مداد آبی
مداد آبی
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

توپ

تابستان ها ، مخصوصا حوالی تیر ماه کوچه های محله پر می شد از صدای خنده بچه ها . برای همین اکرم هیچ وقت تابستان ها را دوست نداشت ، نه فقط به خاطر سر و صدای توی کوچه ، نه به خاطر گرمای مرداد و شهریور ، چون ارباب و زن و بچه هاش این وقتا فرانسه بودند و اکرم و نگهبان تنها ، نگهبان هم فقط هفته ای یکبار می آمد و سری به خانه می زد و می رفت ، میشه گفت اکرم هم خدمتکار بود هم نگهبان و سرایدار .

تازه کار آب دادن به گل های طبقه بالا تمام شده بود که چیزی محکم به در حیاط برخورد کرد ، باز هم

بچه !اکرم سلانه سلانه از پله های مارپیچ و تمام نشدی پایین رفت تا به در حیاط رسید . گروهی از بچه ها جلوی در ایستاده و چند تای دیگر پشت درخت ها قایم شده بودند ، اکرم مو های جو گندمی اش را زیر روسری قهوه رنگش کرد و داخل حیاط رفت ، توپ کوچک و خاکی بین چمن ها روی زمین افتاده بود ، ردی از سبزه ها روی بدن بی جان توپ نقش های سبز رنگی ایجاد کرده بود . اگر ارباب خانه بود حتما با داد و فریاد بچه ها را از دور و بر باغ بزرگش فراری می داد ولی خب اکرم هم تا همین دیروز مثل همین بچه ها دور خانه نسل اندر نسلی و بزرگ ارباب پرسه می زد .

توپ به بغل جلوی در رفت و گفت :(( مگه به تون نگفته بودٌم این ورا نیاین ، خوبه بزنین یکی از شیشه ها رو بشکونین بدبختم کنین )) بچه ها بی توجه به این حرف ها توپ و گرفتن و دوباره صدای جیغ و فریادشون رفت به آسمون ؛ یکی نبود بهشون بگه آخه صبح ، ظهر ، غروب کاری جز بازی و جیغ و داد ندارن ؟ اکرم با همین حرف ها دوباره رفت تا به بقیه گل ها آب بدهد .

نیم ساعتی گذشت اکرم همه گل ها را آب داد ، برگ هایشان را هرس کرد و بلاخره روی یکی از مبل ها نشست و نفس راحتی کشید . مبل نرم بود و دسته هایی از چوب بلوط و پارچه مخملی و زیبایی داشت . رفت توی فکر ، اگه اون زن ارباب بود چه زندگی ای داشت ، چه مسافرت ها و گردش هایی که نمی رفت ، چه لباس هایی که نمی پوشید و ......

ناگهان صدای شکستن چیزی اکرم را از فکر و خیال بیرون آورد ، روی یکی از بالکن های خانه گلدان شکسته روی زمین افتاده و خاکش مثل خون روی زمین ریخته بود. توپ کوچک کنار گلدان جا خوش کرده بود . فریاد اکرم به هوا رفت توپ و برداشت و با سریع ترین سرعت ممکن از پله ها پایین رفت ، بچه ها پشت دروازه باغ باشنیدن صدای داد و هوار اکرم جیغ کشیدند و هر کدام به سویی رفتند . اکرم توپ به دست و پشت در باغ آمد و جیغ کشید :(( مگر به تان نگفتم نکنید ، دیدید چه بر سرم آوردین ، من میدانم و ای توپ و شما ))

اکرم دوباره وارد خانه شد ، از پله ها بالا رفت تا از آشپزخانه چاقویی بردارد و به حساب توپ خراب کار برسد . ناگهان پایش به یکی از پله ها گیر کرد ، تعادلش را از دست داد و از روی پله ها سر خورد و با جیغ بنفشی روی زمین افتاد .

اکرم چشم هایش را باز کرد ، بچه ها دور تا دورش حلقه زده بودند و یکی از دختر ها لیوان آبی در دستش بود و دیگری زخم روی پیشانی اش را پاک می کرد ، اکرم پرسید :(( چه شد ؟ شما چوتو اومدید داخل ؟ )) یکی از پسر ها گفت :(( پشت باغ یه درخت بود از اون رفتیم بالا دیدیم خوردی زمین )) اکرم لبخندی زد اما با دیدن توپ لبخند از روی لبانش پر کشید . آهسته و لنگان لنگان توپ را به دست بچه ها داد و لبخند بچه ها با لبخندش گره خورد .........

و جادو هنگامی آغاز شد که کسی برای اولین بار نوشت (:
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید