آواره آگاه است که جا و مکان ندارد، پول ندارد، خستگی مزمن، گرسنگی مزمن از او آشفته حالی میسازد که فرسنگها از بیدار بختی و امید فاصله دارد. و بدتر از همه اضطراب مزمن، ترس مزمن. آواره از کنار سگهای جلیقه پوش با احترام و لبخند رد میشود که مبادا کارت اقامتش را بگیرند. به همه چیز این گوشۀ دنیا باید احترام گذاشت، حدیث "همه جای دنیا سرای من است" یادش میرود، آواره در سرزمین از ما بهتران است، طعم حقارت را میچشد، ادارۀ پلیس، ادارۀ پناهندگی، اداره درماندگی. آواره حس میکند تمام مناعت طبعش را از دست داده است. لبخند یک پیر مرد دائم الخمر، یا چشمک یک سبزی فروش یا یک جواب سلام سرایدار یک خانه، وضع روحی او را از این رو به آن رو میکند، آواره از پاسبانی که کنار گل فروشی ایستاده و سیگار دود میکند، از مامور بیآزاری که وارد قطار میشود، از گریۀ بچۀ همسایه میترسد، آواره بیمارگونه میترسد، آواره وقتی میشنود که دو نفر به زبان مادری او حرف میزنند، به شدت وحشت میکند، پشت به آنها میکند و در اولین ایستگاه پیاده میشود. اگر در خیابان است به اولین کوچه راه کج میکند، آواره حتی از خود میترسد، از تصویر خود میترسد، و فکر مرگ هیچوقت او را رها نمیکند، خاطرات کفن و دفن اموات دور و نزدیک را جلو چشم دارد. میترسد بمیرد، و لاشۀ صاحب مردهاش روی دست کسی بماند. خیال میکند نعشکشی آوارهها قدغن است و نمیداند و حاضر نیست قبول کند وقتی که مردی، مردی، بدرک! به هر حال برای چال کردن یک جسد، زندهها به خاطر خودشان هم شده، چالهای پیدا خواهند کرد...
غلامحسین ساعدی