خورشید تقریبا وسطهای آسمان بدون ابر بود و پرندهها در ساحل شنی پرواز میکردند. مرد قد بلند در حالی که اضطراب زیادی داشت و خیلی سردرگم به نظر میرسید به مرد چاقی که نشسته بود، رسید و با نگرانی پرسید:
«ببینم تو اینجارو میشناسی؟!»
«هه! منم دقیقا میخواستم همینو ازت بپرسم! نکنه تو هم دیروز وقتی از خواب پاشدی دیدی که تو یه کلبه چوبی هستی و تو این طبیعت بکر رها شدی؟»
«آره تقریبا… فقط من یکی دو ساعتیه که پاشدم و اینجاعم. حس میکنم دارم خواب میبینم… واقعا عجیبه که یه هو پاشی و ببینی تو همچین طبیعتی هستی.»
«آره واقعا مث خواب میمونه. من تقریبا یه روز کامل توی ساحل اون طرف استراحت کردم و خیلی بهم چسبید. خوبیش هم اینه که کلی غذای خوب هم برامون تو کلبه هست. من که به نظرم توی بهشتیم.»
«بهشت چیه بابا. تا اونجا که من فهمیدم اینجا یه جزیرست و دور تا دورمون دریاست. این یعنی تا ابد اینجا گیر افتادیم.»
«چهقدر سخت میگیری تو. از زندگی چی میخوای مگه؟ خیلیا آرزوشونه یه مدت تو این جزیره باشن.»
«آره خب برای یه مدت خوبه؛ ولی برای همیشه که نمیشه اینجا موند. غذاها هم تا یه مدتی برامون کافیه، بالاخره یه روز تموم میشه. اون موقع میخوایم چیکار کنیم؟»
«حالا بیا واسه همون یه مدت اینطوری زندگی کنیم. تازه غذاها هم وقتی صبح پاشدم یه کم بیشتر شده بود! کسی چمیدونه، شاید تا ابد همینطوری باشه!»
«واقعا که خیلی خوشحالی...»
مرد قد بلند که از صحبت کردن ناامید شده بود، نشست و کمی به دریا و موجهای آرامش نگاه کرد؛ بعد خیلی یک دفعه و طوری که انگار که یک ترس قدیمی به سراغش آمده بود، بدنش لرزید و خیلی آرام پرسید: «راستی اینجا مار که نداره؟»
«نمیدونم. من خودم تا حالا مار از نزدیک ندیدم؛ ولی تا اونجا که توی جنگل و ساحل راه رفتم و گشتم حیوونی به جز یه سری پرنده نبود که اونا هم به نظر نمیرسید آزاری داشته باشن.»
«خب خدا رو شکر. میدونی چند سال پیش یه مار جلوی چشمام داداشم رو نیش زد و داداشم آروم آروم جلوی من هلاک شد در حالی که از دست من هیچ کاری بر نمیاومد؛ خیلی لحظات دردناکی بود و هنوزم که هنوزه نتونستم یه ذرهش رو از یاد ببرم. ازون به بعد دیگه خیلی ازین جور چیزا میترسم و زندگیم کلا عوض شده.»
«اوهوم اینجور چیزا زیادی تلخه. حالا اشک نریز، بعیده اینجا ماری باشه.»
«هعی...»
«حالا که هوا خیلی گرم شده نظرت چیه بریم اون ور و زیر سایههای اون درختا بشینیم؟»
«باشه...»
دو مرد که زیادی عرق کرده بودند به آرامی به سمت درختهای بلندی که در نزدیکی ساحل بودند، حرکت کردند. مرد قد بلند در افکار خودش غرق بود و مرد چاق با سوت زدن پرندهها را به سمت خودش میکشاند.
وقتی به زیر درخت رسیدند و در سایه نشستند، مرد چاق با کنجکاوی گفت: «راستی نگفتی اسمت چیه.»
«همم راستش اونقدری خوشم نمیاد اسمم رو همه بدونن. یه جورایی سخته برام که آدمای زیادی من رو بشناسن.»
«آخه اینجا که فقط خودمون دوتاییم! خیلی داری کنجکاوی من رو تحریک میکنی!»
«بالاخره هرکی دلایل خودشو داره؛ اگه میشه زیادی اصرار نکن؛ ولی میتونی من رو موج صدا کنی.»
«باشه خب. ولی چرا موج؟»
«یه جورایی حس میکنم اگه یه چیزی توی طبیعت بودم اون موج بود. میدونی موج همیشه در حرکته تا به یه جای گرمتر برسه؛ تو هر زمانی سعی میکنه به یه جای بهتر بره و زندگی خودشو بهتر کنه؛ بعضی موقعا که شرایط سخته خیلی تند و سریع حرکت میکنه، بعضی موقعا هم که شرایط خوبه آروم حرکت میکنه ولی نکتش اینجاست که هیچ وقت از حرکت خسته نمیشه. شباهت خیلی زیادی با منی که تو یه خانواده خیلی فقیر به دنیا اومدم و مجبور بودم هر جوری هست روی پای خودم وایسم و از تنها برادرم مراقبت کنم، داره.»
«شباهتاتون جالبه… به نظرت گرمترین جایی هم وجود داره که موج اونجا دیگه آروم بگیره؟»
«مشکل اینجاست که آب و هوا هی تغییر میکنه؛ واسه همین این قصه هیچ وقت تموم نمیشه.»
«خودت چی؟ به نظرت ممکنه یه جا آروم بگیری و بخوای توی همون موقعیتی که هستی بشینی و از دنیات لذت ببری؟»
«بعید میدونم. آخه میدونی لذت بردن برای من یعنی جنگیدن و حرکت کردن. تصورش هم برام سخته که بخوام همش سر جای خودم وایسم و لذت ببرم. اصن اونجوری دیگه خودم نیستم؛ کدوم موجی رو دیدی که ساکن باشه؟»
«جالبه حرفات ولی من زندگی خودم رو اینطوری نمیبینم. به نظرم مهمه که آدم بیشتر برای خودش ارزش قائل باشه و از چیزایی که داره لذت ببره تا این که هی بخواد بجنگه و چیزای جدیدتر به دست بیاره.»
«آره هر کسی نظرات خودشو داره. شاید تو زندگیت خیلی به لحظات سختی نخوردی که جنگیدن اینقدر برات مهم بشه.»
«شاید...»
«حالا تو اسمت چیه؟»
«هه! منم چون تو اسمت رو نگفتی اسمم رو نمیگم! ولی میتونی من رو گل صدا کنی.»
«چرا گل؟»
«اونم یه جورایی شبیه منه. میدونی همه به یه گل میرسن و ازش مراقبت میکنن. خورشید توی روزا بهش محبت میکنه، باد ابرارو میاره که بهش آب بدن. خاک هم هر غذایی میخواد رو براش حاضر میکنه؛ حتی واسه تولید مثلش هم حشرهها بهش کمک میکنن و کارش رو انجام میدن؛ واسه همین اصن نیازی نداره که به خودش حرکت بده و از زندگیش کاملا لذت میبره و از ته دل خوشحاله!»
«پس درست برعکس موجه. جالبه که دیدمون به دنیا کاملا با هم متفاوته.»
«آره! حالا به نظرت یه موج میتونه از بهشت واقعی لذت ببره؟ جایی که همه دور و برش به یه اندازه گرم و آرامش بخشن.»
«باید بیشتر فکر کنم؛ ولی به نظرم یه همچین جایی وجود نداره؛ چون بالاخره تو هر جایی یه سری مشکل وجود داره.»
«اما به نظرم تو زیادی روی نکتههای منفی تمرکز میکنی. مثلا همین الان تو یه جایی هستیم که تا فکر کار میکنه هیچ مشکلی نداره؛ ولی تو همش دنبال اینی که یه نکته منفی از اینجا پیدا کنی.»
«فرق داریم دیگه بالاخره...»
گل و موج که از حرف زدن خسته شده بودند به خواب رفتند و تا نزدیکیهای غروب خورشید خوابیدند. موج که کمی زودتر از گل بیدار شده بود، آتشی درست کرد و گل بعد از بیدار شدن کنار آتش نشست.
بعد از این که دو مرد کمی گرم شدند، موج با هیجان به گل گفت: «وقتی داشتی چوب برای آتش جمع میکردم یه قایق سالم با چهارتا پارو پیدا کردم! فک کنم دیگه میتونیم آزاد شیم!»
«راستشو بخوای من خودم قبلا اون قایقو دیده بودم؛ ولی واقعا زندگی توی اینجا از زندگیای که قبلا داشتم خیلی بهتره و خیلی چیزا برام فراهم هست. دلیلی نمیبینم که بخوام این بهشت رو ترک کنم.»
موج که از این حرف گل خیلی خشمگین شده بود با عصبانیت گفت: «عجب… خب حداقل میتونستی زودتر به من بگی که یه همچین قایقی هم هست تا بتونم زودتر ازین جهنم دور شم. من رو بگو با این همه خوشحال اومدم بهت این خبرو بدم، واقعا اعصابم رو خورد کردی.»
«حالا عصبانی شدن نمیخواد، تو کلا یه روز هم نیست که اینجایی. الانم که میتونی سوار قایق بشی و بری.»
«همین یه روز برای من اندازه یه سال سختی داشته، معلومه که میرم. تو هم میتونی توی این جزیره بمونی و بپوسی.»
«فقط نگرانتم. روی قایق نوشته بهتره همزمان ۴ تا پارو کار کنن وگرنه ممکنه قایق چپ کنه.»
«اگه خیلی نگرانی میتونی با من بیای وگرنه من نیازی به نگرانیهات ندارم.»
«من فقط حرفم اینه که دو هفته اینجا بمونیم و بعد بریم...»
«به همین خیال باش...»
موج که عصبانیتش بیشتر شده بود، خیلی سریع به سمت قایق رفت و فردای آن روز بعد از طلوع خورشید قایق را به آب انداخت و از جزیره رفت. گل هم که از رفتن موج ناراحت شده بود، آن شب زیادی غذا خورد و به خواب سنگینی رفت.
دو هفته بعد از هر کدام آنها فقط یک تکه کاغذ باقی مانده بود.
نوشتههای آخر موج اینگونه بود: «سلام گل. امیدوارم حالت خوب باشه. راستش را بخواهی همیشه میخواستم مثل تو باشم و از زندگی لذت ببرم؛ ولی هیچگاه نتوانستم. همیشه حسرت چیزهایی را میخوردم که نبودند و به همین دلیل همیشه چیزی بوده که ناراحتم کند؛ کاش مدتی در آن جزیره در کنارت میماندم و زندگی میکردم به جای این که همینجوری قایق را بردارم و تنهایی به وسط دریایی که نمیشناسم بروم و اینگونه از گرسنگی هلاک شوم. کاش حداقل تنهایت نمیگذاشتم. من را ببخش. ازت خیلی ممنونم که حداقل آخر عمرم دیدم رو به زندگی عوض کردی و امیدوارم تو در آن جزیره خوشحال باشی و مانند من حسرت نخوری.»
و نوشتههای گل حتی کمتر: «سلام موج. الان ده روزی میشه که رفتی و غذای من دیگه تمام شده؛ فکر کنم دیگه آخرای عمرمه. پیش خودم خیلی حسرت میخورم که ای کاش با تو میماندم و اندازه تو قدرت جنگیدن داشتم، احساس میکنیم خیلی آدم ضعیفی هستم و در تمام طول عمرم اینگونه بودهام. برایت آرزوی موفقیت میکنیم و امیدوارم به سلامت به یک شهر برسی و نجات پیدا کنی و همیشه در زندگیات بجنگی و خوشحال باشی.»
ترجیح میدهید گل باشید یا موج؟