عبور، بمثابه زیستجهان سالک -چنانکه در گفته آمد- ریشههای هستیشناسانه دارد، اینجایی و اکنونی است و بی هیچ نقطهای در پیایان تا مقصد «هیچ» دامن کشیده و میکشد و در پویه است. پویشی چنین روانبخش و رهاییساز، با توجه به زیستگاه زمینی، در فرایند خود، مدارهایی بمثابه جانپناه و گریزگاه دارد و میخواهد و باید بر ساخته شود و این در ذهن و زبان سپهری روشن و نمایان است و از این زاویه، شعر او نمایشگاه گریز و گذارهای پیاپی در بود و نمودهای گوناگون است، از جمله:
۱- مدار کودکی
۲- مدار طبیعت
عبور در سلوک شاعرانه سپهری به گواهی شعر او، گریزگاه و جانپناه دیگری هم دارد. جانپناه طبیعت
۳- مدار خلوت و تنهایی
افزون بر مدار کودکی و طبیعت، عبور در نظام اندیشگی سپهری- به گواهی شعر او - مدار دیگری هم دارد، مدار خلوت و تنهایی
تجربه «اتحاد من/طبیعت» که ریشه در هستی شناسی وحدتگرایانه و نیز ریشه در گوشهای از روانشناسی شاعر دارد، کارکردی فراواقع به خود گرفته و فرایند فراموشی و غفلت پاک است و رونده و پوینده را به جلوه دیگری از تجربه ریسته شاعر در عبور هدایت میکند، عبور از جلوت به خلوت
1. .... تنهایی من از چیزهای هماهنگ پر بود. چیزی نمیخواستم و دست من همواره پر میشد. مهربانیِ هستی از همه جا میتراوید، نوازشی پنهان همه چیز را در برگرفته بود.
گاوی که در یونجهزار میچرید چنان در گردش هستی رها بود که با رهایی خود بستگیهای خانوادگی مرا سست میکرد. در دامنهها، تا بخواهید لاله فراوان بود. گیاهی دیدم که سراپا آبی بود و چون چند تای آن را از دور میدیدی، میپنداشتی تکهای از صبح را روی زمین انداختهاند. به هنگام بامداد، گلهای کاسنی چنان جلوهای داشتند که نهانیترین آینههای احساس را پر میکردند. گاه زیبایی چنان به ما نزدیک میشود که از تار و پود هستی نیز میگذرد و در ما سرازیر میشود. باید همیشه چنین باشد. سالها پیش در بیابانهای شهر خودمان زیر درختی ایستاده بودم، ناگهان خدا چنان نزدیک آمد که من قدری به عقب رفتم. مردمان پیوسته چنیناند تماشای بیواسطه و رو در رو را تاب نمیآورند. تنها به نیمرخ اشیاء چشم دارند.
دیری است بیشتر وقت خود را در خانه میگذرانم. از برخوردهای با این و آن کاستهام. اگر یاران مثل درخت بید خانهی ما کمحرف بودند، هر روز به دیدنشان میرفتم.
گاه یک قطره آب که روی دست ما میافتد از همهی دیدارها زندهتر است (هنوز در سفرم: شعرها و یادداشتهای منتشرنشده از سهراب سپهری، نشر فرزان روز، ص۹۳).
2. نازی وقتها گذشت و ما نگاه کردیم و از جنس تنهایی شدیم. درخت را که بلد شدیم حرف از یادمان رفت...
وقتی با تو گفتوگو دارم، کودکی اشیاء به من برمیگردد. دنیا ساده میشود. و حزن سادگی مرا تا شیطنت، تا طنز بالا میبرد. آنوقت دلم میخواهد منطق خودم را با تمام صبحانههای خوب قاطی کنم. دلم میخواهد درها را روی زمین بخوابانم چون از ایستادن خسته شدهاند...
اینجور وقتها من از خود زندگی پهنترم و دستم به همهی ریگهای دنیا میرسد... (هنوز در سفرم: شعرها و یادداشتهای منتشرنشده از سهراب سپهری، نشر فرزان روز، ص۶۸).
3. .... هوای شاعرانهای که به من میخورد، نشئهای عجیب داشت. مرا به حضور تجربههای گمشده میبرد.
خیالاتیم میکرد. با زندگی گیرودار خوشی داشتم. و قدمهای عاشقانه بر میداشتم. کمتر کتاب میخواندم، بیشتر نگاه میکردم، میان خطوط تنهایی در جذبه فرو میرفتم ( هنوز در سفرم ص / ۱۵-۱۹)
4. زندگی میگذرد، مهری، همانسان که گفتم دیرگاهی است از سرودن و نقش کردن دست شستهام. در بهروی خود بسته و خلوت گرفتهام. گلدان پنجرهی اتاقم، مرا از رفتن بهاینسو و آنسو بینیاز میکند. هزاران سال میتوان به یک نقش روی سفال خیره شد، هزاران سال مهری، سودای سفر به دلم راه نمییابد. برای چه سفر کنم، مهری؟ هستی با همهی بیکرانی، تاریکی و ترسناکی خود در اتاقم جای دارد. همه آغازها و پایانها در یک جا گرد آمدهاند. اما با همهی خلوت گرفتنها به تنهایی دست نمییابم. تنها گاه در زمانی زودگذر، تراوش تنهایی را در خود حس میکنم (از نامه به مهری).
5. .... در ابعاد این عصر خاموش / من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنهاترم / بیا تابرایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است / و تنهایی من شبیخون حجم ترا پیش بینی نمیکرد / و خاصیت عشق این است... (دفتر حجم سبز، قطعه به باغ همسفران)
6. ... پرده را برداریم / بگذاریم كه احساس هوایی بخورد / بگذاریم بلوغ / زیر هر بوته كه میخواهد بیتوته كند / بگذاریم غریزه پی بازی برود، / كفشها را بكند / و به دنبال فصول از سر گلها بپرد / بگذاریم كه تنهایی آواز بخواند / چیز بنویسد و / به خیابان برود... (صدای پای آب)
تنهایی و خلوت در شعر سپهری - البته - همیشه با کلیدواژههای ویژه همراه نیست و چه بسیارند فرازهایی که بیبهره از آن واژهها - اما - روایت تجربه خلوت و تنهاییاند. برای نمونه:
1. .... تو ناگهان زیبا هستی / اندامت گردابی است / موج تو اقلیم مرا گرفت / تو را یافتم / آسمانها را پی بردم / تو را یافتم / درها را گشودم / شاخه را خواندم / ... (د / آوار آفتاب، ق / موج نوازشی ای گرداب)
2. لبها میلرزند / شب میتپد / جنگل نفس میکشد / پروای چه داری / مرا در شب بازوانت سفر ده / ... / به سقف جنگل مینگری / ستارگان در خیسی چشمانت میدوند / ... / بیا با جاده پیوستگی برویم / خزندگان در خوابند / دروازه ابدیت باز است / آفتابی شویم / ... / در خواب درختان نوشیده شویم / که شکوه روییدن در ما میگذرد / باد میشکند / شب راکد میماند / جنگل از تپش میافتد / جوشش اشک هم آهنگی را میشنویم / و شیره گیاهان به سوی ابدیت میرود ... (دفتر آوار آفتاب، قطعه شب هماهنگی)
نکته شایان درنگ این است که - البته - « تنهایی» در ادب عرفانی، بویژه در شعر سپهری هرگز به معنای « جدایی» و از جنس حالت و وضعیتی نیست که برآمده از:
· دور افتادگی از خانه و کاشانه
· بیگانهانگاری خویش از جمع و رنجش از درک نشدن
· و یا حس غربت ناشی از درد فراق اقوام و آشنایان و دورافتادگی از نیستان زیستی و... در یک سخن انتزاعی، ذهنی و رهآورد مرزبندیهای موهومی است
۳ / الف- ریشه در سرشت سوگناک هستی و درد جاودانگی دارد، با این توضیح:
اینگونه خلوت / تنهایی با اگزیستانس و وجود انسان گره خورده و گریز و گزیری از آن نیست. تنهاییای که با بن و بنیاد انسان گره خورده و تنیده در سرشت و سرنوشت اوست. به تعبیر سپهری: «حیات نشئه تنهایی ست»
۳ / ب- اگزیستانسیال است.
این نوع تنهایی که از آن به «تنهایی معنوی» تعبیر میشود، همیشگی و همه جایی است و به تعبیر دیگر، بسان «سایۀ نارونی تا ابدیت جاری است » و با « هجوم خالی اطراف» در میرسد و چنان «ترنم موزون حزن تا به ابد شنیده خواهد شد». چنین سالکی باید بردباری پیشه کند و صلیب ستبر وسنگینِ تنهاییِ معنوی خویش را تا پرواز سمت بیسویی بر دوش کشد و با خود زمزمه کند: «حیات نشئه تنهایی است» و «فکر کن که چه تنهاست / اگر که ماهی کوچک / دچار آبیِ دریای بیکران باشد».
۳ / ج- تنهایی اگزیستانس چنانکه ریشه وجودی دارد و از «درد جاودانگی» بر میخیزد، بار و بر و میوهای هم دارد و غفلت پاک، آرامش و طمانینه را نصیب کرده و صلح درونی را به ارمغان میآورد.
در اواخر دفتر « مسافر»، انس سهراب با تنهایی اگزیستانسیال به نیکی به تصویر کشیده شده؛ گویی او با تنهایی خود کنار آمده، آن را در آغوش کشیده است:
«و اتفاق وجود مرا کنار درخت / بدل کنید به یک ارتباط گمشدۀ پاک / و در تنفس تنهایی / دریچههای شعور مرا بهم بزنید / روان کنیدم دنبال بادبادک آن روز / مرا به خلوت ابعاد زندگی ببرید» ( مسافر)
۳ / د- و در پیوند با ابدیت است
از این روست که سپهری، از ابدیت میگوید، ابدیتی که -البته- ملموس است، معنای این جهانی دارد و با زمین و زمان تنیده و درهم پیچیده است و با زندگی نسبت تام و تمام دارد:
«کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ / کار ما شاید این است / که در افسون گل سرخ شناور باشیم / پشت دانایی اردو بزنیم / دست در جذبه یک برگ بشوییم و سر خوان برویم / صبحها وقتی خورشید در میآید متولد بشویم / ... آسمان را بنشانیم میان دو هجای «هستی» / ریه را از ابدیت پر و خالی بکنیم.» (صدای پای آب)
سپهری در شعر «وید» هم از ابدیت میگوید:
«نیها، همهمهشان میآید / مرغان، زمزمهشان میآید / در باز و نگه کم / و پیامی رفته به بیسویی دشت / گاوی زیر صنوبرها، / ابدیت روی چپرها / از بن هر برگی وهمی آویزان.» ( شرق اندوه، وید)
از این رو بر آن است تا در تجارب وجودی خویش، زمان را به ته رساند و دل از آن برگیرد و نوعی آگاهی ژرف را در «بیزمانی» تجربه کند و در این راستا از «تجربههای کبوترانه» (دفتر ما هیچ ما نگاه، قطعه اکنون هبوط رنگ) و از دوگانهی «کرانسوزی و کرانسازی» (دفتر آوار آفتاب، قطعه سایبان آرامش ما ماییم) میگوید و اینچنین حکم به «زمزمه بیکرانی» میدهد. روشن است -چنانکه در گذشته بدان اشاره رفت- این مهم، با خودآزاد سازی از قید و بند ساعت و با «تعلیق زمان» در میرسد و رخ مینماید: «در هوای دوگانگی، تازگی چهرهها پژمرد / بیایید از سایه- روشن برویم / بر لب شبنم بایستیم، در برگ فرود آییم / ... چون جویبار، آیینه روان باشیم: به درخت، درخت را / پاسخ دهیم / و دو کران خود را هر لحظه بیافرینیم، هر لحظه رها سازیم / برویم، برویم، و بیکرانی را زمزمه کنیم».
یادداشتهای پیشین:
سهراب حرفی از جنس زمان / ۱۱ - (۱)
سهراب حرفی از جنس زمان / ۱۱ - (۲)