علی نوبختی
علی نوبختی
خواندن ۱۵ دقیقه·۵ سال پیش

بر اساس یک داستان واقعی، داستان پرواز

«قاب اول»

کرم‌های کوچک تقریبا بی‌رنگ و شکل که تا به آسمان خیره می‌شوی شروع می‌کنند به پرسه‌زدن درون کاسه چشمت، معمای بزرگ کودکیم. آن قدیم‌ها فکر میکردم این‌ موجودات در دنیای دیگری در چشمانم زندگی میکنند، یک همزیستی مسالمت آمیز. البته آن زمانها از این کلمات قلمبه سلمبه برای توصیفشان استفاده نمیکردم، همزیستی مسالمت آمیز؟، قطعاً نه! در بهترین حالت یک‌ اسم بیمفهوم مثلاً جیگیلی‌های چشمی یا یک همچین چیزی برایشان میگذاشتم و درباره قوانین شهرشان و یا زبانی که حرف میزنند فکر و خیالم را تا بینهایت رها میکردم. در این حد که آنها از قی چشمم تغذیه میکنند و شغل اصلیشان تمیز کردن رگ و ریشه‌های منتهی به قرنیه‌ چشم است. اما الان از دید بیست و سه سالگیم حدس میزنم اینها پرز‌هایی هستند که در مایع اطراف کره چشم غوطه‌ورند. اما هنوز هم در توجیه حرکت‌ ناگهانیشان عاجزم و شاید همان نظریه همزیستی مسالمت آمیز بهتر باشد.

غرق در افکار و تحلیل همان جیگیلی‌های چشمی بودم که هر کس نمیدانست فکر میکرد چیزی بین ابرهاست، اژدهایی، سفینه‌ای، فرشته‌ای که انقدر سخت مرا درگیر آن منظره‌ی ساده کرده بود. برای منی که از بچگی دیوانه‌ی پرواز و ابر و موشک و آسمان بودم، تماشای ابرها از این بالا، رویا که هیچ، خود بهشت بود. خط ممتد سفیدی که تا افق ادامه داشت و آن آبی مطلق، یکدست تمام هستی بالای خط را گرفته بود. آنقدر مشخص جدا شده بودند که دوست داشتی رهایت کنند تا دورترین نقطه‌ غلت بخوری، راه بروی و بدوی. آدم دوست داشت ذره ذره‌اش را با تمام وجود لمس کند. آخ اگر میشد با آنها یکی شوی. اما شیشه کوچک هواپیما برای یک تماشای ساده هم زورش میامد رهایم کند، چه برسد به دویدن و یکی‌شدن. باید کلی سرم را چپ و راست میکردم بین دو صندلی تا بلکه بشود اندکی از صحنه را دید. خدا طراح این پنجره‌ها را لعنت کند. انگار ارث پدرش بوده مردک. یک دو وجب بزرگ‌تر که به قبای کسی برنمیخورد. اما از حق نگذریم، ترکیب همان منظره‌ی کوچک و آهنگی که از هدفونم پخش میشد کافی بود برای ارضای روح و روانم. یک آهنگ بیکلام پیانو که گهگاهی حماسی میشد و وای از وقتی که ویولن هم اضافه میشد، غوغا میکرد. مو به تن آدمی سیخ میشد. حسی مثل فیلم گلادیاتور، و یا یک پایان حماسی در یک روزمرگی ساده. خلاصه که به معنای واقعی کلمه، ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کار بودند که گل در بر و می در کف و معشوق به کام من باشد. البته شایان ذکر است که این مصراع دوم به معنای واقعی کلمه زیاد هم صدق نمیکرد چون پدر ۶۵ ساله‌ام کنارم نشسته بود و قسمت می در کف هم یک بطری آب معدنی نصفه نیمه معنی میشد. و درنهایت هم این بساط سور و سات زیاد طولی نکشید. نیم ساعت از پرواز نگذشته بود که گرما، گرما، گرما، من هم که گرمایی...


=======================================================

«قاب دوم»

من به طور کلی آدم شاد و خوش‌خنده‌ای محسوب میشم. البته خودم اینطور فکر می‌کنم. دوستان هم جلو رویم همینجوری فکر می‌کنند، شاید حالا پشت سر من باب شیرین‌عقلیم هم نظراتی داشته باشند اما خداوکیلی همه متفق القول موافقیم که عصبانی کردن من از آن ناممکن‌های روزگارست. خلاصه منِ شیرین عقلی که خنده جز جدایی‌ناپذیر صورتم بود، با ترش‌رویی تمام ایستادم در صف روی پله‌هایی که منتهی میشد به ورودی هواپیما. از صورتم فحش بود که می‌بارید به زمین و زمان، فقط منتظر بودم کسی حس زرنگی کند و بخواهد در صف جلو بزند تا تمام آن کرختی و طلبکار بودن را منفجر کنم روی صورتش. مرد حسابی مگر صندلیت را کسی تسخیر میکند؟! و یا نکند زودتر برسی جایزه‌ای می‌دهند؟! حلوایی چیزی خیر می‌شود آن بالا ما نمی‌دانیم؟!

جلوی در یک زن و مرد خوش‌تیپ و اتوکشیده ایستاده بودند برای خوش‌آمدگویی. از همانهایی که یحتمل چون خوشگل بودند برای این کار انتخاب شدند. لبخندی نسبتاً مصنوعی روی صورتشان نقش بسته بود و خودشان را آدم‌های مهربانی جلوه می‌دادند. اما هیچ مهربانی و خنده‌ای آن تلخیَم را شیرین نمی‌کرد که نمی‌کرد. میخواستم فریاد بزنم که آقا، خانم شما نیم ساعت تاخیر نداشته باشین، خوش‌آمدگویی و خنده و کوفت و زهرمار پیشکش. اما چون اساساً اهل این شلوغ‌بازی‌های بی‌فایده نیستم به همان سلام خشک و بی‌لبخندم بسنده کردم و به خیالم اعتراضم را در موثرترین حالت رساندم. چند قدم جلوتر یکی دیگر از همانها با ریشی تراشیده، که اگر مورچه‌ای اتفاقی مسیرش به صورت این یکی از همانها میخورد، بی‌بوکس و باد سقوطش قطعی بود، باز هم با همان لبخند پرسید: ببخشید میتونم بیلیتتونو ببینم؟ مردک دیوانه فکر کرده بود من جلبکم. هر خری میتواند شماره روی بیلیت را با شماره‌ی روی صندلی تطبیق دهد. اعداد مصری‌هم بودند تطبیقشان کاری نداشت. توهینی بود که به همین سادگی‌های نمیتوانستم ازش بگذرم. اما به همان سادگی ازش گذشتم و خودم را زدم به نشنیدن و صاف رفتم سر صندلیم نشستم. بعد هم بادی در غبغب انداختم، با حالتی پیروزمندانه که انگار شاخ غول را شکستم.

کاش حداقل آن روز کمی خوش رو تر بودم.

به نظرم قشنگ‌ترین و مهیج‌ترین قسمت پرواز همین لحظه‌ی بلند شدن است. کم کم شتاب می‌گیرد، فرو می‌روی در صندلی، چند لحظه بعد تکان‌های ریز و لحظه‌ی طلایی. خط افق مایل می‌شود و ذره ذره همه چیز کوچک و کوچکتر. همینجا بود که به عظمت کار برادران شریف رایت پی‌بردم. پدربیامرز‌ها چه ساخته‌اند‌ ها، این همه آدم درون یک لوله با دوتا بال و الله اکبر، به همین سادگی پرواز. رویای میلیونها آدمی که قبل این دو شیرپاک خورده زیسته‌اند. لعنتی مسیر ۱۲ ساعته را کمتر از دوساعت می‌رسد. عجب موجود پیچیده‌ایست این بشر.

هواپیما دیگر تقریبا اوج گرفته بود و از آن برج‌های چوب‌کبریتی شهر دور شده بودیم. زیر هواپیما را که می‌دیدی پر بود از کوه‌های قهوه‌ای مایل به سرخ یکدست که از بالا مثل رگ و ریشه‌های قلب قاچ‌خورده‌ی گوسفند بودند. هر از چند‌گاهی هم کنار شاهرگ‌هایش چند‌ خانه کنار هم جمع شده بودند که یحتمل شاید روستاهای لواسان یا حتی دورتر می‌شدند. منظره‌ای بشدت یکنواخت و تکراری. با خودم گفتم برگردم با روی خوش با حاج آقا کمی اختلاط کنیم، شاید دلخوریش از رفتار صبح پاک شود من هم شاید دلم باز شد. دیدم بله، جناب پدر فارغ از هر ماجرا با دهانی نیمه باز خواب پادشاه هفتم را هم دیده. در آخر عاجز از درمان آن کرختی هدفون را دراوردم و شروع کردم به تفکر در آفاق و انفس. از احتمال وجود بمب در کابین تا استراتژی‌های نجات در هنگام سقوط و هزار چرت ناممکن دیگر. خداروشکر چند تکه‌ای ابر‌ در آسمان ظاهر شد، حداقل حدس شکل حیوانات ابری از ابتذال مغزم در آن خزعبلات جلوگیری می‌کرد. اما خب کار از کار گذشته بود و مغز ما شروع کرد به نظریه‌پردازی من باب پرز‌های چشمی و همزیستی و احتمال وجود کرم‌بی رنگ در کره‌ی چشم.

=======================================================

«قاب سوم»

گرما دیگر امانم را بردیده بود. از شر آفتاب قید آن همه غوغای ابر و آسمان را زدم و قاب پنجره را کشیدم، قشنگ معلوم بود که روز، روز من نیست. با دفترچه راهنمای هواپیما شروع کردم به طرز اغراق‌آمیزی خودم را باد زدن، بلکه یکی از همان مهماندار‌های سانتی مانتال متوجه وخامت اوضاع شود و فکری کند. اما انگار نه انگار، ککشان هم نگزید. نقشه‌ای دقیق‌تر نیاز بود. این‌بار مو لای درزش نمی‌رفت. گفتم به بهانه یک لیوان آب خنک میکشمشان اینجا، بی‌هیچ جدلی خودشان خجالت می‌کشند و چاره‌ بدبختیمان می‌کنند. آخر مگر این خراب شده یک کولر ساده ندارد؟! بر فرض که ندارد، حداقل یکم درز آن پنجره‌های کوفتی را باز کنید(!!!) انصاف نیس آن بیرون یخبندان باشد و ما اینجا از گرما هلاک شویم. اما کار به جایی نبرد که نبرد. لفظ از کوره در رفتن را تا مغز استخوانم حس کردم. از جا بلند شدم و با نگاه عبوس آمدم فریاد بزنم که آقا این چه وضعی‌است ما را گرفتار کردید؟! اینهمه پول ندادیم که آب‌پز شویم. ولی خب طبق روال همیشه همان شخص آرام درونیم، که دیگر خسته شده بودم از دستش، شروع کرد به نصیحت کردن و هزار دلیل آورد که عزیز من بخشش از بزرگان است و از این قبیل حرف‌های پدربزرگانه. دست آخر من هم قانع شدم و داستان اینطور شد که بلند شدم و خیلی محترمانه صدایش کردم گفتم ببخشید به نظرتون هوا یکم گرم نیست؟؟ و با همان لبخند مصنوعی معذرت‌خواهی کرد و گفت کمی صبر کنید رسیدیم. شروع کردم به بحث‌کردن که عزیز من نمی‌شود که، کلاً دوساعت پرواز، یک ساعت و نیمش بپزیم؟ حس روشن فکران اروپایی بهم دست داده بود که داشتم محترمانه از حقوق شهروندیم دفاع میکردم و سنگین رفته بودم در جو جنتلمن بودن و جدیت و حق‌خواهی که ناگهان زارت یک چیز زرد پلاستیکی از بالای صندلی خورد توی دماغم.

=======================================================

«قاب چهارم»

پدر اینجانب ملقب به حاج ممد، بی‌مبالغه می‌تواند به عنوان «استرس مجسم» در فرهنگستان لغت فارسی ایفای نقش کند و مفهوم «استرس» را عرضاً و طولاً به همگان تفهیم کند، علی‌الخصوص اگر بحث زمان و رسیدن و دیر رسیدن درمیان باشد. همه‌ی اهل فامیل دیگر می‌دانند که خاندان ما به دستور سلطان محمد در همه‌ی مهمانی‌ها نیم ساعت زود‌تر از زمان معهوده، زنگ در صاحب‌خانه‌ را می‌زند تا مگر خدای ناکرده جناب پدر استرسی بهشان وارد نشود. شاهکار این استرس‌ها و تمهیدات پدرانه هم همین چند وقت پیش بود، من بیست و سه ساله اندکی حس استقلال کرده بودم و وقتی گوشی‌ام خاموش شده بود دیگر خبر ندادم که بابا جان به جای ساعت ۱۰، ساعت ۱۱ شب می‌رسم خدمتتون. وقتی وارد خانه شدم، همه در سکوتی غم‌بار توأم با خشم نگاهم کردند و دست آخر داد و بیداد حاج ممد بود که سر ما خراب شد که چرا خبر ندادی، نگران شدیم و دلمان هزار راه رفت و چه و چه و چه. کاشف به عمل آمدیم که بله، به خاطر تاخیر یک ساعته‌ بنده، به اورژانس و کلانتری و حتی پزشکی قانونی هم زنگ زدند و گل ماجرا آنجایی بود که پای تلفن با پلیس محله حرف می‌زندند:

ـ سلام قربان، افسر‌ جان بدبخت شدم، پسرم نیومده خونه!

ـ پدرجان آروم باشین، چند سالش بوده؟

ـ۲۳
ـ چند وقته نیومده؟

ـ۱ ساعت!

ـ(چهره‌اش حتماً اینجا خیلی دیدنی بوده، :/) آقا جان وقت مارو تلف نکن، ۴۸ ساعت دیگه زنگ بزن!!!

خلاصه که یحتمل بندناف پدرگرامی را با استرس بریدند.

شب قبل پرواز تا حدود دو سه شب به چرخ‌زنی در اینترنت و چت با دوستانِ جغد تر از خودم گذراندم. دلم قرص بود که پرواز ساعت ۸.۵ صبح است و با احتساب فاصله‌ی نیم ساعتیمان تا فرودگاه و ضریب اطمینان برای استرس پدری، ساعت ۷ بلند میشویم که خب کافی بود برای تأمین انرژی‌ام تا فرودگاه و رسیدن به هتل و خوابیدن دوباره. اما حاج‌ آقا آن شب سنگ تموم گذاشت. ساعت ۵.۵ صبح تازه چشمم گرم شده بود که دستی گوشتی‌ به روی شانه‌ام رفت و شروع کرد به تکان دادن که :پاشو پاشو دیرمون میشه! انگار با پتک سرم را چهار پنج بار له کردند و از نو ساختند. سر‌دردِ لامذهبی افتاد به جون ما که نگو، این شروع همه‌ی بدعنقی‌ها و بد خلقی‌های آن روزم بود، که ای کاش حداقل آن روز کمی خوش رو تر بودم. نشستم روی تخت به بحث کردن که پدر من شما اهل کدام سیاره‌ای ما نمی‌دانیم؟ چرا درکت از زمان با ما متفاوت است؟ بخدا ۷.۵ هم راه بیوفتیم رسیده‌ایم. کی‌ می‌خواهید اصلاح شوید؟ یک «خفه شو، زر نزنِ» خاصی در نگاهش بود که قانعم کرد. اما در دلم قسم خوردم تا آخر سفر لام تا کام حرف نزنم بلکه این حرکت انقلابی متحولش کند و این حساسیت الکی را بگذارد کنار. خواب‌ خواب ما را کشاند تا فرودگاه. ساعت ۷ رسیدیم. از گیت ورودی که رد شدیم با همان سکوت و در حالتی عاقل اندر سفیه نگاهش کردم، دست چپم را آوردم بالا و با دو انگشت دست راست زدم روی ساعت مچی. اما دوباره همان نگاه خاصش نثارم شد و در نهایت ‌ گل بود به سبزه نیز آراسته شد. هواپیما هم نیم ساعت تأخیر داشت. البته جای شکرش باقی است که نیم‌ساعتش یک ساعت نشد و سر ساعت یکی از آن خانم‌های خوش‌صدا‌ در بلندگو شماره پرواز را خواند و گفت برای سوار شدن به گیت شماره ۱۰ مراجعه کنید. ناگهان ملّت حمله‌ور شدند به گیت، عجیب‌ترین صحنه ممکن بود. مگر از این واضح‌تر هم داریم که هر کس صندلی خودش را دارد، والله جای شما ربطی به دیر و زود رسیدنتان به هواپیما ندارد. انگار از صف ایستادن و هول زدن و جلو زدن از یکدیگر خوششان می‌آمد. هیجانِ مسابقات فرمول یک انقدر نبود که این‌ها چمدان به دست از گوشه کنار سالن به سمت گیت می‌دویدند. هاج و واج تماشاگر شور وصف ناشدنی ملت بودم که دیدم به به، حاج بابا نفر اول صف، قهرمان المپیک شده و منتظر است بر طبل شادانه بکوبیم و پیروز و مردانه بکوبیم. اما دل بی رمق من دیگر تحمل همه چیز برایش سخت شده بود. سرم بمبی شده بود از کرختی و طلبکار بودن.

=======================================================

«قاب پنجم و شاید قاب آخر»

راستش کمی از پایان ماجرا دلخورم. همیشه خودم را در آخر کار پیرمردی تصور می‌کردم، کنار یک دریاچه در یک کشور اروپایی، یا کانادایی و یا امریکایی، که کلبه‌ای چوبی دارم و با قایق چوبی‌ام ماهیگیری می‌کنم. در زمستان‌ها هم کنار شومینه‌ی گرم کلبه، شیر عسل داغ می‌خورم و یکی از همان ‌روز‌ها صفحه‌ی آخر زندگی‌نامه‌ام ورق می‌خورد. و یا کمی جوان‌تر، در پنجاه سالگی وقتی که یک دانشمند بزرگ در ناسا شده باشم، یک شب سکته کنم و فردایش در روزنامه‌ها خبر مهم مرگم را چاپ کنند و هزاران نفر برای تشییع جنازه‌ام بیایند، به پاس قدردانی از زحمات ارزشمندم در راه علم و کمک به بشر. و یا حتی کمی جوان‌تر، در چهل‌سالگی که برای تفریح و تعطیلات به جنگل‌های آمازون و یا کوه‌های هیمالیا رفته باشم، در آنجا خرسی، ماری، پلنگی مرا بخورد. یک مرگ هیجان‌انگیز! هیچ‌گاه انتظار چنین پایانی را نداشتم.

آن چیز زرد پلاستیکی فقط از بالای‌ صندلی من رها نشده بود، ماسک اکسیژنی بود که چون عجل معلق گریبان همه را گرفت. یکی که قاب پنجره‌اش باز بود شروع کرد به جیغ زدن و چون بیماریِ مسری‌، خیلِ وسیعی از جمعیت شروع ‌کردن به جیغ و هوار. چند آدم مذهبی از ته سالن شروع کردن به صلوات فرستادن. صلوات به «صل» نرسیده بود که...

این چند روز اگر قسمت شد خدا را ببینم، حتماً دلیل ماجرا را می‌پرسم. خداییش حق من این نبود که الان در بیست و سه سالگی قبل پل صراط بشینم و پاهایم را آویزان کنم و برای این و آن داستان روز آخر زندگی‌ام را تعریف کنم. «یک پایان نسبتاً حماسی در یک روز‌مرگی ساده».

بدی‌اش این است که اینجا زمان مفهوم ندارد. هم نمی‌دانم پدرم بنده خدا دیگر چه دغدغه‌ای دارد، هم این داستان‌های بی‌سر و ته من، حال و گذشته‌ و آینده‌شان بهم ریخته.

کاش حداقل آن روز کمی خوش رو تر بودم.

پایان.

داستانهواپیماپروازسقوطروایت
یک پایان حماسی در یک روزمرّگی ساده!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید