عبدالله صادقی
عبدالله صادقی
خواندن ۶ دقیقه·۴ سال پیش

روزی که وجدانم فهمید من چقدر جوگیرم!

امیر رویش را برگرداند و چیزی گفت. گفتم: "چی گفتی؟" دوباره برگشت و تقریبا به همان شکل قبل حرفش را تکرار کرد، با این تفاوت که دفعه قبل نیم‌رُخش را می‌دیدم ولی الان کمی بیشتر گردنش را چرخاند و سه‌ر‌ُخش را به رُخ کشید و لابه لای حرف‌هایش چشمانش را که از لابه‌لای صورت چفیه پیچش بیرون زده بود گِرد تر کرد و کمی هم سر و کله اش را جُنباند. این بار هم چیزی از محتوای حرفش نفهمیدم. فقط فهمیدم چیزی می‌پرسد. دهانم را به گوشش نزدیک کردم و گفتم: "حاجی صدات نمی‌آد! صدای این لَکنته‌ی اگزوز_پاره که الان روشیم بلندتر از صداییه که از ته حلقت، پشت چند لایه چفیه بیرون می‌آد." کمی از سرعت موتور کم کرد و چفیه را از جلوی دهانش پایین آورد و داد زد:

"میگم زن داری؟"

گفتم:" آهان !"

دست چپم را جلوی صورتش گرفتم و گفتم:"حلقه می‌بینی؟"

گفت:" نه!"

گفتم:" پس ندارم"

کمی مکث کرد تا تمرکز داشته باشد دست‌انداز را رد کند. دوباره نیم‌رخ برگشت و گفت:" نظرت چیه!؟". سوز سرما قیافه اش را خنده‌دار کرده بود. بینی‌اش سرخِ سرخ بود. انگار برای نقش یک دلقک گریمش کرده بودند. درحالی‌که توی دلم به قیافه‌ی بامزه‌اش می‌خندیدم، گفتم:

" نظرم در مورد چی، چیه!؟"

گفت:"در مورد این که زنگ بزنیم به شهرداری و بگیم بیان این دست‌اندازارو درست کنن" دست انداز را به آرامی رد کرد و ادامه داد:"بیس‌کوت! زن گرفتنو میگم دیگه."

بی‍س‌کوت همان بیسکوییت است که اینگونه تلفظ می‌کند، تکیه‌کلامش برای مواقعی که می‌خواهد محترمانه به کسی فحش بدهد و بی‌احترامی نکرده باشد. گفتم:" خوبه."

درحالی‌که کِلاژ موتور را می‌گرفت و یک دنده کم می‌کرد، گفت:

" مامانم اصرار داره زود زنم بده، میگه:" داداشیات سن‌شون رفته و زن نگرفتن، تورا میخوام زود زنت بدم"

"خوب کاری می‌کنه. تا جایی که من ازت می‌دونم شغلت خوبه، خودتم بچه با جَنَم و باحال و بامرامی هسی، مخصوصا وقتی دماغت این‌طوری سرخ میشه و می‌خندی خیلی تو دل برو تر میشی و این ..." نیشش باز شد "... این لکنته هم بعنوان وسیله نقلیه فعلا داریش. می‌مونه یه سقف که اونم فعلا با مستاجری برو جلو."

نیشش را بست، سینه‌اش را مثل یک کبوتری که روی دیوار رژه‌ی غرور می‌رود جلو داد و گفت:"مامانم شرط کرده اگه زن بگیرم، طبقه بالای خونمونو بزنه به‌نامم. ایشالا یه ماشین هم میخوام تا دومّا (دو ماه) دیگه بگیرم"

من که از مدل تطمیع کردن مادرش به هیجان در آمده‌ بودم گفتم:" چه می‌کنه این مادر دوماد! حالا که همه چی جوره، پس معطل نکن و به فکر باش." ساکت شد و به فکر فرو رفت و اجازه داد در سکوت، سوزِ سرما صورتش را منجمد و دماغش را سرخ‌تر کند.

احتمالا گزینه‌هایش برای ازدواج را بررسی می‌کرد. ناگهان وجدانم بیدار شد. زد پس کله‌ام و شماتتم کرد و گفت:" به تو هم می‌گویند رفیق!؟ آیا مادیات، نیّت قادرِ دانایِ متعال از خلقت جهان بوده؟ آیا موانع و معیارهای حقیقی ازدواج را این خزعبلات می‌دانی؟ ماشین!؟ خانه؟! کار؟! آیا در حق همه‌ی دوستانت این رویه‌ی شوم را اتخاذ کرده‌ای؟ آیا در برابر سیاهی و غفلت مردم همین‌ قدر منفعل و سخیف و رکیکی؟ اخلاقیات چقدر مهم است؟! انسانیت چه!؟ هدف معنوی چه می‌شود؟!

از درون متلاشی شدم. در برابر وجدانم احساس عجز کردم. دوست داشتم امیر را از فرعیات به سمت اصلیات هدایت کنم. به کمک وجدانم خودم را با فلسفه‌ی ازدواج مسلح کردم و به مصاف تباهیِ چند لحظه قبلِ بین خودم و امیر رفتم.

با آن همه سر و صدای آن لکنته‌ی دو_چرخ و ماشین‌های در حال عبور و مرور، نمی‌توان گفت که سکوت را باصدای ناچیزه ته حلقم شکستم. ولی می‌توان گفت سکوت حاکم روی موتور بین خودم و امیر را شکستم و گفتم:" تا الان به این فکر کردی که ازدواج اصلا چیه؟ ..." به عمیق ترین شکل ممکن سکوت کردم تا تاثیر کلامم را چند چندان کنم.

ادامه دادم: " ... چرا اصلا انسانِ بِماهُوَ انسان، باید ازدواج کنه؟...." باز یک سکوت عمیق دیگر.

به افق خیره شدم و سکوت تاثیر گذار چند لحظه‌ی قبل خودم را شکستم : ".....اصلا چه موقعی می‌تونیم بگیم وقت ازدواجه؟ چه موقعی می‌تونیم بگیم وقت ازدواج نیست؟ گزینه‌ی مناسب کیه؟کجاس؟ چگونه می‌تونیم به گزینه مناسب برسیم؟ جامعه‌ی هدف برای پیدا کردن گزینه هدف کجاس؟ و کلا چرا ..................".

سوالات را با ریتم و ضرب خوبی پرتاب می‌کردم و هر از گاهی سکوتی برای رسیدنِ سوالات به تهِ بطنِ امیر لحاظ می‌کردم. دیگر از کنترل خارج شدم و نمی‌دانم چطور شد کار به این‌جا رسید که در مذمت ازدواج داشتم دیالوگ‌ سقراطی برقرار می‌کردم. گاهی احساسی می‌شدم و گاهی عصبانی! صدایم به تناسب احساساتم تغییر می‌کرد. زبانم روی ماشه بود. دیگر سوال کفاف نمی‌داد. شروع کردم خطبه خواندن:

"می‌دونی نهایت ثمره‌ی ازدواجت چی می‌تونه باشه؟ نمی‌دونی! بذار بهت بگم، تهش یه بچه‌س! آره یه یچه! موجود جدیدی که تو برای رفع نیاز خودت عمدی یا سهوی محکومش کردی به زندگی تو این دنیای لعنتی. تو و زن آینده‌ات اونو به این سطل آشغال میارین که توی رنج خودتون شریک داشته باشید. رنجی که اندازه‌ عمرتون قدمت داره و مثه یه دبّه سیر_ترشیِ چند ساله حسابی جا افتاده! حالا شماها یه عصاره‌ی خالصِ میکس شده‌ی تمام دغدغه‌هاتون برای یک موجود ضعیف‌تر از خودتون به ارث می‌ذارین. ببین رفیق، بچه‌ت یه طعمه‌س؟ یه لقمه‌ی راحت برای همه‌ی مَرَضای دنیا، سل، وبا، سرطان، کرونا، ایدز و هزارتا مرض دیگه که هم پیرت می‌کنه هم فقیرتر! شاید یه طعمه‌ی دلربا برای کودک نوازها بشه و بقیه‌ی عمرشو در این بسوزه که چرا در کودکی نفهم بوده! شاید طعمه‌ی سیستم آموزشی بشه و اینقدر درس بخونه و کنکور بده که دیگه جیبی تو اون سیستم کثیف باقی نَمونه که تو توش پول نریخته باشی. تنها ثمره‌ی این سرمایه گذاریت اینه که بچه‌ت هر روز تهی‌تر و پوچ‌تر از قبل بشه! اینقدر پوچ که اگه براش چای نریزی که بخوره، خودش وقتی پا میشه چای بریزه احتمالا با آبجوش خودشو 80 درصد بسوزونه! یوقت دیدی جلوی چشمت طعمه‌ی یه نیسان آبی شد که خیلی طبیعی از روش رد می‌شه و فرار می‌کنه، انگار یه گربه‌ی خیابونی را له کرده و نباید به کسی جواب بده. حتی ممکنه یه روزی روی یه برجکی به وقت پُست دادن طعمه‌ی مشتی اشرار شد و سرشو گوشت تا گوشت بریدند."

امیر قالب تهی کرد. یه نفس عمیق کشیدم و رفتم برای راند بعد:

"می‌دونی داستان چیه؟ همتون خوش خیالین رفیق! همه‌ی اونایی که فکر می‌کنند ازدواج اتفاق خوبیه ولی وقتی افتادن وسطش مثه گرگ زوزه‌ی «قبلا خیلی خوش بودیم» می‌کِشن! اگه فکر می‌کنی می‌تونی بین لقمه‌ی آماده‌ت و همه‌ی گشنه‌های عالم دیوار بکشی و بچه‌ی ناز پروردتو در امنیت و رفاه بزرگ کنی، کور خوندی! چون قطعا برای شروع زندگیش لقمه‌ی تو و زنت می‌شه! آره رفیق! شما دوتا می بلعینینش! قطعا! نمیذارین یه نفس راحت بکشه! چون تو و زنت فکر میکنین اون طفل معصوم باید به زندگیتون معنی بده، پس اون برای زندگیتون قربانی میکنین و با هزار منت هی بهش میگین:" باش، همونی که من میگمو! باش، اون چیزی که من نشدمو! باش، اون چیزی که من میخوامو! " شماها اولین رنج زندگیشین! شاید یه روز که ذهنش متلاشی شده توی چشمتون زل میزنه و میگه شما ها چی بودین که از روی خودتون یه کپی دیگه زدین؟ و میره و پشت سر خودشم نگاه نمی‌کنه. در صورتیکه اون کسی بود که شما گذاشته بودین توی پیری عصای دستتون باشه ولی بلایی به سرتون میاره که توی 40 سالگی پیر و چروک و فرتوت بنظر بیاین، که وقتی بخواین سوار اتوبوس و مترو بشین همه بلند میشن و جاشونو به شما دوتا میدن تا شما دوتا خمیده، واستادنی درد زانو نکشید، بشینید و درد کمر بکشید!"

امیر در حال تعجب گردنش را 180 درجه چرخاند تا روی سوالاتم به صورت 5 بُعدی تمرکز کند. حتما نمی‌توانست نظرات موافق چند دقیقه قبل را با این خطبه‌ی کوبنده هضم کند. من هم دیدم شرایط فراهم است، نه گذاشتم و نه برداشتم، یک عدد مکث عمیق و یک عدد نگاهِ به افقِ نیچه‌ای را باهم میکس کردم و ....و.... یه تُف سنگین انداختم روی صورتش و گفتم:" وایسا امیر من میخوام پیاده شم!


نتیجه‌ی اخلاقی 1: در مصرف آب صرفه‌جویی کنیم.

نتیجه اخلاقی 2 : بهتر است جو گیر نشویم!

ازدواجطنزچرت و پرت
دوستان علی صدایم می‌کنند. اهل اصفهانم و دیگر سکوت!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید