۱- گفته شد که، از درون گونههای چندگانه برخورد با جهان و در میانه شیوههایی چنان «عدول و قوف»، سپهری بمثابه «تجربه کبوترانه» (ما هیچ ما نگاه، اکنون هبوط رنگ) و به گواهی نظام اندیشگی شاعرانهاش، بر «عبور» تاکید داشته و دارد و آن را ممکن، مفید و مطلوب دانسته و میداند.
۲- و نیز گفته شد که «عبور» در این نگاه و نگر، هرگز، به معنای گذر و گذار از سر بیاعتنایی و بیاعتباری و در غلتیدن به ایده نیهیلیزم و درافتادن در دوگانه انعزال و یاوگی و یا انتحار و خشونت نبوده و نیست و نه تنها -هرگز- با پوچانگاری هستی بر سر مهر و وفاق نبوده است، بلکه - با توجه به درونداد و بازخورد آن- فرایندی است بمثابه زیر ساخت زندگی معنایی و از جمله پیشنیازها در رواندرمانگری پویشی، و از این رو است که بایسته آن «خیمه درنگ» (مسافر + آوار آفتاب، نیایش) است و «کاج تامل» (ما هیچ ما نگاه، چشمان یک عبور)
۳- و نیز اشاره شد که «عبور» ریشه در گوشهای از روانشناختی انسان داشته و دارد و به گونهای وازنشِ گرفتاری ذهن و زبان در چنبره ایده و شبهاندیشههای منفی خودکار است. تجربه زیسته ما از این واقعیت حکایت میکند که روزانه دهها مورد خواب و خیال خودکار یاوه و بیهوده و گاه ویرانگر به ذهن ما یورش و رخنه میکنند؛ ایده و شبه اندیشههایی که همذات انسان گشته و احساساتی چنان خشم، نفرت، حسادت، کلافگی و سردرگمی، پاشانی و پریشانی ، پژمردگی و افسردگی و ... را به بار آورده و پیرفت آن، من و تو و همه ما را درگیر و دچار کرده و میکنند.
بر این پایه، به اندازهای که فرد، تاب و توان فاصله گرفتن از این ایده و اندیشههای وهمآلود (و به تعبیری: آشغالهای دوست داشتنی) پیدا کند و کمر همت را بر به دور ریختن آنها ببندد و آنها را به دور ریزد و تموجات ذهنی را خاموش سازد، بهتر میتواند خود را مهندسی کرده و مدیریت کند و سازمان و سامان بخشد و در نتیجه بر پاشانی و پریشانی چیره گشته و «آرامش من و هوشیاری تن = غفلت پاک» را تجربه کند، در پیوند با این تجربه است که سپهری میگوید:
«من در این آبادی، پی چیزی میگشتم / پی خوابی / شاید / پی نوری، ریگی، لبخندی / پشت تبریزیها / غفلت پاکی بود، که صدایم میزد ... / لب آبی / گیوهها را کندم، و نشستم، پاها در آب / من چه سبزم امروز / و چه اندازه تنم هوشیار است! / نکند اندوهی، سر رسد از پس کوه» (حجم سبز، در گلستانه)
۴- «سپهری از «غفلت پاک، تن هوشیار» و نیز «لحظههایی پر اوج» سخن میگوید: (حجم سبز، ندای آغاز)
ایشان، بمثابه سالک از تجربهای میگوید که وی را در کام کشیده و سرخوش و گلگون کرده است، تجربهای که دربردارنده سهگانه شادی، آرامش و امید و از جنس رهایی است.
اینگونه از «رهایی» در واقع فرآوردهی فرایند «شناوری در دریای هستی» و از پایههای اساسی رواقیگری است و البته بایسته آن - نه فراموشی هستی که - اندیشیدن به هستی است.
و از این رو است که در شعر و نقاشی و نیز در نامههای بجا مانده از سپهری «تماشا» موضوعیت یافته و معنا پیدا میکند.
به نظر میرسد - دست کم - بندهایی از شعر نشانی معطوف به چنین مواجهه با هستی و در پیوند با این سطح از نگاه است، میگوید:
«نرسیده به درخت / کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است / و در آن عشق به اندازهی پرهای صداقت آبی است / میروی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ سر بدر میآرد / پس به سمت گل تنهایی میپیچی / دو قدم مانده به گل / پای فواره جاوید اساطیر زمین میمانی / و ترا ترسی شفاف فرا میگیرد / در صمیمیت سیّال فضا خش خشی میشنوی / کودکی میبینی / رفته از کاج بلندی بالا جوجه بردارد از لانه نور / و از او می پرسی؛ / خانه دوست کجاست؟» (حجم سبز، نشانی)
۵- نگاه پیشامفهومی به هستی / تماشا
پیشنیاز «غفلت پاک» نگاهِ پیشامفهومی به هستی است، به تعبیر سپهری «ما هیچ، ما نگاه» و این یعنی، شخص بدون اینکه دست به مفهومسازی بزند و به این ترتیب در نوعی از فضای مجازی قرار گیرد، به جان نظر کند و این مهم چنانکه گفته شد به تعبیر «کریشنا مورفی» مستلزم تعلیق زمان است.
سپهری از «کران سوزی و آب نگر پاشی» (شرق اندوه / تراو) و «ایوان تماشا» سخن میگوید:
«باز آمدم از چشمه خواب، کوزه تر در دستم / مرغانی میخواندند، نیلوفر وا میشد، کوزه تر بشکستم / در بستم / و در ایوان تماشای تو بنشستم» (شرق اندوه / گزار)
و نیز نک:
· دفتر آوار آفتاب، شعرهای: آن برتر / آوای گیاه / غبار لبخند
· دفتر مسافر
· و دفتر زندگی خوابها، شعر: بیپاسخ
ادبیات سپهری سرشار از تاکید بر «تماشا» است. افزون بر اشعار، در سایر آثار و از جمله در نامههای خود هم از «تماشا» میگوید، برای نمونه:
«چون به درخت رسیدی به تماشا بمان، تماشا تو را به آسمان خواهد برد، در زمانه ما نگاه کردن نیاموختهاند و درخت جز آرایش خانه نیست و هیچ کس گلهای حیاط همسایه را باور ندارد، پیوندها گسسته کسی در مهتاب راه نمیرود و از پرواز کلاغی هشیار نمیشود و خدا را کنار نرده ایوان نمیبیند و ابدیت را در جام آب خوری نمییابد...» (نک : هنوز در سفرم / بخشی از نامه به نازی)
«گاه از خود میپرسم: پس چه هنگام کاسهها از این آبهای روشن پُر خواهد شد؟ راستی چه هنگام؟ کار من تماشاست و تماشا گواراست. من به مهمانی جهان آمدهام. و جهان به مهمانی من. اگر من نبودم، هستی چیزی کم داشت. اگر این شاخه بید خانه ما، هم اکنون نمیجنبید، جهان در چشم به راهی میسوخت. همه چیز چنان است که میباید. آموختهام که خُرده نگیرم. شکفتگی را دوست دارم و پژمردگی را هم، دیدار دوست ما را پرواز میدهد و نان و سبزی هم، آن فروغی که ما را در پی خویش میکشاند، در سیمای سنگ هم هست، در ابر هم هست، میان زبالهها هم هست. شاید از آغاز خدا را و حقیقت را در دشتهای آفرینش درو کردهاند، اما هر سو خوشهها به جاست ...» (نک: هنوز در سفرم / نامه به مهری)
« ... زندگی ما تکهای است از هماهنگی بزرگ ... پدرم در بستر خود میمیرد و زنبوری در حوضخانه. بستگیهای نزدیک جای خود را به پیوندهای همهجاگیر میدهد ... گاه میشد میخواستم دردرختان فروروم، سنگها را درخود بغلطانم ... اندوه تماشا کناررفتهبود و جای آن تراوش بیواسطه نگاه نشستهبود ... صدای رودخانه از روزنههای خوابم میگذشت ... انگار درپناه سنگ میتوان در پناه ابدیت نشست. آنجا با درختهای تبریزی یکی شدم .... پرنده نقاشی شده باید بیرون از زمان بپرد همچنانکه گل نقاشی باید در ابدیت روئیده باشد.» (نک: همان، پاسخ تسلیتنامه دوستی در پیِ مرگ پدر)
متونی از این دست نشان میدهد که سپهری از یک نظام اندیشگی و زیست جهان جامعالاطرافی برخوردار است. در نمونه زیر هم درنگ کنید:
«دنیا پر از بدی است. و من شقایق تماشا میکنم. روی زمین میلیونها گرسنه است. کاش نبود. ولی وجود گرسنگی، شقايق را شديدتر میكند. و تماشای من ابعاد تازهای میگیرد. يادم هست در بنارس ميان مردهها و بيمارها و گداها از تماشای يك بنای قديمی دچار ستايش اُرگانيك شده بودم. پایم در فاجعه بود و سرم در استتیک. وقتی كه پدرم مرد، نوشتم: «پاسبانها همه شاعر بودند.» حضور فاجعه، آنی دنيا را تلطيف كرده بود. فاجعه آن طرف سكّه بود و گرنه من میدانستم و میدانم كه پاسبانها شاعر نيستند. در تاريكی آن قدر ماندهام كه از روشنی حرف بزنم. چیزی در ما نفی نمیگردد. دنیا در ما ذخیره میشود. و نگاه ما به فراخور این ذخیره است. و از همه جای آن آب میخورد. وقتی که به این کُنارِ بلند نگاه میکنم، حتی آگاهیِ من از سیستم هیدرولیکیِ یک هواپیما، در نگاهم جریان دارد. ولی نخواهيد كه اين آگاهی خودش را عريان نشان دهد. دنيا در ما دچار استحالهی مداوم است. من هزارها گرسنه در خاك هند ديدهام و هيچ وقت از گرسنگی حرف نزدهام. نه، هيچ وقت. ولی هر وقت رفته ام از گلی حرف بزنم دهانم گس شده است. گرسنگی هندی سَبك دهانم را عوض كرده است و من دِين ِخود را ادا كردهام.» (نک: همان، یادداشتها)
در فرازهایی از این دست، سهراب به «جور دیگر» دیدن فراخوان کرده و بر آن تاکید میکند که تماشای بسیاری از آدمیان اصیل نیست. و اینها یادآور شعر «سوره تماشا / دفتر حجم سبز» است. در آنجا نیز سهراب بر آن است که بسیاری از مردم به همین درخت و گل و آب نگاه می کنند، اما تماشای آنهااصیل نیست. مقصود سهراب چیست؟ به باور او، آنقدر مردم جیبشان پر عادت شده و آشناییزدایی را تجربه نکرده اند که از فرط عادت، پدیدهها و اشیاء را چنان که باید نمی بینند.
سهراب پنجرهای را پیش چشمان ما میگشاید تا از پشت آن به دنیا نگاه کنیم و با ذهنی کم و بیش بسیط و به گونه پیشامفهومی و اسطورهای، لحظات و آنات ویژهای را تجربه نماییم. نباید تصور کرد که آگاهی تنها در آگاهی مفهومی و «دانش گزارهای» خلاصه میشود؛ سپهری و دیگر سالکان گفته و بر آن تاکید کردهاند که میتوان با جهان پیرامون از نوعی مواجهه پیشامفهومی برخوردار بود و بدان دست یازید که: «رختها را بکنیم / آب در یک قدمی است»، «بهترین چیز رسیدن به نگاهی است که از حادثه عشقتر است»، « چشم تو زینت تاریکی نیست / پلک ها را بتکان، کفش به پا کن، و بیا»، « بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم / بیا زودتر چیزها را ببینیم»، «به تماشا سوگند» و «ما هیچ، ما نگاه»
۶- در این رابطه است که سپهری بویژه در دفتر هشتم / ما هیچ ، ما نگاه، به سوی «آزادسازی ذهن / مرزهای بیمعنایی» رفته و میرود.
چنین به نظر میرسد که سپهری در این دفتر بدنبال مواجههی معنا و بی معنائی برای بازتولیدِ روایتی نوین و دیگرگون از عرفان شرقی است.
بر پایه این انگاره که در آفرینشهای هنری، بخش زیادی از بار معنا را فرم به دنبال آورده و بر دوش میکشد، سپهری- بویژه- در این دفتر، از ساختاری بهره میگیرد که در سایه آن مخاطب فرصتی پیدا کند تا به نوعی از شهود و آگاهی دست یازد که در «بیمعنایی» رخ میدهد. منظور از «بیمعنایی» در سادهترین بیان، نگاه به پدیدهها و تماشای هستومندها بیواسطه و بدون وصف آنهاست. تعبیر «گنجشک محض»، استعاره چنین نگاهی است:
«صبح است گنجشک محض میخواند / پاییز روی وحدت دیوار / اوراق میشود / رفتار آفتاب مفرح حجم فساد را / از خواب میپراند / یک سیب در فرصت مشبک زنبیل میپوسد / حسی شبیه غربت اشیا / از روی پلک میگذرد / بین درخت و ثانیه سبز / تکرار لاجورد / با حسرت کلام میآمیزد / اما... / ای حرمت سپیدی کاغذ / نبض حروف ما / در غیبت مرکب مشاق میزند / در ذهن حال، جاذبه شکل / از دست میرود / باید کتاب را بست / باید بلند شد / در امتداد وقت قدم زد ... / گل را نگاه کرد .. / ابهام را شنید / باید دوید تا ته بودن / باید به بوی خاک فنا رفت / باید به ملتقای درخت و خدا رسید / باید نشست / نزدیک انبساط / جایی میان بیخودی و کشف ... » (ما هیچ،ما نگاه، هم سطر، هم سفید)
در این راستا، شعر «تنهای منظره» از همین دفتر، شاید بهتر بتواند «نگاه بیواسطه» را بازنمایی کند:
«کاج های زیادی بلند / زاغ های زیادی سیاه / آسمان به اندازه آبی / سنگچینها، تماشا، تجرد / کوچه باغ فرا رفته تا هیچ / ناودان مزین به گنجشک / آفتاب صریح / خاک خوشنود / چشم تا کار می کرد / هوشِ «پاییز» بود / ای عجیب قشنگ! / با نگاهی پر از لفظ مرطوب / مثل خوابی پر از لکنت سبز یک باغ / چشمهایی شبیه حیای مشبک / پلکهای مردد / مثل انگشتهای پریشان خواب مسافر / زیر بیداری بیدهای لب رود / انس،مثل یک مشت خاکستر محرمانه / روی گرمای ادراک پاشیده میشد / فکر / آهسته بود / آرزو دور بودمثل مرغی که روی درخت حکایت بخواند / در کجاهای پاییزهایی که خواهند آمد / یک دهان مشجر / از سفرهای خوب / حرف خواهد زد؟! ... » (ما هیچ، ما نگاه / تنهای منظره)
۷- بدین بیان، دفتر هشتم، بازنما و بازتاب «تراوش بیواسطه نگاه» (رک : هنوز در سفرم، نامه در پاسخ به تسلیتنامه مرگ پدر) است.
انسان - و شاید بویژه انسان امروز - در زندگی و در برخورد با دنیای پیرامون ، بر بستری از حسرت و اسف و اشک و رشک، به نوعی اسیر ارزشگذاری، داوری، عادتزدگی و بازیهای ذهنی است که اگر بتواند خویشتن را از این قید و بندها رها سازد و شناور شود و از موضع بیموضعی بنگرد ، زیستجهانی از «بداعت و طراوت» را برای خود ساخته و انشا خواهد کرد
به نظر میرسد تلاش سپهری در «ما هیچ ...» چنان آموزهای است: «تراوش بیواسطه نگاه» بر پایه پروای از مشاهدهگری معناگرایانه.
به تعبیر دیگر، ایده مرکزی و کانون محوری شعر سپهری - بویژه در دفتر ما هیچ، ما نگاه - معنا در بیمعنایی و تماشا در بیذهنی است.