دانه دانه بلوکهای سنگی را روی هم میچینم. دیوارها بالا و بالاتر میروند. اتاقها و راهروها با ابعاد مختلف در کنار هم بنا میشوند. اصول امنیتم را روی برجها دیدهبانی میگذارم. اطمینان دارم که حتی در تاریکترین لحظات عمرم از افکار و احساساتم محافظت میکنند. ایدهها و خلاقیتهایم را در تالار آینهها روی مبلمان سلطنتی می نشانم. و اما احساساتم. بذر احساس را در گلدانها و باغچههای سلطنتی میکارم. گلدانها را کنار پنجرهها قرار میدهم و رشد و نمو گلهایشان را به تماشا مینشینم.
از پنجرههای قصر وجودم دنیا را نگاه میکنم. تلاش میکنم تا خوبی را در همهچیز ببینم. هر وقت تنها میشوم، در راهروهای قصرم راه میروم و گلبرگهای رنگانگ احساس را لمس میکنم. وقتی از دنیا خسته میشوم، نزد باغچهی احساسم بازمیگردم و از درخت آرزوهایم بالا میروم. راستی یادم رفت بگویم! نهال آرزوهایم رشد کرده. اکنون درختی بلند و تنومند است. چند وقتی است که این درخت به پناهگاه تنهایی های من تبدیل شده.
در اوج این آرامش علایقم را درمییابم. چیزهایی مثل رعدوبرق. آری، رعدوبرق! امشب در حالی که از درخت آرزوهایم آویزان بودم، صدایی مرا به خودم آورد. همان صدای محبوبم. گلهای احساس در کنار پنجره رنگ قدرت به خود گرفته بودند. چه رنگ زیبایی! در راهرو ها دویدم و خودم را به حیاط رساندم. آن همه درخت و گل و بوته که در باغ آرام گرفته بودند، اکنون به اینسو و آنسو میجهیدند، سر تکان میدادند و در هنگام شنیدن صدای رعدوبرق سر تعظیم فرود میآوردند.
به آسمان نگاه کردم. بزرگی و شکوه را در آن دیدم. در آن لحظات با تمام وجود رد آن جرقههای آسمانی را در میان ابرها دنبال میکردم. ای کاش میتوانستم آنها را لمس کنم. درخت آرزوهایم را دیدم که شروع به گردن درازی کرد. سقف شیشهای بالای خود را شکست و به سمت آسمان بلند شد. خواستم از درخت بالا بروم و با آن نور رقصان یکی شوم اما سربازان جلویم ایستادند و اجازهی عبور به من ندادند. گفتند که من ظرفیت آن قدرت را ندارم. اینکه اگر به آنجا بروم، دیگر وجود نخواهم داشت و این قصر فرو میریزد. پس ناچار آسمان را نظارهگر شدم تا زمانی که باران تمام شد.
صبح فردا، با نور ملایم خورشید از خواب بیدار میشوم. در کنار حوض چنبره میزنم و دست و رویم را میشویم. داخل قصر میشوم، از راهروها میگذرم و وارد اتاق خاطراتم میشوم. از سقف اتاق قاب های رنگارنگ آویزانند. درون هر قاب که نگاه میکنم، دریچهای از آن زمان را میبینم. در این اتاق تاریخچهی وجودم را مرور میکنم...
---> ادامه دارد...
سخن من: نمیدانم چرا این کار را شروع کردم. من نویسندگی را دوست دارم ولی نمیدانم چه بنویسم. چیزی که خواندید سیر امشب تفکرات دیوانهوار من بود. من نویسنده نیستم. اما دوست دارم فضاسازی یاد بگیرم. تصورات من پراکنده و گاها بیشازحد دور از ذهن است. در راه تکمیل این هنر در ذهنم نقدها و نظرات شما را میپذیرم.