« تومور » این تنها کلمه ایست که در سرش چرخ میخورد !
تومور مغزی دارد .. به همین راحتی ، او تومور دارد !
پشت فرمان قهقه ای میزند مگر میشد ؟ چگونه ؟
او فقط ۲۵ سال سن دارد ؟ چطور ؟ چرا ؟
حسش را درک نمی کند الان عصبیست ؟ گیج است ؟ خسته است ؟ نمیفهمد چه مرگش شده ...
پشت چراغ قرمز می ایستد ، عینکش را کمی بالا میبرد ...
دکتر به او گفت فقط ۱ ماه زنده است فقط ۱ ماه !
دکتر میگفت کاری از دستش بر نمی آید ، هیچ کار .
ناگهان چیزی از ذهنش میگذرد چرا ایستاده ؟
ماشینش تنها وسیله ی نقلیه در این خیابان است
چرا نمیرود او فقط ۱ ماه زنده است ، چرا باید ۱ دقیقه اش را به ایستد ؟
چراغ قرمزی که هنوز ۳۰ ثانیه از تمام شدنش باقی مانده را رد میکند !
لبخند گله گشادی روی صورتش مینشیند ؛ رد کردن چراغ قرمز و نترسیدن از جریمه حس شادی مضاعفی برایش به ارمغان می آورد .
تمام زندگیش طبق قانون های نانوشته اش گذشته :
چراغ قرمز را رد نمیکند ، عینکش را هر روز تمیز میکند ، لباس هایش را دو روز در میان میشورد و صبح ها سر ساعت ۶ درون شرکت است .
اما اکنون فقط یک ماه فرصت دارد
میخواهد ساده لوحانه به نیمه ی پر لیوان نگاه کند او میداند کی میمیرد !
پس زندگی میکند ...
تا این لحظه زندگیش مانند این خل چل های فیلم های هالیوودی گذشته همین هایی که همیشه دردسر درست میکنند و کاراکتر های بسیار فرعی ای هستند !
حالا که فکر میکند در زندگیش هیچوقت شخصیت اصلی نبوده ...
پایش را روی پدال گاز می فشارد اولین بار در این ۳ سال است که ماشینش را ۱۴۰ تا می راند ..
شاید بهتر است ، حداقل برای یک ماه مثل یک قهرمان واقعی زندگی کند همانطور که همیشه آرزویش را داشته!
به خانه میرسد آپارتمان همیشه مرتبش را از نظر میگذراند ..
از یک مرد ۲۵ ساله این همه مرتبی بعید نیست ؟
به اتاقش میرود و لباس هایش را عوض میکند . همان پیراهن گرانی که برای مراسم های مهم نگه داشته بر تن میزند !
او که همیشه لباس هایش را مرتب میگذارد ، اکنون هر کدام را یک طرف اتاق پرت میکند ..
بعد بدون شستن دست و صورتش ، با همان چهره ی شلخته وارد آشپز خانه میشود .
بطری آب را از یخچال بیرون می آورد ، وسواسش را کنار میگذارد و آب بطری را سر میکشد !
باید مانند انسان های عادی زندگی کند نه مانند یک ربات !
روز بعد از خواب بیدار میشود چشمانش را میمالد حس خوبی دارد او به دلایل پزشکی هیچ زمان این کار را نمیکرد ...
عینکش را از روی میز بر نمیدارد . با اینکه درست نمیبیند به سمت سرویس میرود آب را مشت مشت به صورتش میزند و نفس عمیقی میکشد دیگر از اینکه آینه لک بیوفتد واهمه ندارد ...
چهره اش را درون آیینه از نظر میگذراند ، باید به خودش برسد .
امروز را مرخصی گرفته تا برای خودش وقت بگذراند ، او در تمام مدت سال هیچوقت مرخصی نمیگیرد ...
یکی از قانون هایش را نقض میکند و بدون صبحانه از خانه خارج میشود .
همیشه از آسانسور میترسیده ! اکنون با آسانسور میرود چه حس نابی را از دست داده .
غروب به خانه بر میگردد با چهره ای کاملا متفاوت ، لنز گذاشته دیگر نیازی به آن عینک بابابزرگی ندارد ...
موهایش را مرتب کرده و ریشش را زده حالا شبیه به سلبریتی ها شده ...
به خودش درون آیینه نگاه میکند
– آرایشگر چی میگفت ؟
صورتش را لمس میکند و لب میزند :
– آهان تبدیل معلم دینی به بازیگر هالیوودی !
روز بعد ۶ صبح بیدار میشود ، او همیشه این ساعت درون شرکت بوده اما اکنون میخواهد تازه آماده شود ...
به کت شلوار شل و عجیبش نگاه میکند
– عمرا دیگه اینو بپوشم !
آن را کنار میگذارد و تیشرت سفیدی بر میدارد
به خودش نگاه میکند حالا تازه شکل آدمیزاد گرفته ، تیشرت سفید جذبی تنش است که عضله هایش را به نمایش گذاشته ... شلوار لی به پا دارد و کتونی هایی که هرگز فکر پوشیدنش را نمیکرد حالا برایش بسیار زیبا بودند .
با برداشتن کیکی از خانه بیرون میزند ، آزادانه در خیابان قدم میزند هوای صبحگاهی عجیب حال دلش را خوب میکند ، کیک شکلاتی حالا برایش خوشمزه تر از هر صبحانه ایست ...
چرا همیشه با ماشین میرفته ؟ چرا این منظره ها را از دست میداده ؟
با دیدن کودکی گل فروش با مهربانی یک قل از کیک دو قلویش را به سمتش میگیرد ، کودک با لبخند کیک را میگرد و با ولع نوش جان میکند ...
درون شرکت پای میگذارد ، در همان بدو ورود نگاه ها رویش ثابت میماند
به بخش خودشان میرود و با صدای بلند سلام میدهد او ک هیچوقت کسی متوجه ورود و خروجش نمیشده حالا به همه سلام میدهد !
– این کیه ؟
_ حسینی خودمونه
– حمید رضا ؟ حمیدرضا حسینی نه بابا اون ک عینک ته استکانی داشت و یه دست کت شلوار قدیمی
_ خودمم جناب رضایی
رضایی با ناباوری زمزمه میکند
– حمید
لبخندی میزند حسی ک دارد مانند کسی نیست ک فقط یک ماه زنده است ، مانند کسی است ک یک ماه فرصت برای خوش گذرانی دارد
آن روز با تعجب های مکرر کارکنان از اینهمه تغییرش به پایان میرسد ، تغییری ک برای خودش چندان واضح نیست اما برای آنان انگار بسیار جالب بوده
روز بعد مقداری از پس اندازش بر میدارد و بوم و وسایل نقاشی خریداری میکند ... همیشه آرزو داشت نقاش شود اما از همان زمان ک در یک تصادف هر سه عضو خانواده اش پدر ، مادر و برادرش را از دست داد فهمید که این دنیا هیچوقت به کامش شیرین نخواهد بود ...
برای خودش هم عجیب بود چطور با قضیه ی یک ماه زنده بودن کنار آمده ؟ اما سعی میکرد کمتر به این موضوع فکر کند و بیشتر وقتش را صرف لذت بردن از زندگی کند
دو هفته از یک ماهش گذشت دیگر آن آدم سابق نبود ... حمیدرضا حسینی مردی شده بود خنده رو اجتماعی ، جذاب مردی که در تنهاییش هم لبخند میزند ... مردی ک روزی در خانه کار میکرد اما حالا در همان شرکت هم مشغول خوش گذرانی است !
ب تابلو نقاشی اش خیره شد یک برگ پاییزی نارنجی رنگ کشیده بود ، کشیدن همین چیزهای کوچک حالش را خوب میکرد ..
نفس عمیقی کشید و بوی رنگ هارا به مشامش فرستاد این روزها بیشتر میدید ، میخندید ، میخورد و بو میکشید .
آخر های هفته ی سوم بود زمان انگار مسابقه ی دوی ماراتون برگذار کرده بود ، اما او آرام بود ... هر روز یک قانون قدیمی را نقض میکرد ، دیروز بدون دلیل به یک پارک رفت ساعت ها روی چمن دراز کشید و فقط به آسمان و ابر های فربه اش خیره شد ...
لباس های اتو کشیده و قدیمیش جایشان را به تیشرت و شلوار های راحت داده بودند .. دیگر عملا از لیوان استفاده نمیکرد حتی گاهی هم لذت با دست غذا خوردن را به جان میخرید !
حالا دیگر همکارهایش به حمیدرضای جدید عادت کرده بودند ، حتی گاهی از او سوال هایی راجب مد و چیزهای دیگر میپرسیدند ...
غروب روز آخر حمیدرضا از قدم زدن برگشت آپارتمانش را از نظر گذراند ک دیگر آنقدرها هم مرتب نبود ، روی بوم نقاشی اش پر از رنگ بود و روی زمین چند کتاب ولو شده بود ک تازه دیروز خریده بودشان .
به آیینه ی روی دیوار خیره شد ، مردی که میدید دیگر آن مرد وسواسی با عینک ته استکانی نبود ، مردی بود که زندگی اش را از نو ساخته بود و اینک به پایانش رسیده بود .
تا پایان شب چند فیلم کمدی نگاه کرد پفیلا خورد و تخمه شکاند و بعد خودش را روی تخت انداخت و با بغل گرفتن بالشی به خوابی عمیق رفت ...
صبح روز بعد چشمانش را باز کرد
او زنده بود ؟ چطور ؟
یک روز ، دو روز شد و دو روز یک هفته !
بلاخره به مطب دکتر مراجعه کرد
دکتر هم اول او را نشناخت و از این همه تغییر متعجب شد
اما بعد برایش توضیح داد ک خوب زندگی کردنش روی مغزش اثر گذاشته و حالا این مغز با وجود آن مانع بزرگ یعنی همان تومور میخواهد باز هم به زندگی ادامه دهد ....
« اینجا بود که حمید رضا دریافت گاهی برای زندگی کردن ، باید از آستانه ی مرگ گذشت »
