نویسنده: احمد اسلامی
(یادآوری: یادداشت پیشارو، در قالب زنجیرهای از یادداشتهاییست که در واقع به مثابه جستارهایی در زیستجهانِ سپهری با تاکید بر هشت کتاب صورت گرفته و منتشر میشود دو یادداشت از این مجموعه، پیشتر تقدیم شده است. یادداشتهای بعدی به طور متناوب در پی خواهد آمد.)
«اینجا که من هستم / .... / ... اینجا - افسانه نمیگویم - / نیش مار، نوشابه گل ارمغان آورد / ... / در جنگل من از درندگی نام و نشانی نیست / ... » (آوار آفتاب، فراتر)
«آن پهنه چه بود: با میشی، گرگی همپا شده بود / ... » (شرق اندوه، بودهی)
فرازهایی از این دست در شعر سپهری، روایتِ نقدِ نگاه و گویای بینش او و نشان از آن دارد که: انسان آرمانی و جامعه ایدهال وی، «انسانِ سلام» و «جامعه در صلح» است، چنانکه این ایده و اندیشه در شماری از سرودههای سپهری، طنین بلندی دارد، از آن جمله در شعر «و پیامی در راه» :
«روزی خواهم آمد / و پیامی خواهم آورد / در رگها نور خواهم ریخت / و صدا خواهم در داد / ای سبدهاتان پر خواب! / سیب آوردم؛ سیب سرخ خورشید / خواهم آمد گل یاسی به گدا خواهم داد / زن زیبای جذامی را گوشواری دیگر خواهم بخشید / کور را خواهم گفتم: چه تماشا دارد باغ! / دوره گردی خواهم شد / کوچهها را خواهم گشت / جار خواهم زد: آی شبنم، شبنم، شبنم / رهگذاری خواهد گفت: راستی را شب تاریکی است / کهکشانی خواهم دادش / روی پل دخترکی بیپاست / دب اکبر را بر گردن او خواهم آویخت / هر چه دشنام از لب خواهم برچید / هر چه دیوار از جا خواهم برکند / رهزنان را خواهم گفت: کاروانی آمد بارش لبخند / ابر را پاره خواهم کرد / من گره خواهم زد / چشمان را با خورشید / دلها را با عشق / سایهها را با آب شاخهها را با باد / و به هم خواهم پیوست / خواب کودک را با زمزمه زنجرهها / بادبادکها به هوا خواهم برد / گلدان ها آب خواهم داد / خواهم آمد / پیش اسبان، گاوان، علف سبز نوازش خواهم ریخت / مادیانی تشنه / سطل شبنم را خواهم آورد / خر فرتوتی در راه / من مگسهایش را خواهم زد / خواهم آمد / سر هر دیواری میخکی خواهم کاشت / پای هر پنجرهای شعری خواهم خواند / هر کلاغی را کاجی خواهم داد / مار را خواهم گفت: چه شکوهی دارد غوک! / آشتی خواهم داد / آشنا خواهم کرد / راه خواهم رفت / نور خواهم خورد / دوست خواهم داشت ... » (حجم سبز، و پیامی در راه)
ایده و اندیشه صلح و سلام در هشت کتاب چنان «آسمانه»ای است که گستره زندگی انسان و همه مناسبات او با دنیای پیرامون را فراگرفته و پوشش میدهد و در واقع «زیست جهان» شاعر را تعریف میکند.
و چنین است که این بینش و کنش در شعر سپهری بر گونه دیگری هم، بازتاب دارد، برای نمونه، آنجا که میگوید:
« ... من نمیخندم اگر بادکنک میترکد / و نمیخندم اگر فلسفهای، ماه را نصف کند ... » (صدای پای آب)
سخنی از این دست، برآمده از یک نظام اندیشگیِ فلسفی و زاییده هستیشناسیِ زیباشناختی است که جهان خاک و افلاک را -سراسر- نماهنگ سمفونی صلح میداند، بنگرید:
«من ندیدم دو صنوبر را با هم دشمن / من ندیدم بیدی، سایهاش را بفروشد به زمین / رایگان میبخشد، نارون شاخه خود را به کلاغ / ... » (صدای پای آب)
بر این پایه، بند «من نمیخندم ... » در بردارنده ارزشی زیباشناختی است و واگویهی گونهای ویژه از «مدارا و کثرتگرایی / رواداری و دگرپذیری» است، گونهای که راهبردِ «امکانپذیری جامعه انسانیِ متکثرِ برهنه از هر گونه سود انگاری و سوداگرایی» را در آن میداند که «هر کس پاسِ فلسفهای را بدارد که فلسفه او نیست و به آن باور ندارد».
روشن است که این گونه پاسداری، نه از سر شک و تردید و نه از سر همارز دانستن همه فلسفههاست، چنانکه - تنها - رفتاری عاطفی / اخلاقی و یا از سر پایبندی به یک قرار اجتماعی و مرام سیاسی هم نیست و بلکه برآمده از نوعی وجدان اخلاقی و عقلانیت انسانی است.
و نیز روشن است که «این نخندیدن / نرمخویی و دگرپذیری / مدارا» بمثابه یکی از مهمترین مولفههای زیرساختی «صلح و سلام» برخوردار از دو جنبه سلبی و ایجابی است.
جنبه سلبی، پرواداری و پرهیز از کاری است که موجب فشار روانی و اجتماعی بر دیگران شود.
و جنبه ایجابی آن، رواداری و پذیرش دگردیسی و حق دگراندیشی است.
مدارایی چنین، که در عرصه اجتماعی، نوعی کنشِ سیاسی و موثر بر جهتگیری و فرهنگ سیاسی است، زیستجهانی از «رقابت و رفاقت» را رقم میزند که در آن «کثرت پایه وحدت» و «گونهگونی، مایه زیبایی و بالش آرامش و روشنایی» است.
پیش از صدای پای آب، در سرودهای دیگر از هشت کتاب آمده است:
«قرآن بالای سرم، بالش من انجیل، بستر من تورات، و زبر پوشم اوستا / میبینم خواب / بودایی در نیلوفر آب / ... / هر جا گلهای نیایش رست، من چیدم / دسته گلی دارم / ... » (شرق اندوه، شورم را)
منش و کنشی چنین -چنانکه پارهای انگاشته و میپندارند- تنها، چارهجویی برای دفع و رفع درگیریهای عقیدتی و مذهبی و برآمده از درون جنگهای - مثلا - صلیبی نیست، بلکه فراتر از آن - همان که گفته شد - برخاسته از نوعی زیبانگری، وجدان اخلاقی و ژرفاندیشی است.
کثرتگرایی و پلورالیزم برآمده از عقلانیت زیباشناختی -البته- در کنش اجتماعی و فرهنگ سیاسی، سویه همزاد دیگری هم دارد و آن نفی اصالت نژادی و امتیازات قومی و نیز نفی مطلقنگری و تعصبورزیهای ناشی از آن است، و از این روست که میگوید: «اهل کاشانم / نسبم، شاید برسد / به گیاهی در هند، به سفالینهای از خاک سیلک / نسبم شاید، به زنی فاحشه در شهر بخارا برسد / .... / اهل کاشانم / شهر من اما کاشان نیست / .... / شهر من گم شده است» (صدای پای آب)
شگفتا زیبایی! «کثرتگرایی و مرزگریزی» پاردوکس قشنگی است، باری:
الغاء اصالت نژادی و امتیازات قومی بر پایه عقلانیت زیباشناختی در نگاه و نگرش سهراب -البته- از لایههای معنایی و ژرفای بیشتری برخوردار است و تا انجا پیش میرود که همه اجزاء هستی را در «بودن» هموزن و همپایه دانسته و در این میان، نه تنها انسان را تافته جدا بافته و پدیده برگزیده ندانسته و حق سلطه بر طبیعت و جهان را برای او روا ندانسته و بر نمیتابد، بلکه میگوید :
«و من مسافرم / ای بادهای همواره! / مرابه وسعت تشکیل برگها ببرید / و مرا به کودکی شور آبها برسانید / و کفشهای مرا تا تکامل تن انگور / پر از تحرک زیبایی خضوع کنید ... / دقیقههای مرا تا کبوتران مکرر / در آسمان سپید غریزه اوج دهید / و اتفاق وجود مرا کنار درخت / بدل کنید به یک ارتباط گمشده پاک / و در تنفس تنهایی / دریچههای شعور مرا به هم بزنید / روان کنیدم دنبال بادبادک آن روز / مرا به خلوت ابعاد زندگی ببرید / حضور هیچ ملایم را به من نشان بدهید!» (مسافر)
بدین زبان، شاعر خود را نه در محیط، که بخشی از محیط دانسته - و بی آنکه در شولای ویژهای از مذهب درآید - ( نک: و هنوز در سفرم، خاطرات) با درک «تن واحده» جهان از «وحدت وجود» میگوید و میگوید:
«من نمیدانم؛ / که چرا میگویند: / اسب حیوان نجیبی است، کبوتر زیباست؛ / پس چرا در قفس هیچ کسی، کرکس نیست؟ / چشمها را باید شست / جور دیگر باید دید ...!» (صدای پای آب)
بر پایه چنین نگاه زیباشناختی است که از «پاس قانون زمین» سخن میگوید:
«روی قانون چمن پا نگذاریم» (صدای پای آب)
« ... یاد من باشد، هر چه پروانه که میافتد در آب، زود از آب در آرم / یاد من باشد، کاری نکنم که به قانون زمین بربخورد» (حجم سبز، غربت)
و میگوید:
«چیزهایی هست که نمیدانم / میدانم، سبزهای را بکنم خواهم مرد» (حجم سبز، روشنی، من، گل، آب)
و درست بر همین شالوده و بر پایه حس همفازی کیهانی است که همسازی با همه زیستمندان را شایسته دانسته و بدین نگاه، رعایت اخلاق زیستمحیطی را بایسته میداند:
«صبحها نان و پنیرک بخوریم / و بکاریم نهالی سر هر پیچ کلام / و بپاشیم میان دو هجا تخم سکوت / و نخوانیم کتابی که در آن باد نمیآید / و کتابی که در آن پوست شبنم تر نیست / و کتابی که در آن یاختهها بیبعدند / و نخواهیم مگس از سر انگشت طبیعت بپرد / و نخواهیم پلنگ از در خلقت برود بیرون / و بدانیم اگر کرم نبود زندگی چیزی کم داشت / و اگر خنج نبود لطمه میخورد به قانون درخت/ و اگر مرگ نبود دست ما در پی چیزی میگشت / و بدانیم اگر نور نبود منطق زنده پرواز دگرگون میشد / و بدانیم که پیش از مرجان خلایی بود در اندیشه دریاها» (صدای پای آب)
این است که شاعر «قطع درخت» را بمثابه «قتل» دانسته (صدای پای آب) و از همه میخواهد تا به نام «زن، زیبایی و زندگی» چنان مردم صفاپیشه بالادستِ آبادی «آب» را گِل نکنند (حجم سبز، آب) و درست در این راستا، در جستجوی شهری است که شهروندانش، چنین بازنمایی میشوند:
«قایقی خواهم ساخت / خواهم انداخت به آب / دور خواهم شد از این خاک غریب / که .... / همچنان خواهم راند / همچنان خواهم خواند / .... / پشت دریاها شهری است / که در آن پنجرهها رو به تجلی باز است / بامها جای کبوترهایی است / که به فواره هوش بشری مینگرند / دست هر کودک ده ساله شهر شاخه معرفتی است / مردم شهر به یک چینه چنان مینگرند / که به یک شعله به یک خواب لطیف / .... / پشت دریاها شهری است / که در آن ...» (حجم سبز، آب)
و نیک میداند که - البته - «ایدهال»ی چنین، در پهنه جهان، رخت «رئال» بر تن نخواهد کرد، مگر آنکه نخست در گستره جان، نمود و نماد یابد و این «نیایش» اوست:
« ... / ما جنگل انبوه دگرگونی / از آتش همرنگی صد اخگر برگیر / برهم تاب؛ بر هم پیچ / شلاقی کن و بزن بر تن ما / باشد که ز خاکستر ما / در ما جنگل یکرنگی بدر آرد سر / .... / هر سو مرز هر سو نام / رشته کن از بی شکلی، گذران از مروارید زمان و مکان / باشد که به هم پیوندد همه چیز / باشد که نماند مرز / که نماند نام / ... » (حجم سبز، نیایش)
ایده «رواداری و همزیستی آشتیگرایانه» چنانکه از سر «انفعال و انعزال = وادادگی و گوشهگیری» نبوده و نیست، لزوما بر شالوده پذیرش وضع موجود و همرنگی و غرقابی در آن هم نیست، بلکه -با توجه به بنمایه زیباشناختی صلح و سلام- درونمایه دیگری داشته و گویای تجربهای ناز و نغز و به غایت زیباست. نیک بنگرید:
«.... و من آنان را به صدای قدم پیک بشارت دادم / و ... / و به آنان گفتم: / هر که در حافظه چوب ببیند باغی / صورتش در وزش بیشه شور ابدی خواهد ماند / هر که با مرغ هوا دوست شود / خوابش آرامترین خواب جهان خواهد بود / آنکه نور از سر انگشت زمان بر چیند / میگشاید گره پنجرها را با آه» (حجم سبز/ سوره تماشا)
در شعر بلند صدای پای آب، بیان دیگری از این تجربه آمده است، میگوید:
« ... پدرم وقتی مرد / آسمان آبی بود / مادرم بیخبر از خواب پرید، خواهرم زیبا شد / پدرم وقتی مرد / پاسبانها همه شاعر بودند» (صدای پای آب)
سپهری، بار دیگر این عبارت را در یادداشتی آورده و تا اندازهای از آن تجربه پردهبرداری کرده است. چنین مینویسد:
«دنیا پر از بدی است. و من شقایق تماشا میکنم. روی زمین میلیونها گرسنه است. کاش نبود. ولی وجود گرسنگی، شقايق را شديدتر میكند. و تماشای من ابعاد تازهای میگیرد. يادم هست در بنارس ميان مردهها و بيمارها و گداها از تماشای يك بنای قديمی دچار ستايش اُرگانيك شده بودم. پایم در فاجعه بود و سرم در استتیک. وقتی كه پدرم مرد، نوشتم: "پاسبانها همه شاعر بودند." حضور فاجعه، آنی دنيا را تلطيف كرده بود. فاجعه آن طرف سكّه بود و گرنه من میدانستم و میدانم كه پاسبانها شاعر نيستند. در تاريكی آن قدر ماندهام كه از روشنی حرف بزنم. چیزی در ما نفی نمیگردد. دنیا در ما ذخیره میشود. و نگاه ما به فراخور این ذخیره است. و از همه جای آن آب میخورد. وقتی که به این کُنارِ بلند نگاه میکنم، حتی آگاهیِ من از سیستم هیدرولیکیِ یک هواپیما، در نگاهم جریان دارد. ولی نخواهيد كه اين آگاهی خودش را عريان نشان دهد. دنيا در ما دچار استحالۀ مداوم است. من هزارها گرسنه در خاك هند ديدهام و هيچ وقت از گرسنگی حرف نزدهام. نه، هيچ وقت. ولی هر وقت رفتهام از گلی حرف بزنم دهانم گس شده است. گرسنگی هندی سَبك دهانم را عوض كرده است و من دِين ِخود را ادا كردهام.» (هنوز در سفرم، یادداشتها)
این یاداشت (که گویا در یکی از سالهای دهه چهل و در پاسخ به پارهای از منتقدانش نوشته شده) از وضعیتی پارادوکسیکال سخن میگوید، وضعیتی که در آن «پاسبانها همه شاعر باشند».
روشن است که شاعر نه دچار توهم است و نه در پی آرمانشهری که از درون، تناقضآمیز باشد، بلکه از تجربهای سخن میگوید که «حضور فاجعه آنی دنیا را تلطیف کرده بود» تجربهای که در آن از نیاز به کنترل خشونت کاسته و بر گرایش به زیست شاعرانگی افزوده شده باشد، به گواهی آنکه میگوید: «در حضور شمعدانیها، شقاوت آب خواهد شد» (حجم سبز، ورق روشن وقت)
«پاسبان» نماد سلطه دولت، خشونت و کنترل از بالا به پایین در جامعه سیاسی است و «شاعر» - بویژه در نگاه سهراب - نماد درک زیبایی هستی، حرمت زندگی، نرمش و مداراست و بدین نگاه -در واقع- پارادایم نهفته زیر پوست پارادوکس پاسبان / شاعر «نفی نیاز شهر و شهروندان به پاسبان» است.
و درست در این راستاست که بر پایه نظام اندیشگی خود، با یادآوریِ بر بایستگیِ سهگانه «شناخت زمینِ زندگی، خوداتکایی و عبور» که: «دم صبح، دشمن را بشناسیم»، « بر خود خیمه زنیم، سایبان آرامش ما ماییم» (آوار آفتاب، سایبان آرامش) و «عبور باید کرد و همنورد افقهای دور باید شد» (مسافر) اما بر «افقگشایی» تاکید کرده و در همان شعر «سایبان آرامش» میگوید: «دم صبح، .. و به خورشید اشاره کنیم»
یادداشتهای قبلی: