۱- باری، چکیده سخن این است که:
نشانهشناسی شعر سپهری - چنان سایر آثار و از جمله نامههای او - گواه آن است که وی در مواجهه با جهان و در برخورد با طبیعت، از میان گزینههای تفسیر و تغییر، سلوک سومی دارد و آن «تسبیح» است.
«تسبیح» شناوری است، شناوری در هستی، «در افسون گل سرخ» (صدای پای آب)، «در رنگهای فطری» (د / حجم سبز، ق / ورق روشن وقت) و در ...
و این شناوری به مثابه «معراج» اوست. بخوانید:
«شب سرشاری بود / رود از پای صنوبرها تا فراتر میرفت / دره مهتاباندود / و چنان روشن کوه که خدا پیدا بود / در بلندیها، ما / دورها گم، سطحها شسته و نگاه از همه شب نازکتر / دستهایت؛ ساقۀ سبز پیامی را میداد به من / و سفالینه انس با نفسهایت آهسته ترک میخورد / و تپشهامان میریخت به سنگ / از شرابی دیرین شن تابستان در رگها / و لعاب مهتاب روی رفتارت / تو شگرف تو رها و برازنده خاک / فرصت سبز حیات به هوای خنک کوهستان میپیوست / سایهها بر میگشت / و هنوز در سر راه نسیم / پونههایی که تکان میخورد / جذبههایی که به هم میریخت...» (د / حجم سبز، ق / از روی پلک شب)
شناوری در هستی سر از «تماشا» و تماشا سر از «شهود» در میآورد و سهگانه شهود، تماشا و تسبیح فرایند نوعی تجربه زیبا شناسانه است که در زبان او به «تراوش بی واسطه نگاه» تعبیر شده است. بخوانید:
« ... مرگ پدر مرا از من بازنگرفت. آسان خود را در آرامش خویش بازیافتم. زندگی ما تکهای است از هماهنگی بزرگ ... پدرم در بستر خود میمیرد و زنبوری در حوضخانه. بستگیهای نزدیک جای خود را به پیوندهای همهجاگیر میدهد ... گاه میشد میخواستم دردرختان فروروم، سنگها را درخودبغلطانم ... اندوه تماشا کناررفتهبود و جای آن تراوش بیواسطه نگاه نشستهبود ... صدای رودخانه از روزنههای خوابم میگذشت ... انگار درپناه سنگ میتوان در پناه ابدیت نشست. آنجا با درختهای تبریزی یکی شدم .... پرنده نقاشی شده باید بیرون از زمان بپرد همچنانکه گل نقاشی باید در ابدیت روئیده باشد.» (نک: هنوز در سفرم، پاسخ به تسلیتنامهها در پیِ مرگ پدر)
۲- سمبولیسم چنین تجربهای دفتر «ما هیچ ما نگاه» است
ما هیچ ما نگاه یعنی: ذهن بدون اینکه دست به مفهوم سازی بزند و هژمونی پیش_انگارهها و پیش_داوریها را بپذیرد و به این ترتیب در نوعی از فضای مجازی قرار گیرد، بی هر واسطه و فاصلهای به جان نظر کند و با سوزاندن قاب و قالبهای بین نگرنده و نگریسته، محض نگاه شود و این مهم - به تعبیر کریشنا مورتی - مستلزم تعلیق زمان است.
۳- بسامد «نزدیک / نزدیکی» در شعر سپهری از این زاویه شایان درنگ است. ( رک: د / آوار آفتاب، قطعههای / ای نزدیک، کو قطره وهم، نزدیک آی. و نیز: د / حجم سبز، ق / غربت. و هم: د / ما هیچ ما نگاه، ق / نزدیک دورها، هم سطر هم سپید و از آبها به بعد ) برای نمونه:
«... / نزدیک تو میآیم بوی بیابان میشنوم / به تو می رسم تنها میشوم / کنار تو تنهاتر شدم / از تو تا اوج تو زندگی من گسترده است / از من تا من " تو " گستردهای / با تو بر خوردم به راز پرستش پیوستم / از تو به راه افتادم به جلوه رنج رسیدم / و با این همه ای شفاف! / مرا راهی از تو بدر نیست / .. » (د / آوار آفتاب، ق / گردش سایهها)
« زن دم درگاه بود / با بدنی از همیشه / رفتم نزدیک / چشم مفصل شد / حرف بدل شد به پر به شور به اشراق / سایه بدل شد به آفتاب / رفتم قدری در آفتاب بگردم / دور شدم در اشارههای خوشایند / رفتم تا وعده گاه کودکی و شن / تا وسط اشتباههای مفرح / تا همه چیزهای محض / رفتم نزدیک آبهای مصور / پای درخت شکوفهدار گلابی / با تنهای از حضور / نبض میآمیخت با حقایق مرطوب / حیرت من با درخت قاتی میشد / دیدم در چند متریِ ملکوتم / دیدم قدری گرفتهام / انسان وقتی دلش گرفت / از پی تدبیر میرود / من هم رفتم... / رفتم تا میز / تا مزه ماست تا طراوت سبزی / آنجا نان بود و استکان و تجرع / حنجره می سوخت در صراحت ودکا / باز که گشتم / زن دم درگاه بود / با بدنی از همیشههای جراحت / حنجره جوی آب را / قوطی کنسرو خالی / زخمی میکرد...» (د / ما هیچ ما نگاه، ق / نزدیک دورها)
بدین نگاه و نگر « ما هیچ ما نگاه » در واقع استعاره تلاشی است تا با هدف آزادسازی ذهن، بارش فکر و آبشار آگاهی از طریق استحاله معنا در فرم، خواننده را به گونهای از نگاه تجریدی راهنمایی کرده و رهنمون شود.
۴- و درست در این راستاست که برای نمایش بیرونی تجربههای درونی، از بسترهای مختلف هنری بهره برده و از جمله زبان و تکنیکهای ادبی و بیانی را - بطور ویژه - به کار میگیرد. تکنیکهایی چنان: شطح، پارادوکس، استعاره و... و از این روست که زبان شعری او به شدت به سوی سمبولیسم کشیده میشود.
در قالب شطح میگوید:
« ... / کوه نزدیک من است / پشت افراها ، سنجدها / سنگها پیدا نیست / گلچهها پیدا نیست / سایه هایی از دور / مثل تنهایی آب / مثل آواز خدا پیداست... » (د / حجم سبز، ق / غربت)
و نیز: « شب سرشاری بود / رود از پای صنوبرها تا فراتر میرفت / دره مهتاباندود و چنان روشن کوه که خدا پیدا بود / در بلندیها، ما / دورها گم، سطحها شسته و نگاه از همه شب نازکتر / ... » ( د / حجم سبز، ق / از روی پلک شب)
و نیز: « ... / زیر بیدی بودیم / برگی از شاخۀ بالای سرم چیدم، گفتم: / چشم را باز کنید، آیتی بهتر از این میخواهید؟ / میشنیدم که بهم میگفتند: / سحر میداند، سحر! / سر هر کوه رسولی دیدند / ابر انکار به دوش آوردند. / باد را نازل کردیم / تا کلاه از سرشان بردارد. / خانههاشان پر داوودی بود / چشمشان را بستیم / دستشان را نرساندیم به سر شاخۀ هوش / جیبشان را پر عادت کردیم / خوابشان را به صدای سفر آینهها آشفتیم » (د / حجم سبز، ق / سوره تماشا)
و در قالب پارادوکس میگوید (به عنوان مثال):
«درها به طنینهای تو وا کردم / هر تکه نگاهم را جایی افکندم / پر کردم هستی ز نگاه / ... / و دویدم تا هیچ / و دویدم تا چهره مرگ / تا هسته هوش / و فتادم بر / صخره درد / از شبنم دیدار تو تر شد انگشتم / لرزیدم / ... / ته تاریکی / تکه خورشیدی دیدم / خوردم / و ز خود رفتم / و رها بودم...» (د / شرق اندوه، ق / و شکستم... ) گزارههای و نگارههای پارادوکسیکالی چنان: «پر کردم هستی ز نگاه، و دویدم تا هیچ و نیز، تکه خورشیدی ته تاریکی و ... » شایان درنگ است.
سپهری - البته - برای تجسم بیرونی تجربههای درونی از تکنیکهای فراوانتری- مثلا «حسآمیزی» و یا «رویا » - بهره میگیرد رک: (د / ما هیچ ما نگاه، ق / اینجا همیشه تیه و ق / تا انتها حضور)
۵- سپهری با شهود زیباشناسانه به زیبانگری میرسد و به نوعی سر از وحدت وجود طبیعی در میآورد. در منشور صدای پای میگوید:
« ... / من نمیدانم که چرا میگویند / اسب حیوان نجیبی است کبوتر زیباست / و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست / گل شبدر چه کم از لالۀ قرمز دارد ... »
و بر این پایه میگوید:
« ... / و نخوانیم کتابی که در آن باد نمیآید / و کتابی که در آن پوست شبنم تر نیست / و کتابی که در آن یاختهها بیبعدند / و نخواهیم مگس از سر انگشت طبیعت بپرد / و نخواهیم پلنگ از در خلقت برود بیرون / و بدانیم اگر کرم نبود زندگی چیزی کم داشت / و اگر خنج نبود / لطمه میخورد به قانون درخت / و اگر مرگ نبود دست ما در پی چیزی میگشت / و بدانیم اگر نور نبود منطق زنده پرواز دگرگون می شد / و بدانیم که پیش از مرجان خلایی بود در اندیشه دریاها / و... »
و بر این پایه، او جهان و نظام طبیعت را زیبا میبیند و با همه چیز مواجهه زیباگرایانه دارد حتی با پدیدههایی چنان: غم و اندوه، بیماری و پژمردگی و ... مرگ.
در همین منشور صدای پای آب است که میگوید:
« ... / هر کجا هستم باشم / آسمان مال من است / پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است / چه اهمیت دارد / گاه اگر میرویند / قارچهای غربت؟ / ... و اگر.... / بو کنیم اطلسی تازه بیمارستان را / .... / بد نگوییم به مهتاب اگر تب داریم / .... گاه زخمی که به پا داشتهام / زیر و بمهای زمین را به من آموخته است / گاه در بستر بیماری من حجم گل چند برابر شده است / و فزون تر شده است قطر نارنج شعاع فانوس / و نترسیم از مرگ / ... »
و همسوی با این بندها، در نامهای، مینویسد:
« ... آموختهام که خُرده نگیرم. شکفتگی را دوست دارم و پژمردگی را هم.
دیدار دوست ما را پرواز میدهد و نان و سبزی هم.
آن فروغی که ما را در پیِ خویش میکشاند در سیمای سنگ هست، در ابر هست، میان زبالهها هم هست.
شاید از آغاز خدا را و حقیقت را در دشتهای آفرینش درو کردهاند امّا هر سو خوشهها بجاست!
من از همۀ صخرهها بالا نخواهم رفت تا بلندی را دریابم.
از دوباره دیدنِ هیچ رنگی خسته نخواهم شد؛
نگاه را تازه کردهام.
من هر آن تازه خواهم شد و پیرامون خویش را تازه خواهم کرد» (هنوز در سفرم، از نامه به مهری / ۱۳۴۲)
یادداشتهای پیشین: