ali fa
ali fa
خواندن ۲ دقیقه·۶ سال پیش

مش قاسم


از بازار رد میشدم که دیدم یه مرد مسن با قدی کمی خمیده و عصای سفید با یه چرخ دستی و چنتا پلاستیک پر از کیک و بیسکویت داره میره و میگه تی تاب ، بیسکوت کرم دار کلوچه نان رضویه ساقه طلاییه...
گذر به گذر بازار رو وجب به وجب بلد بود میدونست مغازه کی کجاست...
جلوی در مغازه میرفت و صاحب مغازه رو صدا میکرد و میگفت چی میخوای امروز...
بعد از یه ساعت که دنبالش بودم رفتم بهش گفتم میخوام ازت عکس بگیرم باخنده گفت برای چی؟؟ و این شد که چند ساعتی رو با مش قاسم گشتم...
بخاطر اینکه پدر و مادرش دختر عمو پسر عمو بودن دچار یه بیماری ژنتیکی میشه و در نه سالگی بیناییش رو از دست میده...
گفت بردنم تهران بیمارستان هزار تخت خوابه شوروی اونجا یه دکتر بود که دیلماج داشت وقتی معاینم کرد گفت کاری از ما بر نمیاد و پول معاینه رو بر گردوند...
میگفت اون اوایل خیلیییی برام سخت بود ولی یواش یواش عادت کردم...
53 سالش و همیشهه لبخند رو لباش...
ازش پرسیدم مش قاسم هیچ وقت بخدا گلایه نکردی چرا نابینا شدی؟
گفت چرا گلایه کنم!!!اینقدر آدم هست روی تخت خوابیده و نمیتونه راه بره ولی من سالمم هرجا میخوام میرم...
میگفت خدا خیلی مهربون هرچی که خواستم بهم داده دوتا پسر بهم داده یه دختر ماه بهم داده ، کربلا رفتم سوریه رفتم تنم سالم...
باز پرسیدم واقعا مش قاسم هیچ وقت بخدا شکایت نکردی؟؟؟
گفت آخه چرا شکایت کنم؟
گفتم دوست داری بری مکه؟
گفت مکه تو خونمه الان ، دوتا پسر دارم باید سرو سامونشون بدم دخترم هست باید واسش جهیزیه بگیرم...
گفتم از زندگی راضی گفت اگه نباشم چکار کنم؟!
خیلی کارا انجام داده از لوبیا چیدن ، چاه کنی ، سیگار فروشی...
رفت توی یه مغازه اونجا نشست و یه تی تابم باز کرد بهم داد گفتم نه نمیگیرم گفت قبول نکنی نمیذارم ازم عکس بگیریا...
لحظه ای خنده از روی لباش کنار نمیرفت...
خونش شازند صبحا میاد اراک میره جنسشو میخره و میفروشه و بعدش برمیگرده جمعه ها هم استراحت میکنه...
مش قاسم پر از حس خوب زندگی پر از امید و شکر گذاریه...
واقعا یه ادم چقدر باید توانمند باشه که اینجوری برای زندگش تلاش کنه و اینجوری قدر داشته هاش رو بدونه و اینقدر مهربون باشه...
گفتم مش قاسم یه چیزی بهم بگو یادگار بمونه.
گفتش همیشه حواست به حلال و حروم زندگیت باشه...

#داستان_شهرمستندمستند اجتماعیداستانمردم نگاری
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید