اگر بین همهی مشاهیر و بزرگان عالم و حتی آدمهای معمولی در تمام ادوار تاریخ، مسابقهای برگزار شود حول محور این که :«چه کسی بیشترین تاثیر را در زندگی من داشته است؟» (جدا از اهمیت ویژه و رقابت سنگین این مسابقه) بیشک مدال قهرمانی میرسد به یکّه تاز میدان، حسن داداش!
دقیق یادم هست، بلافاصله بعد از اینکه افسار و لگام مثانهام دست خودم افتاد و از آن شرم سنگین پوشکی بودن خلاص شدم. تاثیر گذاریش شروع شد. یعنی نشد یکبار حسن بعد از شام دستشویی برود و پشت بندش مثانهی ما چنان در هم نپیچد که تا مرز ریختن پیش نرفته باشیم. یحتمل هماهنگی سلولهای بدنمان هم از همین حوالی شروع شده بود.
و این ماجرای تقلید من و تاثیرگذاری حسن همینجا پشت در دستشویی تمام نشد. دبستان و راهنمایی را همانجایی الفبا و ضرب و تقسیم و خانوادهی هاشمی را از بر کردم که حسن شش سال پیشش کرده بود. دبیرستان هم با اینکه ماجرا کمی متفاوت بود کماکان همان رابطهی پیرو و پیشرو ثابت ماند، و عشق و علاقهی من همان فیزیکی شد که حسن معلمش بود. جدای از این تاثیر گذاریها که بعداً باعث شباهت بیشتر ما شدند، تفاوتهای جزئيای هم در این بین وجود داشت. مثلاً حسن رشتهی عمران قبول شد و من مکانیک. حسن قد اش ۱۷۰ بود و من یک ده سانتی بیشتر. حسن ریش و پشم بیشتری داشت و من در حسرت یک سیبیل ساده هم مانده بودم.
ولی یک تفاوتی هم بود که اینچنین ساده و جزئي خلاصه نمیشد. یک تفاوتی که بعدها تبدیل شد به عجیبترین شباهت ما دوتا. همان اتفاقی که سبب شد مدال قهرمانی آن مسابقهی فرضی را بدون شک تقدیم حسن کنم. جناب حسن متاسفانه یا خوشبختانه، که هر دو حالت را در ادامه توضیح میدهم، در هیجده سالگی در بحبوحه استرس کنکور، دقیقاً همانجایی که تماماً بادبادک آیندهاش را متصل به نخ کنکور فرض میکرد. متاسفانه یکهو طوفان شد و ماجرای بادبادک و نخ و آینده طور دیگری رقم خورد. طوفانی از جنس «سرطان خون» که خودش ماجرایی مفصل است و در این مقال نمیگنجد.
ولی قسمت خوشبختانهی این ماجرا تماماً به من رسید. قهرمان قصهی طوفان مذکور، حسن، بعد از چند ماه مذاکرهی سینه به سینه با حضرت عزراییل روی یکی از تختهای بیمارستان. بیتوجه به اصرار آن حضرت، زنده از رینگ خارج شد و نگذاشت خاکی به کمرش مالیده شود. و این پیروزی تاریخی باور من نسبت به احتمال مرگِ کچلهای روی تخت بیمارستان را دچار یک تحول عظیم کرد. تحولی که شاید همان، زندگیام را نجات داد.
دوباره زندگی من و گذشتهی حسن یکبار دیگر متقاطع شدند و هماهنگی سلولهای بدنمان باز خودش را نشان داد. این بار نه دقیق ۶ سال، حدود ۱۰ سال بعد من همان سرطانی را گرفتم که حسن گرفت (ولی خب نه به آن شدت).
من همهی تاریخچهی خودم و داداشم را ریختم روی میز که بگویم چرا مردن برای من یک پیشآمد دور از ذهن بود. همهی اینها را گفتم تا بفهمید چطور مو و اسپرمهای یک سرطانی میتواند انقدر از مرگ و زندگی برایش مهمتر باشد. مهمی که دست خیالم را میگرفت میبرد یکجایی بین بیست تا سیسالگی، از همانجا تا ته ته هشتاد نود سالگی هر آرزو و خاطرهی نداشتهای که قرار بود دو نفره باشد را با خاک یکسان میکرد. آخر کدام خاطرهی دونفرهای حاضر میشد لب ساحل، نزدیک غروب دست در دست یک «عقیم کچل» افق نارنجی شدهی دریا را نگاه کند. کدام بخت برگشتهای قرار بود زمستانش را کنار شومینه روبروی من احتمالی آن آینده سر کند. تصوری مضحک از فرط بدبختی و بیچارگی. البته بعدهها فهمیدم همه دنیا در همین دو عنصر خلاصه نمیشود ولی خب چرخ آفرینش از دید من بیست و یکساله روی همین دو محوری سوار بود که قرار بود از دستشان بدهم، اجاقی ناکور و کلهای پر مو. (تاکید میکنم اینها افکار من نوجوانی بود که قرار بود تا چند ماه بعدش هم بی مو و هم بی اسپرم بشوم ولی خب بعدها کچلهای زیادی را دیدم که کنار ساحل صدتای من (با مو یا بی مو) خاطرات دو نفره داشتند، آن هم چه نفر دومهایی و از اساس تفکراتم تغییر کرد.)
جدای از بحث موهای شرافتی که در نوشته قبلی (انتهای متن ضمیمه شده) مفصلاً شرح دادهام. میرسیم به ماجرای جذاب و یا شاید نه چندان جذاب اسپرمهای متحرک بنده. گرچه بیربط، همین ابتدای ماجرا لازم است این مفهوم تحرک اسپرم را سربسته بازش کنم. درواقع مردانگی و باروری شما به تحرک همین موجودات ریز وابسته است، نه سیبیل پرپشت و سیگار ترم یک. همه چیز روی همین عدد بسته میشود، تعداد اسپرمهای متحرک. همچنین دوباره در ابتدای ماجرای لازم است بگویم از اینجا به بعد قصه دنبال هدف و پیام اخلاقی خاصی نباشید. اینها صرفاً خاطرات یک بیست و یکسالهای است که قرار بود عقیم شود و خب با توجه به حساسیت موضوع انتظار مودبانه بودن هم نمیرود.
ادامه دارد...
نوشته قبلی: