، با طبیعت و جهان پیرامون، گونهای از «خلوت و خلوتگزینی» است.
با این توضیحات:
هشت کتاب، روایت تجربه سفر قهرمانی است و سپهری، خود قهرمان این سفر است. سفری اسطورهای عرفانی که از دنیای «مرگ رنگ» آغاز میکند و تا در «ما هیچ ما نگاه» تراوش بیواسطه نگاه را تجربه میکند و به غرقگی در تحیر میرسد
سیر تحول تکاملی واژگان، مفاهیم و ترکیب کلمات در عناوین و سلوک شعری هشت کتاب، با توجه به شناسه و شناسنامه هر کدام از دفترها که - به رغم فاصلههای تاریخی در سرودن، اما - نوعی از پیوستگی، درهم تنیدگی و منحنی معنادار را نشان میدهد، روایتگر آن است که شاعر به مثابه «آیینه روان» (آوار آفتاب، سایبان آرامش ما ماییم)، « حرفی از جنس زمان» (حجم سبز، ندای آغاز) دارد.
شایسته یادآوری است که این سیر تحول و منحنی معنادار تطور که در سلوک شعری شاعر پژواک و بازتاب دارد، از ویژگیهای منحصر به فرد هشت کتاب است و چنین خصیصهای در هیچ دیوان و منظومه شعری دیگری به چشم نمیخورد. (رک: سهراب، حرفی از جنس زمان/ ۱ درآمد)
۲- جوزف کمبل در کتاب قهرمان هزار چهره منحنی سفر قهرمانی را در سه دوره و چهارده مرحله تحلیل و تبیین میکند. در این تحلیل، آخرین و پنجمین مرحله دور اول سفر، ورود قهرمان به وادی دگر دیسی است. این مرحله در ادبیات اسطوره، به صورت تصویر زهدان مانندی در شکم نهنگ به نمایش درآمده است، قهرمان در این مرحله - گویا - به درون جهان ناشناختهای بلعیده میشود تا دو باره متولد شود.
این مرحله در سیر معنوی انسان، برابر تحلیل جامعه شناختی (توینبی) «غیبت» و برابر تحلیل فلسفی (ملاصدرا) «سفر در حق با حق / سیر فیالحق بالحق» نامیده شده است. برابر مدل «اسفار اربعه» در این مرحله است که «فنای فیالله / معراج» دست میدهد. و شاید این همان مرحلهای است که در اسطورههای متن وحیانی به رنگ «ظلمت و تاریکی» نگارگری و نقاشی شده است.
از وجوه مشترک همه اسطورههای متن وحیانی معطوف به ماجرای زندگی شخصیتهای تاریخی و تاریخساز، مرحله «ظلمت» است. موسی در تاریکی شب صحرا سینا، یوسف در ته چاه، یونس در شکم ماهی، اصحاب کهف در غار، مریم روی سنگ عزلت، محمد در حراء و ...
۳- این مرحله در شعر سپهری با تعابیر، ترکیب کلمات و کلیدواژهایی چند بیان شده است. از جمله:
· غفلت پاک
«دشتهایی چه فراخ! / کوههایی چه بلند / در گلستانه چه بوی علفی میآمد! / من در این آبادی، پی چیزی میگشتم: / پی خوابی شاید، / پی نوری، ریگی، لبخندی / پشت تبریزیها / غفلت پاکی بود، که صدایم میزد / پای نیزاری ماندم، باد میآمد، گوش دادم: / چه کسی با من، حرف میزند؟ / سوسماری لغزید / راه افتادم / یونجهزاری سر راه / بعد جالیز خیار، بوتههای گل رنگ / و فراموشی خاک / لب آبی / گیوهها را کندم، و نشستم، پاها در آب: / من چه سبزم امروز / و چه اندازه تنم هوشیار است! / نکند اندوهی، سر رسد از پس کوه... !» (د / حجم سبز، ق / در گلستانه)
در این شعر تعابیر: «سایههای بیلک، گوشه روشن پاک» شایان توجه است!
· لحظههای پر اوج
«کفشهایم کو؟؟ / چه کسی بود صدا زد سهراب؟؟ / آشنا بود صدا؛ / مثل هوا با تن برگ؛ / مادرم در خواب است...!! / و منوچهر و پروانه و شاید همهی مردم شهر...!! / شب خرداد به آرامی یک مرثیه از روی سر ثانیهها میگذرد.... / و نسیمی خنک از حاشیهی سبز پتو خواب مرا میروبد...!! / بوی هجرت میآید؛ / بالش من پر آواز پر چلچلهها ست؛ / صبح خواهد شد!! / و به این کاسهی آب...؛ / آسمان هجرت خواهد کرد / باید امشب بروم؟؟ / من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم.ـ." / حرفی از جنس زمان نشنیدم... / هیچ چشمی، / عاشقانه به زمین خیره نبود...؛ / کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد...!! / هیچ کس زاغچهای را سر یک مزرعه جدی نگرفت...!! / من به اندازهی یک ابر دلم میگیرد...!! / وقتی از پنجره میبینم حوری / دختر بالغ همسایه...!!! / پای کمیابترین نارون روی زمین / فقه میخواند / چیزهایی هم هست؛ / لحظه هایی پر اوج / مثلا شاعرهای را دیدم.... / آنچنان محو تماشای فضا بود که در چشمانش...!! / آسمان تخم گذاشت... / و شبی از شبها....!! / مردی از من پرسید / تا طلوع انگور چند ساعت راه است؟ / باید امشب بروم! / باید امشب چمدانی را.. / که به اندازهی پیراهن تنهایی من جا دارد بردارم... / و به سمتی بروم / که درختان حماسی پیداست... / رو به آن وسعت بیواژه / که همواره مرا میخواند...! / یک نفر باز صدا زد: سهراب! / کفشهایم کو؟ » (د / حجم سبز، ق / ندای آغاز)
· سرطان / سنگ عزلت
«آه ! / در ایثار سطحها چه شکوهی است / ای سرطان شریف عزلت! / سطح من ارزانی تو باد! / یک نفر آمد /
تا عضلات بهشت / دست مرا امتداد داد / ... » (د / حجم سبز، ق / نبض خیس صبح)
در این رابطه تعبیر « سنگ عزلت » در شعر مسافر هم شایان درنگ است
· کاج تامل
« ... دو قدم مانده به گل / پای فواره جاوید اساطیر زمین میمانی / و ترا ترسی شفاف فرا میگیرد / در صمیمیت سیّال فضا خش خشی میشنوی / کودکی میبینی / رفته از کاج بلندی بالا جوجه بردارد از لانه نور / و از او می پرسی: / خانه دوست کجاست؟ » (د / حجم سبز، ق / نشانی)
و نیز رک: د / ما هیچ ما نگاه، ق / چشمان یک عبور
· ظلمت / تاریکی
«... ای شب ارتجالی! / دستمال من از خوشه خام تدبیر پر بود / پشت دیوار یک خواب سنگین / یک پرنده از انس ظلمت میآمد / دستمال مرا برد / اولین ریگ الهام در زیر پایم صدا کرد / خون من میزبان رقیق فضا شد / نبض من در میان عناصر شنا کرد / ای شب... / نه، چه میگویم / آب شد جسم سرد مخاطب در اشراق گرم دریچه / سمت انگشت من با صفا شد...» (د / ما هیچ ما نگاه، ق / متن قدیم شب)
· و نیز، نک: د / شرق اندوه، ق / و شکستم و دویدم:
«درها به طنینهای تو واکردم / هر تکه را جایی افکندم / پُر کردم هستی ز نگاه / بر لب مردابی پاره لبخند تو بر روی لجن دیدم رفتم به نماز / در بنِ خاری یاد تو پنهان بود برچیدم پاشیدم به جهان / بر سیم درختان زدم آهنگ ز خود روییدن و به خود گستردن / و شیاریدم شب یک دست نیایش / افشاندم دانه راز / و شکستم آویز فریب / و دویدم تاهیچ و دویدم تاچهره مرگ تا هسته هوش / و فتادم بر صخره درد / از شبنم دیدار تو تر شد انگشتم، / لرزیدم / وزشی میرفت از دامنهای گامی همره او رفتم / ته تاریکی تکه خورشیدی دیدم خوردم وز خود رفتم و رها بودم...»
· و نیز بخوانید:
«ای درخور اوج! / آواز تو در کوه سحر، / و گیاهی به "نماز" / غمها را گل کردم، پل زدم از خود تا صخره ی دوست ... / من هستم، و سفالینه ی تاریکی، و تراویدن راز ازلی / سر برسنگ / و هوایی که خنک / و چناری که به فکر / و روانی که پر از ریزش دوست..؛ / خوابم چه سبک / ابر نیایش چه بلند / و چه زیبا بوتهی زیست / وچه تنها من...!!» (د / شرق اندوه، ق/ و چه تنها )
۴- نکته مهم - و صد البته مهم - اما، این است که «سنگ عزلت و غار غیبت» سالکی چنان سپهری، گستره هستی و پهنه طبیعت است. (نک: سهراب حرفی از جنس زمان / ۱۵، مدارهای عبور / ۲)
و چنین است که او در «متن عناصر» میخوابد و «دست در رنگهای فطری شناور» (د / حجم سبز، ق / ورق روشن وقت) دارد و «در تماشای اشکال» (د / ما هیچ ما نگاه، ق / متن قدیم شب) و نیز «در حرارت سیب» (د / مسافر) دست و رو میشوید و بار بر «خاکی زانوی عروج»، (د / ما هیچ ما نگاه، ق / از آبها به بعد) «تجربههای کبوترانه» (د / ما هیچ ما نگاه، ق / اکنون هبوط رنگ) را به تصویر میکشد.
پایتخت تمثیلی عزلت و اعتزال سپهری در خلوتکده طبیعت - چنانکه به اشاره گذشت (رک: سهراب، حرفی از جنس زمان / ۲۷) «شاسوسا» است
در آغاز شعری به همین نام آمده است:
«کنار مشتی خاک / در دور دست خودم، تنها، نشستهام / نوسانها خاک شد / و خاکها از میان انگشتانم لغزید و فرو ریخت / شبیه هیچ شدهای! / چهرهات را به سردی خاک بسپار / اوج خودم را گم کردهام / میترسم، از لحظه بعد، و از این پنجرهای که به روی احساسم گشوده شد / برگی روی فراموشی دستم افتاد: برگ اقاقیا! / بوی ترانهای گمشده میدهد، / بوی لالایی که روی چهره مادرم نوسان میکند / از پنجره / غروب را به دیوار کودکیام تماشا میکنم / بیهوده بود، بیهوده بود / این دیوار، روی درهای باغ سبز فرو ریخت / زنجیر طلایی بازیها و دریچه روشن قصهها زیر این آوار رفت / آن طرف، سیاهی من پیداست: / روی بام گنبدی کاهگلی ایستادهام / شبیه غمی / و نگاهم را در بخار غروب ریختهام / روی این پله ها غمی، تنها، نشست / در این دهلیزها انتظاری سرگردان بود / من دیرین روی این شبکه های سبز سفالی خاموش شد / در سایه - آفتاب این درخت اقاقیا، گرفتن خورشید را در ترسی شیرین تماشا کرد / .... »
یادداشتهای پیشین: