ویرگول
ورودثبت نام
علی کارگر
علی کارگر
خواندن ۳ دقیقه·۱۰ ماه پیش

چطوری مغزم با این حجم از فکر و خیال نترکیده؟

این روزا حالت چطوره؟

میدونی من دوس دارم هر وقت یه سَری به نوشته‌های جدیدم تو ویرگول میزنی با یه روحیه‌ی جدید ازش خارج بشی.

معمولاً چیزهایی رو مینویسم که قبلاً تجربه‌اش کردم یا الان توی همون وضعیت قرار دارم؛ مثل همین الان.

درست تو نقطه‌ی اوج شکستام قرار گرفتم. چه از لحاظ شغلی چه از لحاظ فکری و ذهنیتی.

بدجور با خودم درگیرم.

ولی فقط و فقط و فقط یه راه دارم: اینکه با تموم قدرت و توانایی‌هام دوباره ادامه بدم.

هیچ انتخاب یا گزینه‌ی دیگه‌ای نیست. اگه بفهمی فقط چند روز یا چندماه از زندگیت مونده میتونی بری یه گوشه از اتاقت و کل روزت رو خفه‌خون بگیری یا از همین فرصت باقی‌مونده استفاده کنی. چه انتخاب دیگه‌ای داری؟

من نمیدونم چقدر دیگه از عمرم مونده. شاید 1 روز شاید 10 سال، حالا یا کمتر یا بیشتر. تنها چیزی که میدونم اینه که فقط یک فرصت زندگی دارم. این زندگی تکرار شدنی نیست.

ولی چرا اینقدر شکست پشت سر هم واسم میاد؟ تا کِی قراره این شکست‌ها تکرار بشه؟

نمیدونم این جمله از کیه ولی خیلی قشنگ تعریف کرده:

"موفقیت یعنی زمانی که شما شکست‌ها را پشت سر میگذارید".

مگه غیر از اینه؟

کل جهان هستی به همین شکله، تو هر زمینه‌ای که فکرش رو بکنی. چطوری؟

ما توی دنیای تضادها به سر میبریم. هرچیزی یه تضادی داره وگرنه اصلا وجود نداره.

خوبی در مقابل بدی، مثبت دربرابر منفی، سریع دربرابر کُند و موفقیت در مقابل شکست.

اینا چه معنی داره واست؟

تا بدی رو ندیده باشی خوبی رو درک نمیکنی، تا آهسته رو تجربه نکرده باشی سرعت رو درک نمیکنی و تا زمانی که شکست رو لمس نکنی، موفقیتی در کار نیست.




اگه یه آدم رو از روز اول زندگیش توی اتاق حبس کنیم هیچ درک و معنایی از جهان اطرافش پیدا نمیکنه.

تا چیزی رو تجربه نکنه، در واقع اونها براش هیچ اهمیتی نداره. این آدم نه میدونه سریع چیه نه میدونه آهسته چیه.

ولی زمانی که به دنیای بیرون میاد و با وسایل نقلیه مختلف آشنا میشه متوجه تضاد اونها میشه.

اگه دوچرخه سوار بشه از پیاده سریعتر حرکت میکنه و اگه ماشین سوار بشه از دوچرخه سریعتر میره.

شکست توی دنیای واقعی حکم تجربه‌ی تضاد رو داره. باید تجربه‌اش کرد و ازش درس گرفت. اونقدر راه‌های مختلف رو امتحان میکنم تا یه روزی به تضاد شکست برسم و اون رو تجربه کنم.

اکثر آدمهایی که از جایگاه موفقیت به جایگاه شکست میرسن، دوباره سرپا میشن چون هیچوقت با تلاش اول به اون نقطه‌ای که میخواستن نرسیدن. بارها زمین خوردن و بلند شدن و میدونن تا زمانی که به جایی که میخوان نرسن باید اینکار رو تکرار کنن.

وقتی داشتم این محتوا رو مینوشتم تا جایی که در توانم بود از لحاظ منطقی نوشتم امّا یه جاهایی رو منطق نمیتونه لمس کنه، مثل زمانی که از شدت ناراحتی اشک‌هات مثل ابر بهاری میباره و نمیتونی منطقی قطعش کنی.

برگردیم به اصل ماجرا و اینکه شکست چه تأثیر مثبتی توی زندگی داره!

اگه شغلت رو از دست میدی و برات یه شکست به حساب میاد باید یه شغل بهتر پیدا کنی. اگه رابطه‌ات با پارتنرت بهم خورده و تموم شده باید به فکر شروع یه رابطه‌ی بهتر و سالم‌تر باشی.

حتی گاهی اوقات شرایطی پیش میاد که باید خودت با سر بری تو دل شکست. شاید به چیزی یا آدمی وابستگی شدیدی داشته باشی ولی باید اون آدم رو از زندگیت حذف کنی. بودنش بهت آسیب میرسونه و نبودنش باعث عذاب وجدان میشه.

امّا تا زمانی که تصمیم نگیری که میتونی به عذاب وجدانت غلبه کنی همچنان آسیب میبینی.

همیشه میشه آدم‌های بهتری رو جایگزین آدم‌های مضر زندگیمون بکنیم.

کلام آخر

در نهایت برای اینکه احساس قدرت رو بدست بیاریم باید ضعف رو تجربه کرده باشیم. امّا تجربه‌ی ضعف نباید منجر به ضعف دائمیت بشه. باید بدونی قدرتی هم هست که باید تجربه‌اش کنی. باید برای بدست آوردنش 100% خودت رو بزاری و واسش سختی‌های زیادی بکشی.

محتوا رو با غزل محبوب حافظ تموم کنیم:

"دور گردون گر دو روزی بر مرادِ ما نرفت

دائماً یکسان نباشد حالِ دوران غم مخور"

احساس قدرتعذاب وجدانشکست
روزنویسی‌های یک کپی‌رایتر برای شما و خودش:)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید