در سکوتی کر کننده از کنار یکدیگر رد میشدند. سر به زیر میرفتند و همدیگر را تنه میزدند. انگار که انسانیتی وجود نداشت. بیخیال نسبت به همه چیز.
مقصدی نبود. زندگی های پوچ. سبُک سری را پیشه کرده بودند. همه مغز هایشان را در دستشان نگه داشته و به پیش میرفتند. بیمغزان متحرک!
بعضی هم راه نمیرفتند. مغزی در دست نداشتند و در طلب آن بودند. چهرهای گریان و متعجب به خود گرفته و بر ایستادگی شان پافشاری میکردند. کمکی در راه نبود!!
تنها می کده ای نورانی بود که در آن چیزی جریان داشت. در آنجا خبری از مغز های زنگ زده نبود!
به واسطه نوشیدنشان زندگی شان را پس گرفته بودند.
چطور به آن می کده وارد شده بودند؟! منم نمیدانم!
(همه عکس ها با هوش مصنوعی درست شدند)