از دور که سواد شهر پیدا شد ،دود و آتش بود که از شهر زبانه همی کشید.
به شهر که رسیدم، کشته بود که بر جای جای شهر فتاده بود ، زنان ومردان و کودکان.
مهاجمان حتی بر حیوانات رحم نکرده آنها را نیز کشته بودند.
ناگاه از برزنی صدای بربط شنیدیم، به کوی وارد شدیم و مردی را در حال بَربط نوازی و رقص دیدیم .
گفتیم: ای مرد!این چه حال است؟
با چشمانی گریان و حالی پریشان گفت: سپاهیان مسلمان بر نیمروز تاخته و یزید بن مهلب دستور کشتار همگان داد و کشتند و سوختند، من به همراه اندکی بیرون از شهر بودیم و پس از رفتن آنان آمدیم .
حیرت زده گفتیم: پس این نواختن و رقص از برای چیست؟
گفت:مگر نمی دانید که امروز نوروز است؟
تاریخ سیستان
احمد کسروی