ویرگول
ورودثبت نام
کوله پشتی
کوله پشتی
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

خاطرات روز های کاری (قصه های علی )(قسمت هفتم،آخر)

امروز شنبه س :)

دیروز علی اکبری قرار بود زنگ بزنه بگه چیکار کنم ، فکر کنم سرش شلوغ بود یادش رفت

خودم چند بار زنگش زدم برنداشت

شب خودش تو واتساپ پیام داد که شنبه ساعت ده بیا شرکت تا صحبت کنیم

از در که وارد شدم

به همه سلام کرد ( علی اکبری - نصر - عرفان (همین کاراموز جدیده))

علی اکبری دفترش رو برداشت گفت بیا بریم اتاق جلسات

رفتیم و نشستیم

گفت که خیلی خوب بودی تو این مدت و ما کد نویسی شما رو بررسی کردیم و از این حرفا

(روزای قبلش لا به لای حرفاش گفته بود تو ویندوز کاری دارم فکر میکنم تو شرکت چه پوزیشنی داریم بهت بدیم)

ولی خب چند تا از چیزای پایه برنامه نویسی رو شما نمیدونی ( حالا کلا از من در مورد partial class پرسیده بود و من بلد نبودم که خودش واسم توضیح داد ) دیگه توی دوره چیزی من یادم نمیاد پرسیده باشه

بعد گفت ما دوست داریم وقتی یه کاری رو به یه برنامه نویس میدیم خودش با سلیقه خودش اون کار رو کامل کنه (بیشتر منظورش یو آی و اینا بود فکر کنم )

مثلا بیاد بگه شما به من گفتید فلان کار رو بکن و من به سلیقه خودم این ها هم اضافه انجام دادم

(نظر شخصی خودم در مورد این حرف : البته من فکر میکنم این کار اشتباهه ، تو داری واسه پول کار میکی

حالا درسته که کارت رو دوست داری ولی اگه بهش ور بری و سلیقه خودت رو توش لحاظ کنی خب کارت عقب میوفته ، بعدشم خب تسک رو گذاشتن واسه همین دیگه ، شما قراره تسکت رو برسونی دیگه این که بخوای یه چیز اضافه تر روش بزاری و بدی ، بعد ها ممکنه توی مسیر توسعه نرم افزار حذف بشه و کلی هم فحش بخوری )

ولی شما از صد در صد انتظار ما هشتاد درصد بودی

شرکت با به یه برنامه نویس که یک لول بالا تر از شما باشه احتیاج داره ...

خدانگهدار ...

بقیه ش رو حوصله م نمیشه بنویسم چون داشتم واسه موندن تو شرکت چونه میزدم ولی خب من از نظر اونا هنوز کم بودم برای شرکت

حیف بود ، دوست داشتم بمونم تو شرکتشون ، خوشم اومده بود ازشون

وسایلمو برداشتم از تو شرکت و از همه خدافظی کردم و اومدم بیرون .

پایان


رادشید
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید