aliahsane1947
aliahsane1947
خواندن ۴ دقیقه·۵ سال پیش

سیاه ترازشب

سیاه تر از شب

بسمه تعالیhttps://files.virgool.io/upload/users/122082/avatar/eaqmTA.png?x-oss-process=image/resize,h_90,w_90,center

سیاه تر از شب

هواکم کم روب خونکی می رفت مردم شهر که از قبل هیزم جمع کرده بودند آن هارا داخل شومینه های خونه هاشون می گزاشتن وخوراک های خوشمزه ای برایه شامشان تهیه کرده بودند.همه مردم شهر خانه وزندگی گرم ونرمی داشتندبه جز یک مرد دوره گرد که قدی بلند وبدن لاغر،وریش های بلند باسبیل های بور بود به خاطر وضع مالی خراب

هیچ خونه وزندگی نداشت به جز یک دست پتو،متکا،لحاف،چادر

مسافرتی،دشک،وکافشن .شلوارکلفت ازدار دنیا داشت هرچه هواسرد

ترمی شد ترس جک دوره گرد هم بیشتر می شد آخه توشهر جک شایعه شده درزمستان هوا آنقدرسوزناک می شه که آدم تمام اعضای بدنش یخ می زند مثل آدم برفی میشه ومی گن هرزمستان چند نفری ازخنکی هوا میمیرند.جک روز هارا درخیابان ها به دنبال غذا می

گردد وتاخورشیدغروب می کند سریع چادرمسافرتیش که خانه سیار

نام دارد را برپا می کنه وجلوی خانه سیاریک آتش گرم درست می کند

وازآن چیز هایی که در روزدرسطل های بزرگی که سرکوچه های خیابان

های شهرمی گزارند غذایی که پیداکرده راگرم می کند وبعددر خانه سیارمیروداول دشکش رازیرش می ندازدوبعدلحافش رادورش می پیچد

ومتکارازیرسرش می گزارد آخرهم پتورا روش می کشد ودرفکر های عجیب وغریب فرومیرودفکرمی کنه خانه سیار یک قلعه است وخودش

هم پادشاه یک کشوراست سربازهاشوتوخیالش صدامیزند ومی گوید

برویددرشهربگردید وهرکسی که خانه ندارد ودرچادرزندگی می کند راپیداکنید وازطرف من اوراصاحب خانه وزندگی کنید واگرقوی بود کارنظامی بهش دهید واگرهم ضعیف ونحیف بود هر کاری که دوست

داشت بهش بدهید.جک همان تورکه درفکرفرومی رفت خنکی هوارا بطورکلی ازیادمی برد ودرفکروخیال به خواب می رفت ..جک همیشه

مقداری ازگوشت غذاشوجلوب خانه سیار میریزدبرای حیوان ها.جک هنگامی که خوابش می برد دوگرگ که یکی شان نرودیگری ماده است

میایندجلوی خانه سیار وگوشت هایی که جک جلوی خانه سیاراندا

خته است رامی خورند وتاصبح قبلزبیدار شدن جک جلوی خانه سیار ازجک وچادرمسافرتیش محافضت می کنند وتاجک ازخواب بیدار می شود سریع گرگ ها میروند تا جک متوجه شان نشود.هوا کم کم روشن میشود وگرگ ها به جنگل می روند وجک ازخواب پامی شود وبا خود می گوید سلام زندگی سلام خورشید سلام صبح روشن وطرف رادیو یی که دیروز از سطل زباله پیداکرده بود گفت سلام دوست جدید من وپیچ رادیوراپی چاندوآن را روشن کرد رادیو روی شبکه سلام هم شهری بود که گوینده آن مردی صدا کلفت بود که می گفت طبق خبر به دست رسیده ما سه شهروند از سرما ی زیاد هوا جان خود را ازدست دادن.جک باشنیدن این خبر سریع رادیو راخاموش کرد وبا داد گفت دروغه دروغه همه ای خبرهای رادیو دروغه .وبه بیرونه خانه سیار رفت و از کوله پشتیش یک عدد گوشت خشک درآورد وآن را میان نان تست خشکی که ازخشکی مثل چوب شده بود گزاشت وبا اشتحازیاد شروع کرد به خوردن جوری می خورد که هرکس می دیدش فکرمی کرد دارد نان تست هراه باخابیار ایران خزرمی خورد.جک بعداز خوردن صبحانه اش وسایل خانه سیار راجمع کرد وخانه سیار هم جمع کرد درون کوله پشتیش گزاشت وبه طرف مرکز شهر راهی شد همان تور که راه می رفت با خود شعری زم زمه می کرد.الم ولم من عاشق فلفلم من تنها اواره شهرمنم عاشق ول گردی منم.دراه که به سمت مرکز شهر می رفت دید مردم تابوتی که بارش مرده است را دارند به سمت آرامگاه ابدی شهر می برند جک باخوش حالی زیاد هورا کشید وگفت آخ جون مورده خوری .وبه سمت تابوت مرده رفت وشروع کرد به گریه وزاری وباصدای گریان گفت این همه کس من بود این آرامش قلب من بود چه شب هایی که با این مرده سر نکردم که یک دفعه یک مرد مسن سالی با چوب بالای سر جک آمد وگفت آن نامردی که دختر من راحامله کرده وبعد آن را کشته پس تویی جک که می فهمد موضوع چیست سریع اقدام به فرار می کند همان تور که می دوید سینی خورمارا از دست مادر مرده می قاپت ومادر مرده می گوید انشاالله حسه خورما بپره توگلوت سقت بشی تیکه تیکتو واسه زنوبچت ببرن ایشاالله از خوردن خورما هاخیرخوشی نبینی.جک دوان دوان وارد یک خرابه که نرسیده به مرکز شهراست می رود وان جا مخفی می شود وشروع می کند به خوردن خورما ها هدودن سیصدپنجاه خورمامی خورد ودست شویش می گیرد وهمان گوشه دست شویی می کند ومی گوید برسد به روح مرده این سیری من؟!ودست شویش راجمع می کند وزیر افتاب می گزارد تا خشک شود ووقتی که دست شویش خشک شد آن را به عطاری به جای پشکل ماچولاغ میفروشدو مرد عطار دشویی را بو می کند ومی گوید به این میگن پشکل ما چولاغ نه اونایی که نه بو داره نه خاصیت .

داستاننیمه طنزسیاسیاجتماعیمدنی
تا بدان جا رسید دانش من که بدانم همی که نادانم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید