زندگی زناشویی حاجی عبارت بود از شش زنِ طلاق گرفته و چهار زن که سرشان را خورده بود و هفت زنِ دیگر که در قید حیات بودند و اهل بیت او را تشکیل میدادند! میان زندهها این دو صیغه آخری، منیر و محترم که بچه سال بودند افکار حاجی را سخت پریشان کردهاند.
منیر خدمتکارش بود و حاجی او را صیغه کرده بود که اگر آب روی دست حاجی میریزد به حاجی حلال باشد! اما منیر خیلی به خودش میرسید! محترم هم یک بچه دوساله داشت و حالا هم باز شکمش بالا آمده بود! درصورتی که حاجی بیضههایش ورم داشت و 16 سال بود که بچش نشده بود!
حاجی فکر میکرد که این مردک نکره چهارزلف به اسم پسرعمو چرا اینقدر میآمد از محترم دیدن میکرد! چرا چشم و ابروی سکینه دختر محترم شبیه این نرهخر شده بود! ته تغاری حاجی که آنقدر عزیزدُردانه بود حالا به همین علت از چشمش افتاده بود!
این پیشآمدها تاثیر بدی در خُلق و رفتار حاجی کرده بود و در هشتی مینشست و کشیک زنهایش میداد و بعلاوه گاهی هم در کوچه چشمچرانی میکرد.
با وجودی که اندرونش همیشه پُر از زنِ صیغه و عقدی بود هروقت زنی را میدیدکه مچ پا کلفت و ابرو پاچه بزی بود، چشمهایش کلاهپیس شده و نفسش به شماره میافتاد و آب توی دهنش جمع میشد! تا پارسال چیزی نمانده بودکه عاشق خانم بالا، زن یوزباشی بشود! حتی چندسال پیش که هنوز باد فتق نگرفته بود با رفقایش گاهی به شهرِ نو گریز میزد و خانهای را قرق میکرد!
حاجی حمام و مشت و مال را خیلی دوست داشت. با اینکه مال و منال زیاد داشت اما از وقتی که نرخ حمام بالا رفته بود حاجی دیر به دیر حمام میرفت. به همین جهت تابستان در صحن هشتی همیشه بوی عرق تند و ترشیده حاجی درهوا پراکنده بود!
ازهمه مهمتر دلبستگی حاجی به پول بود! پول معشوق و درمان و مایه لذت او بود و یگانه مقصدش در زندگی به شمار میرفت! از اسم پول دلِ حاجی غنج میزد و بیتاب میشد! حاجی تمام وسایل را برای بدست آوردن پول جایز میدانست!
برای روز مبادا، حاجی به مذهب هم معتقد بود! اگرچه با خودش میگفت اگر راست باشه! مثل عقاید سیاسیاش، به آن دنیا هم اعتقاد محکمی نداشت. مگر با پول نمیشد حج و نماز و روزه خرید؟ پس هرکس پول داشت دو دنیا را داشت! حاجی مذهب را برای دیگران لازم میدانست و درجامعه تقیه میکرد. محرم توی تکیهها و مجالس روضهخوانی درصدر مجلس جا میگرفت.
حاجی سالی یکبار هم پول خمس و زکات مالش را با دقت حساب میکرد و یک چک چندصد تومانی مینوشت و داخل پیت خرما که از املاک جنوبش میفرستادند میگذاشت. آنوقت حجه الشریعه را احضار میکرد و این پیتهای خرما را بابت خمس و زکات به او میداد تا بفروشد و یا عین خرما را به فقرا بدهد. بعد درهمان مجلس بهانه میآورد که من عیالوارم و بچهها خرما دیدند و دلشان خواسته، توی خانه باشه بهتره! خرما را فیالمجلس حساب میکرد و پولش که از ده تومان زیادتر نمیشد به حجه الشریعه میپرداخت و بعد چک را در میآورد و باطل میکرد!
حاجی دلش خوش بود که به این وسیله خمس و زکاتش را داده! میگفت عوض اینکه خرما در بازار خرید و فروش شود و چک به دست ناشناسی بیافتد، خودم آنرا خریده و درضمن ادای فریضه، خدا خواسته که چک هم دست خودم بیافتد!
برگرفته از حاجی آقا اثر صادق هدایت