با دستای خالی، آدمبرفی درست کردم. سوز، ریز، نیش میزد. بعد کم کم نفوذ میکرد و بعد آنقدر رفت داخل، که به هر آیه و سورهای، حاضر نبود بزنه به چاک! دستهام رو به فاصلهی دو سانتی از بخاریای که داشت با آخرین زورِ خودش میسوخت، نزدیک کرده بودم ولی به این سادگیها که اومده بود، رفتنی نبود. لگد زدن به زمین و زوزه کشیدن با دهن بسته و اشک ریختن، هیچکدوم ذرهای دلش رو به رحم، نزدیک نمیکرد.
افتتاحیه کافه شیرینی دوستم بود؛ دقیقا همون زمانی که مشغول تولد آدمبرفی بودم. این رو دوستم هم گفتم. نمیدونم چرا نتونستم دروغ بگم که چرا خودم رو دیر رسوندم. عکس دونفرهمون رو نشونش دادم و ژست مَکُشمرگِما که روی مرزِ کلیشهزدگی و جذابیت، لِیلِی میرفت.
پاریس رو جلوی کافهی دوستم میلاد تجربه کردم وقتی به زبونِ بیزبونی اقرار کردم: « بابا این میز و صندلیها رو اینجوری نَچین اینجا! گناهِ دلِ ما چیه سینگِلیم..؟ » و خندید و منم ازش سواستفاده کردم و گوشی رو دادم دستش خواستم به تلافی از این گناهِ نابخشودنیش، چندتا عکسِ اینستاگرامی بگیره و نتیجش شد این...
دلم نیومد دستِ صادقانهی احساسِ رامین رو زمین بزنم پس نوکِ انگشتش رو گرفتم و با دوتا فنجونِ چینیِ سفید، کشوندمش دم در و از دوستش رضا که انگار با دوربین قهر بود، خواستم که این لحظه رو ثبت کنه: با توضیحِ این موضوعات که: پرتره چیه؟ چجوری میشه نور و فوکوس رو تنظیم کرد... طوری که جز به زمزمه، زورم به بیانِ واضحِ « زوم هم کنی، بد نمیشه! » نرسید.
نصف قهوه رو تند تند هوُرت کشیدم. نصفش توی سیبیلم رفت. رامین هم که مشخصه...
موهامم کوتاه کردم. کار امین بود.