دکتر علی نیکوئی
دکتر علی نیکوئی
خواندن ۲ دقیقه·۵ سال پیش

باغ انگور

حاج شیخ محمودرضا امانی، فرزند مرحوم شیخ علی اصغر، در روستای مهاجران و روستاهای اطراف، معروف و مشهور به حاج آخوند بود...


حاج آخوند چیز دیگری بود! روحانیِ ملّا، ادیب و نکته دان و عارفی که از غوغای جهان بیرون، از مدرسه و شهر گریخته بود. شیخی شاد که خانقاهی نداشت. دست‌هایش مثل کشاورزان محکم و نیرومند بود. زندگی‌اش از کشاورزی و باغ انگورش می‌گذشت...

(مدرسه مارون دو کلاس درس و دو معلم داشت...از اول زمستان خانم منصوری نیامد گفتند مرخصی دارد... هر شش مقطع تحصیلی رفتیم تو یک کلاس. آقای اخوان هم مدیر بود هم معلم ... خوب درس می‌داد... تا اینکه یرقان گرفت و در خانه ما بستری شد و قرار شد حاج آخوند به جایش درس بدهد)


او همه بچه‌ها را ، مسلمان و ارمنی ، با نام می‌شناخت...


حاج آخوند در کلاس گفت : بچه‌ها امروز ما در باره خدا صحبت می‌کنیم. فرقی ندارد ارمنی و مسلمان همه ما با خدا حرف می‌زنیم... حالا خیال کنید خودتان تنها نشسته‌اید و می‌خواهید با خدا حرف بزنید... خب حالا هر کلاسی، یک نفر بیاید برای ما تعریف کند چه جور با خدا حرف می‌زند از خدا چه می‌خواهد...


مملی دستش را بالا گرفت و گفت: حاج آخوند اجازه! من بگویم؟

گفت: بگو پسرم


مملی گالشای پدرش را پوشیده بود. هوا که خوب بود پابرهنه به مدرسه می‌آمد...


مملی چشمانش را بست و گفت:


"خداجان! همه زمین‌های دنیا مال خودته. پس چرا به پدر من ندادی؟ این همه خانه توی شهر و ده هست. چرا ما خانه نداریم؟ خداجان تو خودت می‌دانی ما در خانه مان بعضی شبا نان خالی می‌خوریم. شیر مادرم خشک شده. حالا برای خواهر کوچکم، افسانه ، دیگر شیر ندارد. خداجان گاو و گوسفندم نداریم. اگر جهان خانم به ما شیر نمی‌داد خواهرم گرسنه می‌ماند. خداجان ما هیچ وقت عید نداریم. تاحالا هیچ کدام ما لباس نو نپوشیدیم. اگر موقع عید، هاسمیک به مادرم تخم مرغ رنگی نمی‌داد ، توی خانه ما عید نمی‌شد..."


کلاس ساکت ساکت بود...مملی انگار یادش رفته بود توی کلاس است.


حاج آخوند روبروی پنجره ایستاده بود. داشت از سمت چما به افق نگاه می‌کرد. بعضی بچه‌ها گریه می‌کردند...

حاج آخوند آهسته گفت : حرف بزن پسرم با خدا حرف بزن. بیشتر حرف بزن.

مملی گفت: اجازه ! حرفم تمام شد.


حاج اخوند برگشت و مملی را بغل کرد و گفت: با خدا باید همین جور حرف زد...


همان شب با خط خودش نامه‌ای نوشت که باغ انگورش که بهترین باغ مارون بود، به خانواده مملی هبه کرده است...


فصل انگور که رسید ، غیر از آقا مرتضی که هر روز یک جعبه انگور برای خانه حاج آخوند می بُرد، بقیه ارمنی‌ها و مسلمان‌ها به خانه‌اش انگور می‌بردند...

عصمت می‌گفت ما به عمرمان این قدر انگور ندیده بودیم. وقتی باغ داشتیم، نصف این هم نبود. همه باغ‌های انگور مارون و حمریان شده بود باغ انگور حاج آخوند...



از کتاب "حاج آخوند"

به قلم: عطاءالله مهاجرانی

داستانمهاجرانیتاریخ اجتماعیانگورباغ انگور
دکتری در تاریخ ایران‌باستان؛ نویسنده ، ایران‌شناس Ph.d in ancient Iranian history; Writer, journalist,Iranology and Teacher
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید