ویرگول
ورودثبت نام
علی‌ ردایی
علی‌ ردایی
خواندن ۲ دقیقه·۵ سال پیش

سالی که گذشت...

نوشته ماه‌منیر


روزای آخر بهمن‌ماه می‌گفتم: امسال؛ سال مزخرفی بود و با توجه به اتفاقات اجتماعی و سیاسی که برای کشور افتاد روزگار دلپذیری پیش رومون نیست. این حرفا تحت شرایطی تو مغزم وول می‌خورد که یه شغل خوب داشتم، پدر، مادر، همسر و باقی اعضای خونواده در کمال سلامتی در کنارم بودن. مسافرتای یهویی، طبیعت‌گردی، چادر زدن زیر سقف پر ستاره آسمون، کافه‌گردی و ... ، تا اینکه سروکله یک ویروس بدجنس پیدا شد به نام کرونا.

اولش خیلی دور بود و به سبب همین دوری به شوخی گرفتیمش. ازش جوک ساختیم و با تجسم یه خفاش بدجنس و مرموز با دوستا و همکارا بهش خندیدیم. تا این بلا رسید به دروازه‌های شهر. یه ترس وهم‌آلود با چاشنی عدم‌باورپذیری تو مغزم وول می‌خورد تا اینکه خانم مدیر گفت: بخاطر اینکه سلامتیتون برام خیلی مهمه برین خونه و دورکاری کنید.

دورکاری جذاب بود؛ بدون دغدغه صبح از خواب پاشدن، دغدغه "چی بپوشم؟"، آرایش کردن و نکردن و ترافیک اعصاب‌خوردکن صبحگاهی. تو خونه لم دادم، لب‌تاپ تو بغلم؛ هوراشیو کنارم و شروع یه فصل پراز آسودگی کار در منزل.

اما کم‌کم این فصل که قرار بود زودگذر باشه؛ طولانی‌تر شد. دلتنگی‌ برای تمام اون روزمره‌گی‌های پر دغدغه، دلتنگی برای دوستام، همکارام و خانواده‌م و تمام اون دلخوشی‌های ساده جهان‌سومی. زندگی از شوق خالی شد، خالی از صبح، از روز جدید. ناسزا گفتن صبحگاهی به کمد شال و روسری‌های رنگی که: تا کی باید اینارو سرمون کنیم. دلتنگی برای دیلی میتینگ‌های جذاب، جلسات فروش، برنامه‌ریزی‌های شتاب‌زده، لانچ‌تایم‌های شرکت، نظر دادن راجع به سروضع همکارا، بحثای فمنیستی تو کافه، بستنی خوردن تو مسیر خونه با همسر، قدم زدنا، ساندویچ‌کثیفا و آغوش مادر....

جهانم دچار یک شکاف مهلک ارتباطی شد و آدم‌ها تبدیل شدن به یک اکانت. خوشبختی باوجود تمام چالش‌ها و خلا های زندگی تو ایران گاهی صورتش رو به صورتمون می‌چسبوند. تموم اون دیالوگ‌ها که هممون میگفتیم؛ " کاش یه وقت آزاد داشتم کتاب می‌خوندم و فیلم می‌دیدم" حالا اون زمان مهیا شده، اما زندگی از شوق کودکانه کتاب خوندن و فیلم دیدن خالی شده. و از همه بدتر تمام مفهوم هویت انسان شده یک عدد، که امروز nنفر مبتلا شدن و nنفر مردن و nمساوی است با یک انسان؛ با تمام عشق‌ها و آرزوها...

کرونا به ما یاد داد هدف‌گذاری زندگیمون بر مبنای پارمترهای اشتباهی بوده. تازه فهمیدم که مادربزرگ درست می‌گفت: "مادرجان، یه روزی میفهمی اینایی که براشون داری حرص میخوری اصلا مهم نیست و باید فقط از زندگیت لذت ببری"

الان میفهمم داشتن مهم‌ترین دارایی و هدف؛ همون آغوش‌ها، خنده‌ها و آدم‌هایی هستن که دوستمون دارن. هدف ها تو دوباره بازنویسی کن . عادت های خوبتو تقویت کن و انگیزه تو از دست نده دوست من.

این نیز بگذرد....

کرونادورکاریشادیانگیزه
میوه بر شاخه شدم/ سنگپاره در کف کودک ... .
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید