علی نوبختی
علی نوبختی
خواندن ۳ دقیقه·۵ سال پیش

دیگر سرطانی، آن پهلوان بلامنازع تختی نیست!

حاضرم به جان عزیزان هفت پشت این‌ورتر و هفت تبار آن‌ورتر خودم و پدر و پدربزرگم قسم بخورم. به جان تک تک عزیزان هفده نسل خاندان قسم بخورم، هر آنچه می‌گویم را عیناً دیدم. حالا انتظار همچین چیز خرق عادتی هم نداشته باشید. این بار می‌خواهم از آن غول بی‌شاخ و دمی بنویسم که امروزه روز کرک و پرش ریخته و کما فی‌السابق در زمره‌ی «اسمش را نبر‌ها» و دیوان و ددان نیست، حکایتش حکایت طاعون و وبای دویست سیصد سال پیش همین تهران خودمان است که الان حتی فرقشان را هم نمی‌دانیم. ولی هنوز هم اسم و سایه‌اش ترسناکی لازم را دارد که جماعتی درجا خودشان را خیس کنند.

البته همین ما مقصریم. همین مایی که گرفتیم و دیدیم و چیزی نگفتیم. باید خیلی فیلم-وار بالای بلند‌ترین گلدسته شهر و یا برجی جایی با یک صدای صاف و بدون لرزش روی یک بلندگو فریادش بزنیم. یا در متن‌هایمان با خطی دو سه برابر بزرگ‌تر، بولد بنویسیم: «سرطان» که خواننده تا صفحه را باز کند چشمش را بزند و اهمیت موضوع دستش بیاید. و خب در بطن ماجرا بی‌اهمیتی موضوع.

دیگر مثل قدیم‌ها سرطان آن اجر و قرب را ندارد. سرطانی، آن پهلوان بلامنازع تختی نیست! شان و منزلتش بالکل ریخته. این طور بگویم که اگر بحث تشعشع و آلودگی و چرنوبیل‌ها را در نظر بگیریم، شما اگر شب‌ها زیر کولر پتو بیاندازید و زمستان لخت نخوابید احتمال گرفتن سرطان کمی بیشتر از سرماخوردگی و آنفولانزا و این‌جور مریضی‌های تیپیکال می شود. و در کمال تعجب می‌توان گفت در بعضی از سرطان‌ها مثل سینه و بیضه و هوچکین (لنفوم-خون) احتمال مرگتان کمتر از سرماخوردگی است. چیزی در حدود ۹۰ تا ۹۸ درصد درمان‌پذیری.

شاید مقصر آن سینمایی است که تا سوژه داستان به انتهای خط می‌رسد مثل یک تصادف: دکتری وارد قصه می‌شود و تخت بیمارستان و در نهایت بازیگری با گریم کچل و تمام. وقتی می‌خواهد بدبختی کودکی را نشان دهد سریعاً‌ تصویر مادری بی مو با اشک خداحافظی و بوقی ممتد و نتیجتاً دل ریش ریش بیننده. اما دریغ از لحظه‌ای تفکر که شاید همین بیننده‌ فردا روزی سرطان گرفت و سر بدون گریمش کچل شد. مقصر، همه‌ی این دست فیلمنامه نویسان اند که سرطان غول آخر این بازی شده است.

همین من، همان روزی که دکتر گفت سرطان،در راه برگشت از مطب تا خانه، نگاهم قفل آینه سمت شاگرد شده بود و دلم غرق کابوس همین کلمه پنج حرفی. خودم را جای هزار شخصیت سرطانی فیلم‌ها در حالی که لباس آبی بی‌دکمه بیمارستان پوشیدم و عمق حسرت نگاهم دل هر عیادت کننده‌ای را به آتش بکشد تصور کردم. در دلم یک روضه‌ی یکی دو ساعته من باب «از راه‌هایی که نرفته‌ام و کار‌هایی که نکرده‌ام» خواندم. البته بی‌خبر از اینکه سرطان من هم از همان سرماخوردگی‌هایش بود و ماجرا کاملاً طور دیگری شد. تقریباً صد در صدی بود احتمال زنده ماندنم (مگر به تصادف و مابقی عوامل رایج در زندگی عادی). بماند که آن زمان دغدغه اصلیم مرگ و زندگی نبود. نه نماند! همینجا بحثش را باز می‌کنم.

در خاندان ما، چه پدری چه مادری. به جز یکی از شوهر‌خاله ها که خب رابطه‌ی خونی‌ای نداریم، مابقی مرد ‌ها علاوه بر یکی از عمه‌هایم همگی کچل اند. از همان کچل‌های ایرانی که موهای دور سر هنوز هنّ و هنِّ ملتمسانه‌ای می‌کنند برای ماندن و کف‌اش مثل سر بروس ویلیس و جیسون استتهام و امثالهم برق می‌زند. همه‌شان هم از هیجده نوزده سالگی ریزششان شروع شده بود. ولی من تنها عضو کل خاندان محسوب می‌شدم که حتی یک تارم را هم باخت نداده بودم. دیگر خودتان اهمیت موضوع مو را درک کنید که چقدر شرافتی بود برای من. دغدغه دوم هم که در این فیلم‌ها به‌اش اشاره‌ای نمی‌کنند مبحث عقیم شدن و بانک اسپرم و این‌هاست که خودش ماجرایی مفصل است که بعداً بازش می‌کنم.

خلاصه که من جان مادربزرگ و مادر و زن و مابقی عزیزان هفده نسل را قسم خوردم که بگویم همه‌ی سرطان‌ها به اندازه اسمشان، «سرطان» ترسناک نیستند. همه‌ی این‌ها را گفتم که اگر (دور از جون) روزی دکتری جایی از داستانتان سبز شد و گفت سرطان. تمام راه برگشت به نقطه‌ای روی آینه شاگرد قفل نکنید و غرق کابوس موهای شرافتی‌تان نشوید.

تا همینجا فعلاً.


سرطانتختیهوچکینخاطرهزندگی
یک پایان حماسی در یک روزمرّگی ساده!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید