ویرگول
ورودثبت نام
احمد اسلامی
احمد اسلامی
احمد اسلامی
احمد اسلامی
خواندن ۲۹ دقیقه·۲ ماه پیش

فهم آب، راهبرد صلح سبز در نظام اندیشگی سپهری

احمد اسلامی

چکیده

سپهری زیست‌جهانی دارد که به «فلسفه لاجوردی» تعریف شده است. این فلسفه که بر‌آمده از اندیشه‌ هستی‌شناختی «وحدت وجود» است، بر سازه‌ای از «هویت توحیدی و توحید هویت» معماری شده است.

شاعرانه‌های سپهری، آبستن منشوری است به مثابه مانیفست فرا‌اومانیستی اخلاق همزیستی بر پایه نظریه زمین_سوژگی

این تجربه شاعرانگی، که هستی را نمایشگاه امر قدسی و جهان را باشگاه عشق و پرستش، و نیز خاک و افلاک را حوض موسیقی سلام و صلح می‌داند، در عین و متن زندگی، سویه‌های پر شماری دارد. از آن جمله: «نسبیت هرگونه باور دینی و کثرت‌گرایی مذهبی» و پیرفت آن «همزیستی مسالمت‌آمیز در دنیای تضادها و تفاوت‌ها»

این نگاه و نگر، بر پایه کفر به «خود شیفتگی» و نیز «نفی و انتفاء مطلق‌نگری، اصالت نژادی و قومی» گوهر آزادی و دموکراسی را «روا داری، دگر‌پذیری و پذیرش حق دگراندیشی» می‌داند.

انگاره‌ای چنین در چارچوب زیبا‌شناختیِ هستی‌شناسانه و وجدان اخلاقی انسان، بوم‌زیستی از «رقابت و رفاقت» را رقم زده که در آن «کثرت مایه وحدت» است.

مانیفست بر‌آمده از تجربه عرفان طبیعت_محور سپهری، در این صورت قابل نمایش است:

۱- هستی یک کل واحد است.

۲- هستومندها، بمثابه یک شبکه بهم پیوسته و هر کدام جزیی از آن کل یکپارچه‌اند.

۳- و در این میان انسان نیز جزیی از آن کل است و بنا بر این بخشی از محیط است .

۴- زیستمندها، دارای تشخص و تشخیص‌اند، جاندار، شور‌مند و شعورمند و از گونه‌ای مرجعیت در الهام و اشراق برخوردارند.

۵- زیستمندها، گر چه در شان متفاوت بوده و هستند، اما در « بودن» هموزن‌‌اند.

۶- و بر این پایه انسان، در هر شأن و تراز، اما امیر بر جهان و نیروی مسلط بر طبیعت نیست و نباید باشد

۷- بدین نگاه، انسان‌ها و همه پدیده‌ها در خدمت هم و برای هم هستند. «تاشقایق هست، زندگی باید کرد»

بدین بیان، راهبرد «صلح و سلام همه جانبه و پایدار» به مثابه «آسمانه»‌ گستره زندگی انسان، «فهم آب و پاس قانون زمین» است

کلیدواژه‌ها: سهراب سپهری، هشت کتاب، آب، صلح پایدار

 

درآمد

سپهری فیلسوف نیست، اما فلسفه‌ای دارد، فلسفه‌ای که خود از آن به «فلسفه لاجوردی» یاد می‌کند. چنانکه وی عارف - به معنای کلاسیک - هم نیست، اما - چنانکه شعر او نشان می‌دهد - نسبت به هستی و طبیعت و نیز در سیر و سلوک زندگی، رویکرد عارفانه دارد.

به این ترتیب، او زیست‌جهانی دارد، منشور مانند، جامع، متوازن و برخوردار از یک دستگاه فلسفی که دارای هسته و مولفه‌هایی است.

۱- سپهری - چنانکه زندگی‌نامه خود‌نوشتش روایت می‌کند - در خانواده‌ای سنتی زاده شده و سر بر‌آورده و بدین روند، با تنفس در چنین فضایی، دارای نگرش مذهبی بوده است و تا پس از بازه‌ای و بر فرایندی، از آن دست نگه داشته و با آن زاویه پیدا کرده و دوری جسته است. تعبیر «از پله مذهب تا ته کوچه شک» روایت این روند و فرایند است.

۲- به رغم آن اما - چنانکه آثار وی (اتاق آبی، و هنوز در سفرم، ...) و از جمله اشعار او نشان داده و می‌دهد، به شیوه متفکران رمانتیست - چنان اسپینوزا - و از رهگذر مراقبه با و در طبیعت - گویا - به نوعی از «خدا همه انگاری» رسیده است به گونه‌ای که از تماشای ستاره خونش پر از «شمش اشراق» (ما هیچ ما نگاه / اینجا پرنده بود) می‌شود.

فرازهای فراوانی از هشت کتاب، روایت چنین تجربه و چنین نگاه و نگرشی است، برای نمونه:

·        «شب سرشاری بود / رود از پای صنوبرها تا فراتر می‌رفت / دره مهتاب‌اندود و چنان روشن کوه که خدا پیدا بود / ... » (حجم سبز، از روی پلک شب)

·       

«.... / رفتم قدری در آفتاب بگردم / دور شدم در اشاره‌های خوشایند / رفتم تا وعده گاه کودکی و شن / تا وسط اشتباه‌های مفرح / تا همه چیزهای محض / رفتم نزدیک آبهای مصور / پای درخت شکوفه‌دار گلابی / با تنه‌ای از حضور / نبض می‌آمیخت با حقایق مرطوب / حیرت من با درخت قاتی می‌شد / دیدم در چند متریِ ملکوتم / ... » (ما هیچ ما نگاه، نزدیک دورها)

·   

     «باید کتاب را بست / باید بلند شد؛ / در امتداد وقت قدم زد، / گل را نگاه کرد. / ابهام را شنید... / باید دوید تا ته بودن / باید به بوی خاک فنا رفت / باید به ملتقای درخت و خدا رسید... / باید نشست، / نزدیک انبساط / جایی میان بیخودی و کشف ... » (ما هیچ ما نگاه، هم سطر هم سفید)

باری، چکیده سخن - شاید - همان است که در شعر «صدای پای آب» آمده است: «... / و خدایی که در این نزدیکی است / لای این شب‌بوها، پای آن کاج بلند / روی آگاهی آب، روی قانون گیاه / ...»

 

۳- بدین نگاه، از وجوه نظام اندیشگی سپهری، مواجهه او با امر قدسی / امر متعال است، سپهری به مثابه سالکی است - چنان اسپینوزا - که امر قدسی را در جهان پیرامون می‌بیند و برای بیان این مهم از زبان شعر مدد می‌گیرد، به «همه خدا انگاری = پانته‌ایسم» باور دارد و قدسیت را منتشر در کل هستی می‌داند و از این رهگذر، نظاره‌گر راز ازلی و جریان ابدیت در همه جای هستی است.

در این نظام اندیشگی، خدا نه مرده است و نه ذیل یک نظام متافیزیک فربه انتزاعی تعریف می‌شود، بلکه «بود» پشت همه «نمود»ها و «هستی» همه «هستومند»ها و تنیده در همه پدیده‌ها و زیستمندهاست.

این نظام اندیشگی که در تعبیر خود او «فلسفه لاجوردی / ما هیچ ما نگاه، از ابها به بعد» نامیده شده است، بر اندیشه هستی‌شناسانه‌ای بار و سوار و ایده و انگاره‌ای را در پی دارد و می‌اورد.

به گواهی شعر بلند «صدای پای آب» فلسفه لاجوردی او بر سازه‌ای از «هویت توحیدی و توحید هویت» بنیان‌گذاری و معماری شده است «و‌ خدایی که در این نزدیکی است، لای این شب‌بو‌ها، پای آن کاج بلند، روی آگاهی آب، روی قانون گیاه، .... هر کجا هستم، باشم، آسمان مال من است، پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است، چه اهمیت دارد، گاه اگر می‌رویند قارچهای غربت، من نمیدانم، که چرا می‌گویند: اسب حیوان نجیبی است، کبوتر زیباست، و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست، گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد ؟! .... / صدای پای آب»

هویت توحیدی و توحید هویت، به مثابه سازه و بن‌مایه نظام اندیشگی سپهری به لحاظ اثر‌گذاری در عین و متن زندگی، سویه‌ها و جلوه‌هایی گوناگون و پر‌شمار دارد، از آن جمله، یکی هم «صلح‌ جهانی و همزیستی مسالمت‌امیز انسان‌ها در دنیای تضادها و تفاوت‌ها بر پایه تجربه شاعرانگی اندیشه معنوی» است.

 

۴- بر این پایه - و برابر آنچه از منظومه آثار سپهری آشکار و هویدا‌ست - وی، چنانکه مذهب ستیز و یا مذهب گریز نیست - صد البته - در لفاف خرقه هیچ مذهبی هم در نیامده و نام و نشان از هیچ کیش و آیینی بر خود نگرفته است، اما - به رغم آن - او چنان سالکی است که رستگاری را در کثرت‌گرایی دانسته و بر شیوه فیلسوفانی - چون جان‌هیک - نجات را در پلورالیزم، سراغ می‌گیرد.

شعر سپهری، بازنمود چنین مواجهه‌ای است، چنان این فراز: «... / قرآن بالای سرم / بالش من انجیل / بستر من تورات و زبر پوشم اوستا / می‌بینم خواب / بودایی در نیلوفر آب ...» (شرق اندوه، و شورم را)

و در تاکید بر این گشودگی و گشادگی است که در پی سروده است: « .... / هر جا گل‌های نیایش رست / من چیدم / دسته گلی دارم / ... » (همان)

با چنان بن‌مایه‌ای است که ذهن ناز و نغز سپهری در زبانش طنین انداخته و به شیوه‌ای سمبولیک - چنانکه از قرآن، انجیل و تورات می‌گوید - از «کتاب جامعه»، «مزامیر»، «ودا»، «اوستا»، «بودا و نیلوفر» و نمادهای دیگر مذاهب سامی و شرق آسیا (نظیر هندوییسم، بودیسم) و... نیز می‌گوید:

·        «..... / من از سیاحت در یک حماسه می‌آیم / و مثل آب / تمام قصه سهراب و نوشدارو را روانم / سفر مرا به در باغ چند سالگی‌ام برد / و ایستادم تا دلم قرار بگیرد / صدای پرپری آمد / و در که باز شد / من از هجوم حقیقت به خاک افتادم / و بار دیگر در زیر ‌آسمان مزامیر / در آن سفر که لب رودخانه بابل / به هوش آمدم / نوای بربط خاموش بود / و خوب گوش که دادم صدای گریه می‌آمد / و چند بربط بی تاب / به شاخه‌های تر بید تاب می‌خوردند / و در مسیر سفر راهبان پاک مسیحی / به سمت پرده خاموش ارمیای نبی اشاره می‌کردند / و من بلند بلند / کتاب جامعه می‌خواندم / و چند زارع لبنانی / که زیر سدر کهن سالی نشسته بودند / مرکبات درختان خویش رادر ذهن شماره می‌کردند / کنار راه سفر کودکان کور عراقی / به خط لوح حمورابی نگاه می‌کردند » (مسافر)

·        « من "ودا" می‌خوانم / گاهی نیز / طرح می‌ریزم سنگی، مرغی، ابری / ... / » (حجم سبز، ساده رنگ)

در این رابطه، نکته شایان درنگ و دقت، اشاره به پاره‌ای از وجوه نظام اندیشگی شاعر است. به نظر می‌رسد یکی از سیماهای برجسته در آن، درهم تنیدگی همیشگی مفهوم و تصویر است. سپهری، همزمان منطقی و شاعرانه می‌اندیشد و هر یک از این دو، آن دیگری را مایه داده و بارور میکند، از سویی، وی استاد اندیشه تحلیلی است و از سوی دیگر، با حقیقت خیال‌ورزی آشناست، و بر این پایه، آنچه بیش از هر چیز مایه دل‌مشغولی و دغدغه اوست، مساله وحدت یا یگانگی حقیقت است که از پنجره نگاه انسان گونه‌گون و در کثرت و نسبیت است.

 

۵- باری، چکیده سخن این است که در ذهن و زبان و در اندیشه سپهری «خدا» یک «نماد» است تا باز‌نمودی بی‌چند و چون از حقیقت غایی، نمادِ ذاتِ مطلقی که همواره از طریق صورت آشکار شده و برای بشر شناخته می‌شود. این جنبه «پدیدار شدن» جنبه اساسی است، زیرا حقیقت را به راستی نمی‌توان شناخت مگر تا آنجا که آدمیان - برابر ظرفیت احساس و ادراک خود - دریافته و در می‌یابند، از این رو بخش پایانی صدای پای آب، شایان درنگ است: «.... / کار ما نیست / شناسایی راز گل سرخ ! / کار ما شاید این است / که در افسون گل سرخ شناور باشیم...! پشت دانایی اردو بزنیم / دست در جذبه یک برگ بشوییم و سر خوان برویم / ..... / کار ما شاید این است / که میان گل نیلوفر و قرن / پی آواز حقیقت بدویم... » (صدای پای آب)

چنین نگاهی، بایسته نسبیت هر گونه باور دینی است و از این رو‌ست که اندیشه سپهری - چنان آسمانه بلندی - هر دین و دیدگاه دینی را فرا گرفته و چون چتری، پوشش داده و بر پایه این منطق که: «... من نمی‌خندم... / و نمی‌خندم اگر فلسفه‌ای ماه را نصف کند » (صدای پای آب) فهم کامل «یکتایی» را در آن می‌داند که «یکتا را با خودگشایی بسیار‌گونه‌اش» در بر گیرد. در واقع سپهری از این زاویه چنان ابن عربی است که می‌گوید: « قلب من پذیرنده هر صورتی است / چراگاه غرالان / پرستشگاه راهبان / خانه بتان / کعبه زائران / و‌کتیبه تورات و قران است / که دین من، دین دوستی است / و این رشته الفت، همه ایده من است / اری / کیش و آیین من عشق و دوستی است » (ترجمان العشاق، غزل ۱۱)

 

۶- و از همین رو است که وی - گر چه باریگارد هیچ ایده‌ای نبوده و با هیچ اندیشه‌ای پیمان برادری نداشته است، اما، نه تنها سنت‌ستیز نیست، بلکه - در یک رویکرد انتقادی و در پس نوعی غربالگری، «سنت» را محترم شمرده و پاس داشته و بایسته و شایسته اعتنا و اعتبار می‌داند:

·        در شعر «سایبان آرامش ما ماییم از دفتر آوار آفتاب»: « در هوای دوگانگی / تازگیِ چهره‌ها پژمرد / بیایید از سایه روشن برویم / بر لب شبنم بایستیم / در برگ فرود آییم / و اگر جا پایی دیدیم / مسافر کهن را از پی برویم...»

·        و نیز در شعر" تا نبض خیس صبح از دفترحجم سبز:

« آه! / در ایثار سطح‌ها چه شکوهی است / ای سرطان شریف عزلت! / سطح من ارزانی تو باد! / یک نفر آمد / تا عضلات بهشت / دست مرا امتداد داد / یک نفر آمد که نور صبح مذاهب / در وسط دگمه‌های پیرهنش بود / از علف خشک آیه‌های قدیمی / پنجره می‌بافت / مثل پریروزهای فکر جوان بود / حنجره‌اش از صفات آبی شط‌ها / پر شده بود / یک نفر آمد کتاب‌های مرا برد / روی سرم سقفی از تناسب گلها کشید / عصر مرا با دریچه‌های مکرر وسیع کرد / میز مرا زیر معنویت باران نهاد / بعد نشستیم / حرف زدیم از دقیقه‌های مشجر / از کلماتی که زندگانی‌شان در وسط آب می‌گذشت / فرصت ما زیر ابرهای مناسب / مثل تن گیج یک کبوتر ناگاه / حجم خوشی داشت / نصفه شب بود از تلاطم میوه / طرح درختان عجیب شد / رشته مرطوب خواب ما به هدر رفت / بعد دست در آغاز جسم آب تنی کرد / بعد در احشای خیس نارون باغ / صبح شد...»

بمثابه پاورقی در پیوند با بند / ۶:

یاد‌آوری این نکته - البته - چندان بیجا نیست که این‌ها همه در ان ترکیب بندی از نظام اندیشگی سپهری درک و دریافت می‌شود که وی - چنانکه «رویه خشونت‌بار مدرنیته» و نیز «غبار عادت» را بر نتافته و به نقد می‌کشد، با پیش‌انگاره‌های سنت‌پرستی دینی - هم - از ریشه در‌آفتاده و آن‌ها را - از ان روی که انسان ستیز و زندگی سوز است - سخت به پرسش گرفته و بر پایه ان - مثلا - فقه و فقها را با زبانی طنزآمیز چنین به چالش کشیده و می‌کشد:

·        «موزه ای دیدم دور از سبزه، / مسجدی دور از آب، / سر بالین فقیهی نومید، کوزه‌ای دیدم لبریز سؤال»

·        « من قطاری دیدم.... / من قطاری دیدم، فقه می‌برد و چه سنگین می‌رفت / من قطاری دیدم، که سیاست می برد (و چه خالی می رفت) » (صدای پای آب)

·        « من به اندازه¬ يك ابر دلم مي¬گيرد / وقتي از پنجره ميبينم حوری / -دختر بالغ همسايه- / پای كمياب ترين نارونِ روی زمين / فقه مي¬خواند» (حجم سبز، ندای آغاز)

·        ... / موزه‌ای دیدم دور از سبزه / مسجدی دور از آب / سر بالین فقیهی نومید، کوزه‌ای لبریز سوال » (صدای پای آب)

در هر سه فقرۀ نقل شده طنزِ پررنگی موج می‌زند. فقیهی که بزرگ‌ترین وظیفه‌اش پاسخ گفتن به پرسش‌های شرعی خلایقِ است، اما در کار خود مانده و با ناامیدی دست و پنجه نرم می کند

 

۷- ششگانه برنبشته بمثابه پیش‌انگاره‌های ایده و اندیشه صلح و سلام در نظام اندیشگی سپهری اسن. بر این پایه و بدین نگاه و نگر:

ایده و اندیشه صلح و سلام در هشت کتاب چنان «آسمانه»‌ای است که گستره زندگی انسان و همه مناسبات او با دنیای پیرامون را فراگرفته و پوشش میدهد و در واقع «زیست جهان» شاعر را تعریف می‌کند

و چنین است که این بینش و کنش در شعر سپهری بر گونه دیگری هم، بازتاب دارد، برای نمونه، آنجا که می‌گوید:

«... من نمی خندم اگر بادکنک می ترکد / و نمی خندم اگر فلسفه ای، ماه را نصف کند... » (صدای پای آب)

سخنی از این دست، بر‌آمده از یک نظام اندیشگیِ فلسفی و زاییده هستی‌شناسیِ زیبا‌شناختی است که جهان خاک و افلاک را -سراسر- نماهنگ سمفونی صلح می‌داند، بنگرید:

«من ندیدم دو صنوبر را با هم دشمن / من ندیدم بیدی، سایه‌اش را بفروشد به زمین / رایگان می‌بخشد، نارون شاخه خود را به کلاغ / ... » (صدای پای آب)

بر این پایه، بند «من نمی‌خندم... » در بردارنده ارزشی زیبا‌شناختی است و واگویه گونه‌ای ویژه از «مدارا و کثرت‌گرایی / رواداری و دگر‌پذیری» است، گونه‌ای که راهبردِ «امکان‌پذیری جامعه انسانیِ متکثرِ برهنه از هر گونه سود انگاری و سوداگرایی» را در آن می‌داند که « هر کس پاسِ فلسفه‌ای را بدارد که فلسفه او نیست و به آن باور ندارد»

 

۸- روشن است که این گونه پاسداری، نه از سر شک و تردید و نه از سر هم‌ارز دانستن همه فلسفه‌هاست، چنانکه - تنها - رفتاری عاطفی / اخلاقی و یا از سر پایبندی به یک قرار اجتماعی و مرام سیاسی هم نیست و بلکه برآمده از نوعی وجدان اخلاقی و عقلانیت انسانی است

و نیز روشن است که «این نخندیدن / نرمخویی و دگر‌پذیری / مدارا» بمثابه یکی از مهمترین مولفه‌های زیرساختی «صلح و سلام» بر‌خوردار از دو جنبه سلبی و ایجابی است.

جنبه سلبی، پروا‌داری و پرهیز از کاری است که موجب فشار روانی و اجتماعی بر دیگران شود.

و جنبه ایجابی آن، روا‌داری و پذیرش دگر‌دیسی و حق دگر‌اندیشی است.

 

۹- مدارایی چنین، که در عرصه اجتماعی، نوعی کنشِ سیاسی و موثر بر جهت‌گیری و فرهنگ سیاسی است، زیست‌جهانی از «رقابت و رفاقت» را رقم می‌زند که در آن «کثرت پایه وحدت» و «گونه‌گونی، مایه زیبایی و بالش آرامش و روشنایی» است.

پیش از صدای پای آب، در سروده‌ای دیگر از هشت کتاب آمده است:

«قرآن بالای سرم، بالش من انجیل، بستر من تورات، و زبر پوشم اوستا / می‌بینم خواب / بودایی در نیلوفر آب / ... / هر جا گلهای نیایش رست، من چیدم / دسته گلی دارم / ... »(شرق اندوه، شورم را)

منش و کنشی چنین -چنانکه پاره‌ای انگاشته و می‌پندارند- تنها، چاره‌جویی برای دفع و رفع درگیری‌های عقیدتی و مذهبی و برآمده از درون جنگهای - مثلا - صلیبی نیست، بلکه فراتر از آن - همان که گفته شد - برخاسته از نوعی زیبا‌نگری، وجدان اخلاقی و ژرف‌اندیشی است.

 

۱۰- کثرت‌گرایی و پلورالیزم بر‌آمده از عقلانیت زیبا‌شناختی - البته- در کنش اجتماعی و فرهنگ سیاسی، سویه همزاد دیگری هم دارد و آن نفی اصالت نژادی و امتیازات قومی و نیز نفی مطلق نگری و تعصب‌ورزیهای ناشی از آن است، و از این روست که می‌گوید: «اهل کاشانم / نسبم، شاید برسد / به گیاهی در هند، به سفالینه‌ای از خاک سیلک / نسبم شاید، به زنی فاحشه در شهر بخارا برسد / .... / اهل کاشانم / شهر من اما کاشان نیست / .... / شهر من گم شده است» (صدای پای آب)

شگفتا زیبایی! «کثرت گرایی و مرز گریزی » پاردوکس قشنگی است، باری:

الغاء اصالت نژادی و امتیازات قومی بر پایه عقلانیت زیبا‌شناختی در نگاه و نگرش سهراب -البته- از لایه‌های معنایی و ژرفای بیشتری برخوردار است و تا انجا پیش میرود که همه اجزاء هستی را در «بودن» هم‌وزن و همپایه دانسته و در این میان، نه تنها انسان را تافته جدا بافته و پدیده برگزیده ندانسته و حق سلطه بر طبیعت و جهان را برای او روا ندانسته و بر نمی‌تابد، بلکه می‌گوید:

«و من مسافرم / ای بادهای همواره! / مرابه وسعت تشکیل برگ‌ها ببرید / و مرا به کودکی شور آب‌ها برسانید / و کفش‌های مرا تا تکامل تن انگور / پر از تحرک زیبایی خضوع کنید... / دقیقه‌های مرا تا کبوتران مکرر / در آسمان سپید غریزه اوج دهید / و اتفاق وجود مرا کنار درخت / بدل کنید به یک ارتباط گمشده پاک / و در تنفس تنهایی / دریچه‌های شعور مرا به هم بزنید / روان کنیدم دنبال بادبادک آن روز / مرا به خلوت ابعاد زندگی ببرید / حضور هیچ ملایم را به من نشان بدهید!» (مسافر)

 

۱۱- بدین زبان، شاعر خود را نه در محیط، که بخشی از محیط دانسته - و بی آنکه در شولای ویژه‌ای از مذهب در‌آید - (نک: و هنوز در سفرم، خاطرات) با درک «تن واحده» جهان از «وحدت وجود» می‌گوید و می‌گوید:

«من نمیدانم؛ / که چرا میگویند: / اسب حیوان نجیبی است، کبوتر زیباست؛ / پس چرا در قفس هیچ کسی، کرکس نیست؟ / چشم ها را باید شست / جور دیگر باید دید... !» (صدای پای آب)

 

۱۲- بر پایه چنین نگاه زیبا‌شناختی است که از «پاس قانون زمین» سخن می‌گوید:

«روی قانون چمن پا نگذاریم» (صدای پای آب)

«... یاد من باشد، هر چه پروانه که می‌افتد در آب، زود از آب در آرم / یاد من باشد، کاری نکنم که به قانون زمین بر‌بخورد» (حجم سبز، غربت)

و می‌گوید:

«چیزهایی هست که نمی‌دانم / می‌دانم، سبزه‌ای را بکنم خواهم مرد» (حجم سبز، روشنی، من، گل، آب)

و درست بر همین شالوده و بر پایه حس همفازی کیهانی است که همسازی با همه زیستمندان را شایسته دانسته و بدین نگاه، رعایت اخلاق زیست‌محیطی را بایسته می‌داند:

«صبح‌ها نان و پنیرک بخوریم / و بکاریم نهالی سر هر پیچ کلام / و بپاشیم میان دو هجا تخم سکوت / و نخوانیم کتابی که در آن باد نمی‌آید / و کتابی که در آن پوست شبنم تر نیست / و کتابی که در آن یاخته‌ها بی‌بعدند / و نخواهیم مگس از سر انگشت طبیعت بپرد / و نخواهیم پلنگ از در خلقت برود بیرون / و بدانیم اگر کرم نبود زندگی چیزی کم داشت / و اگر خنج نبود / لطمه می‌خورد به قانون درخت / و اگر مرگ نبود دست ما در پی چیزی می‌گشت / و بدانیم اگر نور نبود منطق زنده پرواز دگرگون می شد / و بدانیم که پیش از مرجان خلایی بود در اندیشه دریاها» (صدای پای آب)

این است که شاعر «قطع درخت» را بمثابه «قتل» دانسته (صدای پای آب) و از همه می‌خواهد تا به نام «زن، زیبایی و زندگی» چنان مردم صفاپیشه بالا‌دستِ آبادی «آب» را گِل نکنند (حجم سبز، آب) و درست در این راستا، در جستجوی شهری است که شهروندانش، چنین بازنمایی می‌شوند:

«قایقی خواهم ساخت / خواهم انداخت به آب / دور خواهم شد از این خاک غریب / که.... / همچنان خواهم راند / همچنان خواهم خواند / .... / پشت دریا ها شهری است / که در آن پنجره‌ها رو به تجلی باز است / بام‌ها جای کبوترهایی است / که به فواره هوش بشری می‌نگرند / دست هر کودک ده ساله شهر شاخه معرفتی است / مردم شهر به یک چینه چنان می‌نگرند / که به یک شعله به یک خواب لطیف / .... / پشت دریاها شهری است / که در آن...» (حجم سبز، آب)

و نیک می‌داند که - البته - «ایدال»‌ی چنین، در پهنه جهان، رخت « رئال » بر تن نخواهد کرد، مگر آنکه نخست در گستره جان، نمود و نماد یابد و این « نیایش » اوست:

«... / ما جنگل انبوه دگرگونی / از آتش همرنگی صد اخگر برگیر / برهم تاب ؛ بر هم پیچ / شلاقی کن و بزن بر تن ما / باشد که ز خاکستر ما / در ما جنگل یکرنگی بدر آرد سر / .... / هر سو مرز هر سو نام / رشته کن از بی شکلی، گذران از مروارید زمان و مکان / باشد که به هم پیوندد همه چیز / باشد که نماند مرز / که نماند نام / ...» (حجم سبز، نیایش)

 

۱۳- ایده «رواداری و همزیستی آشتی‌گرایانه» چنانکه از سر «انفعال و انعزال=وادادگی و گوشه‌گیری» نبوده و نیست، لزوما بر شالوده پذیرش وضع موجود و همرنگی و غرقابی در آن هم نیست، بلکه -با توجه به بن‌مایه زیبا‌شناختی صلح و سلام- درونمایه دیگری داشته و گویای تجربه‌ای ناز و نغز و به غایت زیباست. نیک بنگرید:

«.... و من آنان را به صدای قدم پیک بشارت دادم / و... / و به آنان گفتم: / هر که در حافظه چوب ببیند باغی / صورتش در وزش بیشه شور ابدی خواهد ماند / هر که با مرغ هوا دوست شود / خوابش آرام‌ترین خواب جهان خواهد بود / آنکه نور از سر انگشت زمان بر چیند / می‌گشاید گره پنجرها را با آه» (حجم سبز / سوره تماشا)

در شعر بلند صدای پای آب، بیان دیگری از این تجربه آمده است، می‌گوید:

«... پدرم وقتی مرد / آسمان آبی بود / مادرم بی‌خبر از خواب پرید، خواهرم زیبا شد / پدرم وقتی مرد / پاسبان‌ها همه شاعر بودند» (صدای پای آب)

سپهری، بار دیگر این عبارت را در یاد‌داشتی آورده و تا اندازه‌ای از آن تجربه پرده‌برداری کرده است. چنین می‌نویسد:

«دنیا پر از بدی است. و من شقایق تماشا می‌کنم. روی زمین میلیونها گرسنه است. کاش نبود. ولی وجود گرسنگی، شقايق را شديدتر می‌كند. و تماشای من ابعاد تازه‌ای می‌گیرد. يادم هست در بنارس ميان مرده‌ها و بيمارها و گداها از تماشای يك بنای قديمی دچار ستايش اُرگانيك شده بودم. پایم در فاجعه بود و سرم در استتیک. وقتی كه پدرم مرد، نوشتم: "پاسبان ها همه شاعر بودند. "حضور فاجعه، آنی دنيا را تلطيف كرده بود. فاجعه آن طرف سكّه بود و گرنه من می‌دانستم و می‌دانم كه پاسبان‌ها شاعر نيستند. در تاريكی آن قدر مانده‌ام كه از روشنی حرف بزنم. چیزی در ما نفی نمی‌گردد. دنیا در ما ذخیره می‌شود. و نگاه ما به فراخور این ذخیره است. و از همه جای آن آب می‌خورد. وقتی که به این کُنارِ بلند نگاه می‌کنم، حتی آگاهیِ من از سیستم هیدرولیکیِ یک هواپیما، در نگاهم جریان دارد. ولی نخواهيد كه اين آگاهی خودش را عريان نشان دهد. دنيا در ما دچار استحالهٔ مداوم است.

من هزارها گرسنه در خاك هند ديده‌ام و هيچ وقت از گرسنگی حرف نزده ام. نه، هيچ وقت. ولی هر وقت رفته ام از گلی حرف بزنم دهانم گس شده است. گرسنگی هندی سَبك دهانم را عوض كرده است و من دِين ِخود را ادا كرده‌ام. » (هنوز در سفرم، یاد‌داشتها)

این یا‌داشت (که گویا در یکی از سالهای دهه چهل و در پاسخ به پاره‌ای از منتقدانش نوشته شده) از وضعیتی پارادوکسیکال سخن می‌گوید، وضعیتی که در آن « پاسبانها همه شاعر باشند»

روشن است که شاعر نه دچار توهم است و نه در پی آرمانشهری که از درون، تناقض‌آمیز باشد، بلکه از تجربه‌ای سخن می‌گوید که «حضور فاجعه آنی دنیا را تلطیف کرده بود» تجربه‌ای که در آن از نیاز به کنترل خشونت کاسته و بر گرایش به زیست شاعرانگی افزوده شده باشد، به گواهی آنکه می‌گوید: «در حضور شمعدانی‌ها، شقاوت آب خواهد شد» (حجم سبز، ورق روشن وقت)

«پاسبان» نماد سلطه دولت، خشونت و کنترل از بالا به پایین در جامعه سیاسی است و «شاعر» - بویژه در نگاه سهراب - نماد درک زیبایی هستی، حرمت زندگی، نرمش و مدارا‌ست و بدین نگاه - در واقع - پارادایم نهفته زیر پوست پارادوکس پاسبان / شاعر « نفی نیاز شهر و شهروندان به پاسبان» است.

و درست در این راستاست که بر پایه نظام اندیشگی خود، با یاد‌آوریِ بر بایستگیِ سه‌گانه « شناخت زمینِ زندگی، خود‌اتکایی و عبور » که: «دم صبح، دشمن را بشناسیم»، « بر خود خیمه زنیم، سایبان آرامش ما ماییم» (آوار آفتاب، سایبان آرامش) و «عبور باید کرد و همنورد افقهای دور باید شد» (مسافر) اما بر « افق‌گشایی » تاکید کرده و در همان شعر «سایبان آرامش» می‌گوید: « دم صبح،.. و به خورشید اشاره کنیم»

 

۱۴- نتیجه اینکه، بر پایه منش و بینش یاد شده، سپهری:

الف / بهترین چیز را در «عشق و نگاه عاشقانه» می‌داند. می‌گوید: «بهترین چیز رسیدن به نگاهی است که از حادثه عشق تر است» (د / حجم سبز، ق / شب تنهایی خوب)

ب / و از همین رو، نگاهی را که « عاشقانه به تماشا » ننشیند و نپردازد، موجب دلتنگی دانسته و آن را به چالش میگیرد که: « من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم / حرفی از جنس زمان نشنیدم / هیچ چشمی عاشقانه / به زمین خیره نبود / کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد / هیچ کس زاغچه‌ای را / سر یک مزرعه جدی نگرفت... !» (د / حجم سبز، ق / ندای آغاز)

ج / و با این بن‌مایه، از پویه سمت مهر بر پایه باران سخن می‌گوید، که«... روی پای تر باران به بلندی محبت برویم »(صدای پای آب)

د / و فتوی به نوازش می‌دهد. نوازش جهان و هر چه و هر که در اوست. می‌نویسد: (در نامه‌ای با شناسه: تهران / ششم فروردین ۱۳۴۲ / خطاب به دوستی به نام نازی) «.... بر بلندای خود بالا رو و سپیده‌دم خود را چشم به راه باش. جهان را نوازش کن. دریچه را بگشا. پیچک راببین. بر روشنی بپیچ. از زباله‌ها رو مگردان که پاره‌ی حقیقت است. جوانه بزن .... »

و نیز می‌گوید: «.... خواهم آمد / پیش اسبان ‚ گاوان ‚ علف سبز نوازش خواهم ریخت / مادیانی تشنه سطل شبنم را خواهم آورد / خر فرتوتی در راه من مگسهایش را خواهم زد / خواهم آمد سر هر دیواری میخکی خواهم کاشت / پای هر پنجره ای شعری خواهم خواند / هر کلاغی را کاجی خواهم داد / مار را خواهم گفت: چه شکوهی دارد غوک / آشتی خواهم داد / آشنا خواهم کرد / راه خواهم رفت / نور خواهم خورد / دوست خواهم داشت... » (د / حجم سبز، ق / و پیامی در راه)

و در این راستا - حتی - از نوازش خطر می‌گوید، می‌گوید: «... در به نوازش خطر بگشاییم..» (د / آوار آفتاب ق / سایبان آرامش ما ماییم) و زباله را هم قابل و لایق نگاه مهرآمیز می‌داند (چنانکه در نامه به نازی گذشت) چرا که آنها را هم پاره ای از حقیقت می‌داند. در نامه دیگری (با شناسه: تهران / دوم اردیبهشت ۱۳۴۲ / خطاب به دوستی به نام مهری) بر نبشته آمده است: «.... آموخته‌ام که خُرده نگیرم. شکفتگی را دوست دارم و پژمردگی را هم. دیدار دوست ما را پرواز می‌دهد و نان و سبزی هم. آن فروغی که ما را در پیِ خویش می‌کشاند در سیمای سنگ هست، در ابر هست، میان زباله‌ها هم هست »

ه‍ / و راهبرد « آرامش» را « دوستی » می‌داند. می‌گوید:

«.... هر که با مرغ هوا دوست شود / خوابش / آرام‌ترین / خواب جهان خواهد بود... »(د / حجم سبز، ق / سوره تماشا)

و / و بر این پایه او بر ایده و در اندیشه « دیوار زدایی » است. طی نامه‌ای- آورده است: « خرده مگیر. روزی خواهد رسید که من بروم خانه همسایه را آب پاشی کنم و تو به کاج همسایه سلام کنی و سارها بر خوان ما بنشینند و مردمان مهربان تر از درخت شوند. اینک رنجه مشو اگر در مغازه ها پای گل‌ها بهای آن را می‌نویسند و خروس را پیش از سپیده دم سر می‌برند و اسب را به گاری می‌بندند... خوراک مانده را به گدا می‌بخشند. چنین نخواهد ماند... »(از نامه به نازی، فروردین ۱۳۴۲)

و همراستای با آن در سروده‌ای می‌گوید: « روزی خواهم آمد و.... / هر چه دشنام از لب خواهم برچید / هر چه دیوار از جا خواهم برکند / ..» (د / حجم سبر، ق / و پیامی در راه)

و در سروده دیگری، در توصیف آرمانشهر: «.... / من ندیدم دهشان / بی‌گمان پای چپرهاشان جا پای خداست / ماهتاب آنجا می‌کند روشن پهنای کلام / بی‌گمان در ده بالا دست چینه‌ها کوتاه است / مردمش می‌دانند که شقایق چه گلی است / بی‌گمان آنجا آبی آبی است» (د / حجم سبز، ق / آب)

ز / بدین گونه شاعر هیچ‌ دیواری را بر نمی‌تابد، مگر یک دیوار، دیواری که پایه گل میخک باشد: «... / خواهم آمد سر هر دیواری میخکی خواهم کاشت»

ح / و چنین است که در «جنگل‌آباد کثرت» سوژه نیایش او « گل بیرنگی» است. می‌گوید: «...ما جنگل انبوه دگرگونی / از آتش همرنگی صد اخگر برگیر / برهم تاب، بر هم پیچ / شلاقی کن و بزن بر تن ما / باشد که ز خاکستر ما / در ما جنگل یکرنگی بدر آرد سر / چشمان بسپردیم خوابی لانه گرفت / نم زن بر چهره ما / باشد که شکوفا گردد زنبق چشم / و شود سیراب از تابش تو و فرو افتد / بینایی ره گم کرد / یاری کن و گره زن نگه ما و خودت با هم / باشد که تراود در ما همه تو / ما چنگیم: هر تار از ما دردی سودایی / زخمه کن از آرامش نامیرا / ما را بنواز / باشد که تهی گردیم آکنده شویم از والا / "نت" خاموشی / آیینه شدیم ترسیدیم از هر نقش

خود را در ما بفکن / باشد که فراگیرد هستی ما را و دگر نقشی ننشیند در ما / هر سو مرز هر سو نام / رشته کن از بی شکلی گذران از مروارید زمان و مکان / باشد که به هم پیوندد همه چیز / باشد که نماند مرز / که نماند نام» (د / شرق اندوه ق / نیایش)

 

۱۵- بدین نگاه و نگر، به گواهی فرازهای برخوانده‌یِ پر شمارِ هشت کتاب، در نظام اندیشگی سپهری، « صلح » وابسته به جنگ و در برابر سلاح نبوده و نیست و به تعبیر دیگر: جنبه تابعی و وجه ابزاری ندارد. بلکه بمثابه پارادایم نیاز وجودی، جوشیده از درون و بر‌آمده از روح و روان آدمی است و جان و جهان او را پوشش داده و می‌دهد و از این رو چنانکه فراگیر و همه جانبه است، جاوید و جاودانه نیز هست. و به تعبیر دیگر یکی از مولفه‌های رنگ فطری انسان است. شعر « فراتر از دفتر آوار آفتاب » را بنگرید. آنجا می‌گوید:

«... اینجا که من هستم / آسمان خوشه کهکشان می‌آویزد / و کو چشمی آرزومند ؟ / ...

.... و اینجا افسانه نمی‌گویم / نیشِ مار نوشابهٔ گل ارمغان آورد / ....

.... و قصه نمی‌پردازم / در باغستان من / شاخه بارور خم می‌شود / بی نیازی دست‌ها پاسخ می‌دهد / ...

... در جنگل من / از درندگی نام و نشان نیست / ...

.... من شکفتن ها را می‌شنوم / و جویبار از آن سوی زمان می‌گذرد / ... »

 

۱۶- ادبیات صلح و سلام در میراث سپهری و از جمله در شاعرانه‌های هشت کتاب بسیار فراوان‌تر از فرازها و فقراتی است که آورده شد و روایت همه آنها، فرصت و ظرفیت دیگری می‌طلبد. اینجا و در پایان این نوشتار، به گزارش چند نمونه دیگر بسنده میشود. بخوانید:

« آن پهنه چه بود: با میشی، گرگی همپا شده بود / ... » (شرق اندوه، بودهی)

فرازهایی از این دست در شعر سپهری، روایت نقد نگاه و گویای بینش او و نشان از آن دارد که: انسان آرمانی و جامعه ایده‌ال وی، «انسانِ سلام» و «جامعه در صلح» است، چنانکه این ایده و اندیشه در شماری از سروده‌های سپهری، طنین بلندی دارد، از آن جمله در شعر «و پیامی در راه»:

« روزی خواهم آمد / و پیامی خواهم آورد / در رگ‌ها نور خواهم ریخت / و صدا خواهم در داد / ای سبدهاتان پر خواب! / سیب آوردم؛ سیب سرخ خورشید / خواهم آمد گل یاسی به گدا خواهم داد / زن زیبای جذامی را گوشواری دیگر خواهم بخشید / کور را خواهم گفتم: چه تماشا دارد باغ! / دوره گردی خواهم شد / کوچه‌ها را خواهم گشت / جار خواهم زد: آی شبنم، شبنم، شبنم / رهگذاری خواهد گفت: راستی را شب تاریکی است / کهکشانی خواهم دادش / روی پل دخترکی بی پاست / دب اکبر را بر گردن او خواهم آویخت / هر چه دشنام از لب خواهم برچید / هر چه دیوار از جا خواهم برکند / رهزنان را خواهم گفت: کاروانی آمد بارش لبخند / ابر را پاره خواهم کرد / من گره خواهم زد / چشمان را با خورشید / دل‌ها را با عشق / سایه‌ها را با ‌آب شاخه‌ها را با باد / و به هم خواهم پیوست / خواب کودک را با زمزمه زنجره‌ها / بادبادک ها به هوا خواهم برد / گلدان ها آب خواهم داد / خواهم آمد / پیش اسبان، گاوان، علف سبز نوازش خواهم ریخت / مادیانی تشنه / سطل شبنم را خواهم آورد / خر فرتوتی در راه / من مگس هایش را خواهم زد / خواهم آمد / سر هر دیواری میخکی خواهم کاشت / پای هر پنجره ای شعری خواهم خواند / هر کلاغی را کاجی خواهم داد / مار را خواهم گفت: چه شکوهی دارد غوک! / آشتی خواهم داد / آشنا خواهم کرد / راه خواهم رفت / نور خواهم خورد / دوست خواهم داشت... » (حجم سبز، و پیامی در راه)

سپهریسهراب سپهری
۰
۰
احمد اسلامی
احمد اسلامی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید