داستان آب زمزم فقط یک ماجرای مذهبی نیست ؛ از نگاه فلسفه ی هایدگر ، این ماجرا تصویری عمیق از انسان و هستی است.هاجر، زنی تنها در دل بیابان خشک، همراه نوزادش اسماعیل، در موقعیتی قرار می گیرد که هیچ راه نجاتی دیده نمی شود. او در چنین شرایطی ، دقیقا همان وضعیتی را تجربه می کند که هایدگر آن را گپرتاب شدگی " می نامد: یعنی انسان نا خواسته در جهانی افتاده است که هیچ چیز از آن در اختیار او نیست.
اما این پرتاب شدگی پایان راه نیست. هاجر بر خلاف نا امیدی ، تصمیم می گیرد بین دو تپه صفا و مروه بدود و دنبال نجات بگردد.این حرکت، نشانه ای از تصمیم اصیل است.انسان در دل ترس و اضطراب، می تواند خودش را انتخاب کند.او در دل بی پناهی ، مسئول می شود و می جنگد.
وقتی هاجر به نوزادش بر می گردد ، ناگهان چشمه ای لز زمین می جوشد. هایدگکر می گوید حقیقت همیشه در دل پنهان است. ولی وقتی انسان آماده شود، حقیقت خودش را آشکار می کند.آب زمزم ،همان حقیقتی است که در دل درد و جست و جو پنهان بود واکنون، چون انسان آ ن را با جانش خواسته ، پدیدار شده است.
از این منظر ، می توان گفت که اراده ی انسان زمینه ساز معجزه می شود.معجزه در خلأ رخ نمی دهد، بلکه در پاسخ به حرکتی از جان انسان پدیدار می شود.آنچه در نگاه دینی"لطف الهی" نامیده می شود، در بعد فلسفی آن، پاسخ هستی است به اراده ای اصیل، به انسانی که در دل تاریکی، با تمام وجود به سوی روشنایی می رود.