《..دراز میکشم. کتاب، بالا سرم و شروع میکنم به خوندن. ساده ترین کاری که هرکسی میتونه واسه خوندن کتاب انجام بده. بدون زحمت!》
یادمه وقتی آقای اصلانی ازم پرسید:
_《چطوری کتاب میخونی؟》
و من تا اومدم جواب بدم، حرفامو قطع کرد و گفت:
_《لابد دراز میکشی. کتابم میگری بالاسرت و.. عین قرص خواب..》
+بعد گفتم چطور؟
تو جوابم گفت:
_《این مدل مطالعه، یه روشِ جا افتادس بین مردم. نه فقطم تو ایران، همه جا! حالا منظورم کلا این پُوزیشنِ خوندنِ نیست؛ کلی میگم. اینکه یه کتاب بگیری دستت و از یه طرف شروع کنی به خوندن _توی بهترین حالت_ و بیای تمومش کنی و بزاریش کنار و بری سراغ بعدی!》
+راستش من یخورده خجالت کشیدم! آخه تازه شروع کرده بودم به خوندن و همین که کلا بیام روزی چند دقیقه وقت رو اختصاص بدم به خوندن، خودش کلی کار بود._اینم بگم که من تا اونموقع بغیر از کتابای دانشگاهیم، سرِ جمع ۵تا کتاب رو به زور خونده بودم_ حالا بیام و راجب شیوه اصولی و یا شاید جدیدِ مطالعه فکر کنم. اینکار برام سنگین بود!
همینطور که تو کلّم مشغول فکردن بودم، ایشون ادامه دادن که:
_《بیا این روش رو هم برای مطالعه امتحان کن..》
+با حرکتِ سر، جواب دادم که بفرمایین!
_《یه کاغذ و قلم رو بزار کنارت. شروع کن به خوندن. بعد هرچی رو که به نظرت جالب اومد یادداشت کن. حالا اگه این کار رو، بعدِ خوندن یه پاراگراف کردی یا چند صفحه، فرقی نداره، مهم یادداشت برداری کردنه و مهمتر از اون، تبدیل کردنش به یه عادتِ روزانس!》
+حرفایی که میزد برام جالب بود. اما ینفر درونم بود که شدیدا با این موضوع مخالفت میکرد:《اینکه اینکار، کارِ سختیه! تو تازه شروع کردی به خوندن..》
معلوم بود که دلیل همهی مخالفتاش، ترس بود. ترسی که حاضر نبود حتی بعنوان یه پیشنهاد بهش فکر کنه!
من داشتم تو مُخم سِیر میکردم و ایشون همونطور داشتن ادامه میدادن:
_《... با اینکارت درواقع داری یجورایی تمرینِ نقد کردنِ نوشته_و شاید ویرایش متن_ رو هم میکنی!》
+فقط همینقدر یادمه که با خودم میگفتم:《چقد خوب میشه اگه اینکارو بکنم!》حتی تصورِ اینهم که خودمو درحالِ انجام اونکار ببینم، برام قشنگ بود.
از اونروز به بعد، این مطلب توی ذهنم نشست و موقعِ مطالعه، مثه برق از جلوی چشمام رد میشد که:《آره میتونی ازون روش استفاده کنیا! امتحانش که ضرر نداره!》
نمیدونم چند وقت بعد از اون ماجرا بود، ولی شروع شد. شروع به یادداشت برداری راجب مطلبی کردم که درحالِ خوندنش بودم!
برای شروع، یادمه میومدم و از کاربردِ علایم نگارشی، مثل: اینجا ویرگول گذاشته.. اینجا بجای پرانتز از《_ _》 استفاده کرده و.. مینوشتم.
همین موقعها بود که یه اتفاقِ عجیب افتاد؛ و اون، اینکه ذهنم هم باهام همراه شد!
اینم تو پرانتز بگم که، ذهنِ شلوغ پلوغی داشتم و شدیدا حواسم پرت بود. تا میومدم یه مطلبی بخونم، یا با دقت به حرفهای یه بنده خدا گوش بدم، فوری سر از یجای دیگه درمیاوردم!
حالا این مطلبو تا همینجا داشته باشین تا در ادامه، بیشتر راجبش باهم حرف بزنیم.
آره. می گفتم! میومدم با شخصیتهای داستان، هماهنگ میشدم! مثلا اگه شخصیت اصلیِ ماجرا، تصمیم سفر میگرفت یا میخواست بزنه تو گوشِ فلانی، باخودم میگفتم که آره اینکارش اشتباهه. بنظرم اگه بجاش اونکار رو میکرد بهتر بود.. یجورایی متن رو با دقت دنبال میکردم! که نمیشه گفت دقتِ بیشتر؛ شاید بهتره بگیم، یه نوعِ متفاوت از دقت کردن. آره اینجوری بهتره!
یجور همزاد پنداری!
اگه یجایی از متن، غمگین بود، با خودم میگفتم:《که اینجا نویسنده حالش خوب نبوده و از غم نوشته! یا اگه یجایی، یه توصیه ای کرده بود، گمون میکردم که اون حرفها، تجربه ی خود ِنویسندس! چه جالب! یعنی همچین اتفاقی براش افتاده و..》ازینجور حرفا!
با یادداشت برداری، احساسات و شخصیتِ نویسنده رو میزاشتم جلوم و ازون مهمتر، تازگیِ این شیوه بود! چون کتابخوانی رو برام جذاب کرده بود و داشت کم کم، اون ترسِ من از خشک بودن و سختیِ مطالعه رو از بین میبرد!
اما سخت بود! و جالب اینجاست که با اولین شروع، جواب فوق العاده ای گرفتم! ولی شروعها معمولا همیشه پر از آبُ تابَن و ادامه دادنِ این تصمیمِ جدیده که مهمه! که متاسفانه من هم دقیقا دچارِ شخصیتی هستم؛ که شدیدا توی ادامه دادن یه ماجرا ضعیفه؛ و این موضوع منو میترسوند!
چون من تصمیم به مطالعه و البته نوشتنِ اصولی رو گرفته بودم. تصمیمگرفته بودم آرزوهام رو _که بزرگترینشون نوشتن بود_ عملی کنم. خوب این هم یکی از همون توصیه ها بود که باید تویِ طی کردن این مسیر، رعایتش میکردم!
بله. درست حدس زدین! متاسفانه یا خوشبختانه، این روش برای من دوامِ زیادی نداشت؛ اما تاثیرش ماندگار بود!
اگه موسیقی ای رو گوش میدادم یا فیلمی رو تماشا میکردم، سریع یه فکر میومد تو سَرم که:《علی! خواننده این تیکّه رو چقد جالب خوند، نه! پس برداشتتو اَزش بنویس. یا بیا یخورده از احساست رو، راجب این صحنه از فیلم، یادداشت کن..》
..و اینجوری شد که کاغذ و قلمِ من، همیشه آماده به نوشتن بود!
اون موضوعی هم که میخواستم راجبش باهاتون صحبت کنم، این بود: که میشه گفت تقریبا بعد ازین داستانها بود که حواس من جمع تر شد! یعنی چی؟ یعنی اینکه این روش، یجورایی من رو برگردوند توی لحظه و کمکم کرد که توی لحظه هم باقی بمونم! اگه کسی داره باهام حرف میزنه، با دقت به حرفاش گوش کنم که چی میگه، منظورش چیه!
حتی برگشتنِ نظم توی زندگیم؛ چون وقتی یه موضوع به ذهنم خطور میکنه، سریع روی کاغذ، یا اگه نبود، توی گوشی یادداشتش میکنم تا فراموش نشه و توی فرصتِ مناسب برم سراغش و ببینم قضیه چیه! که این خودش باعث میشه فکرم خلوت بشه و گیج نزنم!
اینها یه بخش از تجربه هایی بودن که من توی این مسیر باهش مواجه شدم و با خودم گفتم شاید شمام دوسداشته باشید که بشنوید. شاید به درد ینفر دیگم خورد!
.
.
.
این مطلب رو هم برای《این یک متن نیستِ》امشبمون انتخاب کردم. حیفم اومد که یه قسمتشو برش بزنم. پیشنهادم اینه که خودتون یه سر بهش بزنید!
شک ندارم، که بیست دقیقه خوشگزرونی منتظرتونه!