الان دیگه بیشتر از همیشه از ازدواج و تشکیل خانواده میترسم!
وقتی میبینم بعد از هر اتفاق بد چقدر طول میکشه تا خودمو جمعوجور کنم و دوباره روحیهم رو برای ادامه زندگی بازسازی کنم. چقدر با خودم کلنجار میرم که زندگی همینه و ادامه داره…
حالا فکر کن غیر از خودم باید آسیببهای روحی همسر و فرزندم رو هم ترمیم کنم، تازه اونا قطعا از من حساستر هستن! ولی اگه نتونم چی؟! نتونم توی این کوران حوادث بد خودمو بازسازی کنم چی؟! نتونم تکیهگاه خانوادهم باشم چی؟ واقعا چی به سرشون میآد؟
این یعنی من خانوادهای درست کردم که سرشار از مشکلات و کمبودهاست! آدمایی رو توی جامعه فرستادم که بهشدت آسیبپذیر و ضعیف هستن! یه سری آدم بیپناه و پر از مشکلات روحی!
نه، واقعا ارزشش رو نداره، خیلی مسئولیت سنگینیه!
بیخیال، برم به ادامه جمعکردن تکههای خودم برسم…