اواسط تیرماه است خورشید داغ تابستانی با سماجت تمام بر روی نیمکت آهنی میتابد و آن را گرم و گرمتر میکند ، آنقدر گرم که حتی نمیتوان به دسته هایش دست زد .
نیمکت مقابل خیابان و در پیادهروی خلوتی است که جز چند مغازهی کوچک و خلوت و صدای پنکههای سقفی و کولرهای پنجرهای تفاوت دیگری با یک بیابان خالی و داغ ندارد ؛ اما وقتی روی نیمکت مینشینی تا یخ در بهشت طالبی ات را مزه مزه کنی از منظرهی غیر منتظرهی آن دسته خیابان شگفتزده خواهی شد .
از لابهلای ماشینهای سیاه و سفید و گاهی هم قرمز و زرد ، که با سرعت از کنار هم میگذرد، مغازههایی در آن سوی خیابان پیداست که به سیگارهایشان پک میزنند. و از کسادی بازار گلایه میکنند . گربهها در حالی که بالهای خود را میگشایند از دست گنجشکهایی که روی زمین دنبالشان کرده اند به آسمان پناه میبرند. چند بچهی روی درختان تاببازی می کنند و نسیم در حالی که شانه ای در دست دارد برگهای درختان رنگارنگ را به شکل قو های کله گنده و مسخرهای درمیآورد. غیر ممکن است اگر به سوی خیابان نگاه کنی و روزنامه فروشی را نبینی که برگهای کاغذ روزنامه دور و برش پرواز میکند یا بستنی فروشی که بزرگترین بستنی جهان را با ده متر طول با شکلات تزیین می کند.
کمی دورتر بالای مغازهی کفشهای پرنده پیرمردهای دوچرخهسوار را میتوان دید که بادبادک ها و بادکنک هایی به دوچرخهی خود بسته اند و در میان گربههای پرنده پرواز میکنند و از بالای مغازهی گلفروشی که زنی با لباس پر از گل و موهایی به بلندی شب یلدا به گلهای سخنگو آب میدهد عبور میکنند .
شاید از این همه غیر ممکن تعجب کنی اما فقط من تو میدانیم و درخت سبز نزدیک نیمکت که با وجود یخ در بهشت طالبی و هوای گرم و کمی چشم جویای خلاقیت میتوانی پیادهروی جادوی آن دست خیابان را ببینی .