چند روز پیش شروع کردم به نوشتن خاطرات دوران کودکی ام. آن موقع هدفم پرداختن به یک سری خاطرات بود که یک تم مشترک داشتند: شرم / ترس. چندتایی که نوشتم انگار موتور حافظه ام جان گرفت و شروع کردم به کاویدن خاطراتم و به طور اتومات و نه چندان کنترل شده ای شروع کردم به نوشتن عنوان خاطراتی که به ذهنم می رسید. هر خاطره مثل حلقه زنجیری بود که وقتی می نوشتمش، وصل می شد به حلقه بعدی. زنجیر لحظه به لحظه درازتر می شد و کامل تر. یک هو در میان حلقه های کوچک و درشت رسیدم به این کلمه:
تریلی
چشم هایم برقی زد. انگار از یادآوری اش لذت بردم. (انگار؟ شک دارم؟) تریلی یک چیز خیالی بود توی ذهن من که با تعدادی از بچه های فامیل هم شیر شده بود و یک جور تخیل جمعی مان بود. تریلی در واقع یک کمپربزرگ و مجهز بود. اما ذهن من آن موقع به کلمه "کمپر" دسترسی نداشت و نزدیک ترین مفهومی که می توانست بار این رویا را به دوش بکشد تریلی بود. تریلی از اسباب بازی های مهم من و برادرم رضا بود. از این بنزهای شکم دار قدیمی با یک کفی دراز و دیواره های کوتاه پنجره پنجره ای. یادم می آید رضا برایشان با مقوا کانتینر می ساخت و حتا برایشان چراق سقفی می گذاشت. شاید همه لذت های تریلی بازی در شکل گرفتن مفهوم تریلی در ذهن من بی تاثیر نبوده باشد.
تریلی پر بود از چیزهای خوب. هر چیز خوبی که در جهان آن موقع داشتیم. خیلی سال گذشته و خیلی هایش را یادم رفته اما هنوز بعضی هاش را به یاد می آورم. شاید مهم ترین بخش تریلی بخش بازی بود که توش سگا و پلی استیشن بود! سگا و مهم تر از آن پلی استیشن آن موقع برایم دست نیافتنی بودند. تنها راه دسترسی بهشان رفتن به کلوپ روبروی قلعه نارنجی بود. کلوپی که همیشه شلوغ بود و به دلایلی ترسناک. چندتا سگا داشت و یک دستگا پلی استیشن که آن موقع با ظاهر سفید رنگ و دسته های متفاوت اش، شبیه پژوی جی ال ایکسی بود در میان سگاهای سیاه رنگی که پیکان های زمانه شان بودند انگار.
کنسول گیم طول کشید تا به خانه ما بیاید. وقتی هم آمد سگا نبود. ترمیناتور بود. آن موقع از مغازه بهرام که از اقوام مان بود، به قیمت نه هزار و پونصد ششصد تومن خریدیمش. خوب یادم هست آن موقع سگا نزدیک سی هزار تومن یا حتا بیشتر قیمت داشت. در واقع اگر بخاهیم به استعاره ماشین های آن دوران برگردیم من یه رنو پنج یا یک ژیان جم و جور گیرم آمده بود! و شاید این شد دلیل این که حسرت سگا به دل من بماند. این از آن حسرت هایی است که شاید همیشه با کودک درون آدم می ماند. بعدها حتا وقتی کامپیتور دار شدیم جای خالی ذهنی آن سگا را پر نکرد. آن سگا آن موقعی که باید می بود نبود جای خالی اش هم چون زخمی ماند توی ذهن کودکی من. این که تریلی و سگایش بعد از ترمیناتور آمد یا قبلش را به خاطر نمی آورم. به هر حال انگار که سگا و پلی استشین و همه بازی هایی که توی تریلی داشتیم مرهمی بودند برای آن زخم. هر بازی ای که من از وجودش اطلاع داشتم توی تریلی موجود بود. یه کلوپ اختصاصی که تو را از آن شلوغی کلوپ و هزینه هاش و محدود بودنش رها میکرد. مفت و مجانی.
تریلی چیزهای خوب دیگری هم داشت. کالباس؛ چلوکباب؛ و به قول انگلیسی زبان ها آخرین ولی نه کمترین: نوشابه! هر سه این ها کمیاب های دوست داشتنی زندگی من و شاید خیلی های دیگر مان بودند.
چلوکباب چیزی بود که فقط توی عروسی گیر می آمد و یکی از دلایلی بود که من عاشق عروسی بودم. قطعا ماهیت شاد و بزن و بکوب و دورهمی و رقص هم در این علاقه فراوان موثر بود؛ اما همه آن ها یک طرف و دو سیخ کوبیده ای که سر شام گیرمان می آمد یک طرف دیگر. آن موقع هنوز تالارها صنعت ازدواج را در ننوردیده بودند و هنوز توی ولایت ما عروسی ها نیازمند همکاری یک همسایه یا فامیل بود تا دوگانه زنانه و مردانه کلاسیک عروسی های آن زمان شکل بگیرد. شام را آشپزی متقبل می شد که موقع شام که می شد با یک وانت و دیگ و کفگیرش می آمد و عملیات شام آغاز می شد. یک هیئتی از هسته مرکزی عروسی می شدند مسئول سفره چیدن و ماست و سبزی و پیازها. آشپز و چند نفری دستیار غیر متخصص اما مجرب هم کشیدن را شروع میکردند. کشیدن کباب را توی خاندان ما تا آن جا که یادم می آید آقا مرتضی پسرعمه پدرم متقبل می شد. قشنگ یادم می آید بوی برنج می پیچید توی محیط و بغل دیگ بزرگ و مرتفع برنج، دیگ کوتاه قامت تر کباب ها و بوی جذابش محیط را برای بچه کباب ندیده ای مثل من روحانی و منور می کرد.
یادم نمی آید چندسال طول کشید تا برای اولین بار توی خانه ما در یک روز معمولی کوبیده سرو شود! البته از زمانی که می توانم به یاد بیاورم غذایی به اسم "چلو کباب" توی خانه مان سرو می شد. اما کم کم با رفتن به عروسی ها و و البته مدرسه و گفت و گو با سایر هم سالان کباب خورده متوجه شدم چیزی که مامان به عنوان کباب بهمان قالب می کرد در واقع کباب شامی یا به بیان دیگر کتلت بود. ترکیبی از مقدار محدودی گوشت و مقدار متنابهی سیب زمینی که هم رخ کباب را داشت و هم رعایت خرج و برج خانواده پنج نفره و تک موتوره مان می شد.
البته آن "چلوکباب اسمی" یک چیز مهم به همراهش داشت: نوشابه! چلوکباب اسمی تنها غذایی بود که امکان نوشابه خوردن با آن وجود داشت. نوشابه خوردن با چلوخورشت قیمه یا ماکارونی یا آبگوشت یا عدس پلو در خانه ما مثل تقسیم یک عدد بر صفر بود! تعریفی برایش وجود نداشت! یادم می آید یک بار از این که خانه اردوان از دوستان دوران راهنمایی ام با غذایی غیرچلوکباب نوشابه خوردم حس می کردم دارم یک دنیای جدید را تجربه می کنم. قاعدتن پشت این قاعده هم دلایل ترازنامه ای وجود داشته!
خلاصه که از صبح روزی که قرار بود ناهار چلو کباب مامان پز! داشته باشیم یه شور حسینی من را و احتمالن رضا و سعیده خاهر و برادرم را در بر می گرفت. عملیات خرید نوشابه عملیاتی بی نهایت لذت بخش بود. هر قدمی که به سمت سوپر محل پیش می رفتی خدا می داند چند مولوکول دوپامین در ذهن ات ترشح می شد. بعدها یک صندوق شش نفره حمل نوشابه هم به سیستم اضافه شد. از یک جایی به بعد هم شیشه های زمزم را خریدیم و دیگر لازم نبود شیشه های زمزم را ببری پس بدهی. یکی از خاطرات تلخ زندگی من این بود که یک بار آقای فرخی شیشه های زمزم را گرفت و نوشابه دنیز داد و من به خاطر این معاوضه توبیخ شدم! چون ارج و قرب و حتا شاید قیمت دنیز و زمزم یکی نبود. اصلن خیلی از سوپرها دنیز نداشتند! چیزی که به یاد می آورم آن معاوضه و مواخذه تا مدت ها مرا آزار می داد. چیزی که یادم نمی آید این است چرا نرفتیم شیشه های خالی دنیز را بدهمی به آقای فرخی و شیشه های زمزم مان را پس بگیریم؟!
بگذریم. بعد از این که با عشق شامی های مامان پز را به اسم کباب با برنج می خوردیم، نوبت نوشابه می شد. من اسرار داشتم نوشابه ام را کامل بوخورم ولی شاید بهتر بود این کار را نمی کردم. چون هربار وقتی آخرین قلپ نوشابه را می خوردم حس میکردم نفسم دارد بند می آید. معده ام باد میکرد و در هم می پیچید جوری که نمی توانستم حرف بزنم و حس میکردم دارم عرق می کنم! ولی قلق اش دستم امده بود. باید یکی دو دیقه می گذشت تا اولین آروغ از راه برسد و مرا دوباره به نمردن امیدوار کند. آروغ دوم و سوم مرا به زندگی عادی بر میگرداند و بذر این فکر را در ذهن من میکاشت و میداشت که هر بار باید تا قطره آخر نوشابه ام را به هر مصیبتی که شده بوخورم و به معجزه آروغ ها اطمینان کنم!
طبیعی بود که نوشابه با توصیفی که کردم جزو لاینفک تریلی بود. ضلع سوم مثلث خوراکی ها کالباس بود! اولین تجربه کالباس من بر میگشت به پنج شش سالگی ام و یک سفر مشهد. عموکاظم که آن زمان باید بیست و پنج شش ساله بوده باشد، یک روز ظهر توی یکی از شهرهای شمالی ناهار برایمان کالباس خرید. جزییات آن رویارویی رویایی را به یاد نمی آورم؛ اما این را یادم هست که بعدش به عمویم گفته بودم هیچ وقت اینقدر دوستت نداشتم! عمویم تا سال ها این حکایت را برای فامیل نقل می کرد. کالباس از چلوکباب هم نایاب تر بود. چون توی عروسی ها سرو نمی شد . چند وقت یک بار باید دو نفری با رضا سوار پدر می شدیم تا رضایت بدهد از آقای رنجکش پروتئینی نزدیک مغازه اش کالباس و خیارشور بخریم. عملیات کالباس خری به همان اندازه نوشابه خری هیجان انگیز و شعف ناک بود. دستگاه کالبس بُر آقای رنجکش از نظرمان یک تکنولوژی بهشتی بود که نعمت کالباس های ورقه شده را به ما عطا میکرد. کالباس بُر، از ویوید ترین اجزای تریلی بود! سوسیس هم کم و بیش شرایط مشابهی داشت و قاعدتن آن هم از موجودات سوار بر تریلی نوح ذهن من بود.
ترکیب بازی و این خوراکی های سخت یافتنی، اساس ساختار رویای تریلی را می ساخت. قاعدتن به واسطه تریلی بودنش سفر هم بخشی از این رویا بود. شاید چون سفر چیز خوبی بود. چون پنجره داشت و جاده و من همیشه توی سفرها چسبیده بودم به پنجره پیکان عمویم یا تاکسی پژوی جی الی که خیلی وقت ها برای سفر اصفهان کرایه می کردیم و خیره می شدم به بیابان های جاده. معمولا تابستان بود و پنجره پایین و باد گرمی میخورد توی صورتم ولی چندان مهم نبود. مادامی که داشتیم پیش می رفتیم هیچ چیز نمی توانست مرا رنجور کند. سفر به دور از روزمرگی بود و پر از هیجان.
تریلی نیاز به یک راننده هم داشت. مطمان نیستم ولی چیزی که در خاطرم هست برای رانندگی افشین پسرخاله ام را انتخاب کرده بودم. تصویر افشین در ذهن من یک آدم خوش اخلاق و مهربان بود. کسی که برای خوردن کالباس یا کباب یا سه گا بازی کردن محدودمان نمی کند و به قول معروف پایه است و از طرف دیگر به واسطه سن و سال اش می تواند تریلی را براند. شاید چون مهم بود که تریلی عاری از عوامل محدودکننده خوشی هایمان باشد. تریلی سرزمین فراوانی و بی پایانی بود. جایی که هیچ محدودیتی سر راه کالباس و چلو کباب نبود و همه بازی های سگا و پلی استیشن دم دستمان بود. تریلی سرزمین بی نهایت های دوست داشتنی بود. هر راننده ای نمی توانست مناسب این تخیل باشد. اما افشین به واسطه جوان و خندان بودنش کاندیدای مناسبی برای این پست حساس بود.
دارم فکر می کنم شاید تریلی راه فراری بود برای دورشدن از ناملایمت های زندگی آن دوران و پناهی بود برای رها بودن از همه چیز. رهایی از همه نداشتن ها و نشدن ها و محدود شدن ها…
یادم نمی آید چطور و چه وقت رویای تریلی را با سعیده خاهرم شکوفه دختر عمه ام و احتمالن تعداد دیگری از نوه های کم سن تر از خودم در میان گذاشتم. بعد از آن گفت و گو درباره تریلی به یک رویاپردازی جمعی تبدیل شد. احساسی که از آن گفت و گو ها داشتم را خوب یادم هست. هیجان وجودمان را در بر میگرفت و با شوری کودکانه از دنیای تریلی صحبت میکردیم و این رویای جمعی را بزرگ تر و خواستنی تر می کردیم. اما اصلا از محتوای آن گفت و گو ها چیزی یادم نمی آید. قطعا بقیه شروع کرده بودند به افزودن کالباس ها و سگاهای زندگی شان به این رویای متحرک. اما هیچ یادم نمی آید آن چیزها چه بودند.
یک صحنه را اما خوب به خاطر می آورم. من و سعیده فرستاده شده بودیم به اتاق خاب. دراز کشیده بودیم توی رخت خاب هایمان. نمی دانم گفت و گویمان چطور پیش رفت که سعیده یک هو گفت می خاهد داستان تریلی را برای بابا تعریف کند. حرفش من را عمیقا پریشان و نگران کرد شروع کردم به تلاش برای راضی کردنش که این کار را نکند. برایم جالب است که چرا انقدر اصرار داشتم این کار را نکند. شاید چون تریلی سرزمین کودکی ما به دور از بزرگ ترها و محدودیت هایشان بود. باز شدن پای آدم بزرگی به این رویا انگار دنجی اش را به فنا می داد و دیگر تریلی نمی توانست آن مکان امنی باشد که فقط افشین با آن مختصات ویژه اش بتواند راننده اش باشد. شاید هم چون من اساسن از عکس العمل پدرم به این رویاپردازی می ترسیدم. می ترسیدم مسخره شوم شاید. خیلی تلاش کردم اما موفق نشدم. سعیده از اتاق آمد بیرون و شروع کرد داستان تریلی را برای بابا تعریف کردن. هر توصیفی که کرد انگار یکی از آن اجزای تریلی آب شد و وقتی بابا با سردی خاص خودش در مواجهه با هیجانات ما سری تکان داد و دعوتمان کرد به دوباره خابیدن انگار رویای تریلی برای همیشه به پایان رسید. انگار دورماندن از چشم پدر بخشی از رویا بود.
حالا که کل این روایت را در حین نوشتن در ذهنم مرور کردم به ذهنم رسید انگار نگاه کردن به داستان تریلی بعد از این همه سال فرصتی است برای شناختن خودم و فکر کردن به همه چیزهایی که آن روزها دست به دست هم داده بودند تا رویای تریلی را بسازم. تریلی شاید اولین تلاش من برای ساختن یک رویای جمعی بوده. رویایی که حال هم سن و سال های امن دور و برم که جرات درمیان گذاشتن این رویا را باهاشان داشتم بهتر می کرد. آن چنان که حال من را بهتر می کرد. همه اتفاقات پیرامون تریلی انگار شبیه موزه ای است برای من که نظاره اش کنم و آن کودک زخم خورده را بهتر بشناسم.
این یادبود این جا تمام می شود اما مطمانم ذهن ام تا سال ها آن روزها و آن رویا را خاهد کاوید.
تمام شده در یازدهم فروردین 1403
شروع شده در یکی از روزهای فروردین 1400
پ.ن: حملاتم را دوباره میخانم و می بینم هرجا اجزای این خاطره را تحلیل کرده ام یک شاید گذاشته ام پشتش. این عدم اطمینان خودم از تحلیل خودم به چشمم آمد.