"خودت را نادیده گرفتی..."
چندبار این جمله توی ذهنم تکرار شده...
دیشب افتاده بودم توی پوشه نوشته هایم توی سال های 84 و 85 و آن حوالی...حاصل حال و هوایم شد پست قبلی...
الان چند ساعت گذشته...دارم هنوز فکر می کنم به آن فایل ها و نوشته ها...به آن حال و هوا...به همه نوجوانی و حتی کودکی ام...به همه روزهایی که بیقرار به هر سو می دویدم و هر سوراخ سمبه ای را سرک می کشیدم...بیقرار و مهم تر از آن نترس...
بیقرار...
نترس...
"بیقراری" ماند برایم..."نترس" بودن اما جایش را داد به ترس...دلهره...اظطراب...بدبینی...
الان که دارم این را می نویسم، این دارد توی گوشم پخش می شود و من می بینم آن پسرک بیقرار و نترس را که نشسته جلویم و دارد گریه می کند...دارد توی چشم های من سی و یک ساله نگاه می کند... با یک حسرتی هم نگاه می کند...و گریه می کند...
چگونه آرام اش کنم؟ بعد این همه سال...چگونه هالی اش کنم همیشه چیزها آن طور که آدم فکر می کند پیش نمی رود...(چه جمله کلیشه ای...خودم هم قبول اش نمی کنم...)...نه...انگار از دست من کاری بر نمی آید...
انگار مقدر است سکوت بین مان حکم فرما باشد و پسرک، خوب خودش را خالی کند...
چارده پونزده سال از آن روزها گذشته...وتوی همه این سال ها کم پیش آمده - خیلی کم پیش آمده - حواسم به این پسرک باشد...به حرف هاش، به ایده هاش گوش کنم...جدی اش بگیرم...بگذارم حرف بزند...داد بزند...بگذارم خودش را بروز دهد...
الان یادم افتاد به این یادداشت:
بچگی یان تیرسن را گوش می دهم و به این فکر می کنم که درون من کودکی است که هنوز بی قرار به هر سو می دود...هر سو...
و درون من پدری است که این بی تابی بی پایان و این بیقراری محض را بر نمی تابد...
ومادری که نزاع این کودک و پدرش را به نظاره نشسته و اندوهناک است...سخت اندوهناک است...
نوشته شده در جمعه سوم خرداد ۱۳۹۲ساعت توسط ... | نظر بدهید
چقدر خوب تصویر کرده دنیای ذهنم را این نوشته کوتاه...
"کودک" این یادداشت، همین پسرکی است که الان روبروی من نشسته...نمی دانم بگویم بی رمق تر از آن سال ها شده یا نه...نمی دانم...ولی این را خوب می دانم که سال هاست نادیده گرفته شده...
.
.
.
چند دقیقه است چیزی ننوشته ام...دارم فکر می کنم...دارم فکر می کنم که این پسرک بعد از سال ها فرصتی پیدا کرده روبروی من بشیند...و باز فراموش می شود...باز می رود توی همان فایل ها و پوشه ها و فراموش می شود...و من هم این دیدار دردآور را فراموش خواهم کرد و با همین چیزهایی که دارم الان می نویسم از دردش می کاهم و تبدیل اش می کنم به یک "نوستالژی نوشت" و... و همین!...همه چیز مثل قبل ادامه پیدا میکند...اما...
تا کی؟
فکر می کنی تا کی می توانی همه چیز را نادیده بگیری؟ فکر می کنی تا کی دوام می آوری این روزمرگی ات را؟! فکر می کنی غبار زمان این پسرک را از دور به در می کند؟! فکر نمی کنی شاید یک روز زد به سیم آخر...نمی دانم چه کار می تواند بکند ولی میدانم آن "پدر" همیشه اینقدر مسلط به امور نخواهد بود...و آن "مادر" که این روزها انگار غم اش آرام گرفته و کنار آمده با همه چیز، ممکن است دوباره اندوهناک شود...سخت اندوهناک...و باز به هم بریزد همه چیز...آشفتگی تسخیرت کند و از پا بیندازدت...نه! بعید می دانم داستان این پسرک، این جا، با این نوشته و با این دیدار دردآلود تمام شود...
می دانی! شاید خیلی آدم ها یک "پسرک"شونزده هفده ساله توی خودشان دارند که سال ها ناشنیده می ماند...که فراموش می شود...و شاید هیچ وقت دوباره پا نمی گیرد؛ صدایش شنیده نمی شود...و آدم ها بزرگ می شوند؛ مشغول زندگی می شوند...امرار معاش می شود همه چیزشان...و همین طور می روند تا آخر...من هم می توانم یکی از آن "آدم ها" باشم...
دو بند بالا را می خوانم دوباره...هر کدام شان سناریوهای متفاوتی هستند از آن چه می تواند اتفاق بیفتد...و من هیچ کدام را دوست ندارم...
باید بند سومی هم باشد...باید راهی باشد که آن پسرک را پیش خودم نگه دارم...ببرمش با خودم بیرون...بگذارم هوا بخورد...حرف بزند...و زندگی کند...و بخشی از زندگی ام باشد...
پ.ن: این...به رسم قدیم که برای نوشته هایم آهنگ انتخاب می کردم و می گذاشتم توی پانوشت...
پ.ن: حس می کنم خالی نشده ام...هنوز حرف دارم...قبل ترها سریع تر خالی می شدم...رو می آوردم به یادداشت های کوتاه و معمولا غمناک...مثل همانی که وسط این نوشته آوردم اش...یک تصویری می ساختم از اوضاع غم آلود درون ام و می رفتم...حالا اما انگار اوضاع فرق کرده...حالا می نویسم...بیشتر و دقیق تر...خوب است شاید...خوب است که به آن کوتاه نوشت های غم بار و نا امید راضی نیستم دیگر و بیشتر می خواهم...خوب است...
پ.ن:افتاده بودم در دل تاریخ و فیس بوکم رو نگاه می کردم...برخوردم به عکسی از پسرک: