خیلی با خودم کلنجار رفتم که این پست را براتون آپلود کنم یا نه مخصوصا وقتی بعضی از پستام مورد قضاوت های مختلف قرار گرفت اما هنوزم به نظرم می رسه که ما باید با هم حرف بزنیم ، قضاوت بشیم و با هم بحث کنیم تا زبان همدیگر رو بفهمیم و شنیدن نظرات مخالف رو یاد بگیریم.
17 سالم بود که یکی از دوستان من یک مغازه تعمیرات کامپیوتر و موبایل کمی بالاتر از میدان راه آهن تهران باز کرد. اون کسانی که تهران زندگی می کنن یا تهران رو خوب می شناسن می دونن که تو اون بخش تهران اقشار کم درآمد تر جامعه زندگی می کنن و خوب من هم وقتی پیشنهاد همکاری دوستم بهم رسید با ترس از عدم شناخت تعاملات بین آدمها ( ببینید من خودم آقازاده یا بچه مایه دار و غیره نبودم و نیستم ولی از یک بچه 17 ساله چه توقعی دارین؟! ) کارم رو شروع کردم. حالا کار من اونجا چی بود؟ 1- تایپ کردن و چاپ مقاله ، آگهی ترحیم و ... و 2- تعمیر کامپیوتر در محل ، به این صورت که 5 هزارتومن می گرفتم برای رفتن به محل و پیدا کردن مشکل کامپیوتر ، 5 هزارتومن هم برای نصب ویندوز و برنامه و غیره و احتمالا هزینه تعویض قطعه معیوب.
با قسمت اولش که تایپ کردن بود کاری ندارم اما می خوام بهتون بگم همین کار ساده ی تعمیر کامپیوتر در محل اونم تو محدوده ی میدان راه آهن ، خیابان مختاری و غیره چقدر برام مثل دیدن یک فیلم به صورت زنده بود و چه چیزهایی بهم آموخت. چند تا از تجربیات خودم رو براتون ذکر می کنم.
1 – یک روز پیرمردی آذری زبون و بسیار خوشرو اومد سراغ من و گفت من کامپیوترم خراب شده و لطفا اگه میشه بیاین یک نگاهی بهش بندازین ، پک سی دی هام رو برداشتم و با پیرمرد راه افتادیم. همینجوری کوچه می رفتیم تو کوچه تا به یک خونه ای رسیدیم که جای در یک پرده مندرس و خیلی کثیف داشت ، وارد خونه شدم و با این خونه هایی که تو فیلمها می بینین که یک حیاط بزرگ داره و هر تکه ای از اون خونه مال یک نفره مواجه شدم ، بالاخره رسیدیم به یکی از خونه ها و وارد شدیم. خوب همونطوری که انتظار دارین خیلی امکاناتی تو خونه وجود نداشت فقط یک سالن 20 30 متری بود ، یک آشپزخانه و یک اتاق خواب هم سمت دیگه ی خونه ، پیرمرد اول من رو دعوت کرد آشپرخونه تا پذیرایی انجام بده و اونجا دیدم پسر پیرمرد نشسته در حال کشیدن تریاک که با دیدن ما بیچاره چرتش ترکید ، پیرمرد اصلا به روی خودش نیاورد که پسره رو دیده فقط یک چایی برای من ریخت و برگشتیم به همون سالن اصلی.
من مشغول بررسی کامپیوتر شدم و دیدم مشکل خاصی نداره ، یک ویندوز براش نصب کردم ، تی وی کپچر کارتش رو براش نصب کردم ( تلویزیون نداشتن با همون تلویزیون هم می دیدن ) خلاصه همه کارهایی که لازم بود رو انجام دادم و آماده شدم که برم ، پیرمرد من رو تا جلوی در همراهی کرد و مثلا اگر هزینه کار من می شد 12 هزارتومن دست کرد تو جیبش و 15 هزارتومن داد به من . یک کم من و من کردم و نگاش کردم ، بنده خدا فهمید که جا خوردم ، یه نگاهی به من کرد آروم سرش و آورد جلو و خیلی آروم گفت ببین اگه بیشتر داشتم بیشترم بهت می دادم. من هر روز آرزو می کنم که بمیرم و پسرم رو نببینم ، من این پول رو عوض اینکه به پسرم بدم که هر روز سرش بیشتر بره پایین به کسی می دم که سرش رو گرفته بالا.
من هیچوقت تو زندگیم تا به امروز هیچ مواد مخدری حتی گل رو هم امتحان نکردم و انقدر سفت بودم در این مورد که بعضیا تو جمع ها و مهمونی ها جا می خوردن و می پرسیدن خوب نکش چرا انقدر عصبانی میشی؟ می خوام همینجا جوابتون رو بدم ، رفقا من به یک پیرمرد آذری زبون خوشرو قول دادم که سرم همیشه بالا باشه.
2 – یک روز یک مرد 40 50 ساله عصبی ، خسته و بسیار رنجور اومد سراغ من و با هم راه افتادیم به سمت خونشون ، سوار اتوبوس شدیم و مسافت زیادی رو طی کردیم تا نزدیکای میدون شوش و بالاخره به یک خونه رسیدیم ، پله ها رو بالا رفتیم و وارد خونه شدیم. خونه خیلی فرقی با خونه ی پیرمرد نداشت و تنها فرقش این بود که یک کم مستقل تر بود ، من رو برد به یکی از اتاق ها و اونجا یک اتاق دیدم خالی خالی که فقط یک میز داشت که روش رو کلا با حوله پیچیده بودن و روی میز یک کیبورد و یک مانیتور قدیمی و یک صندلی که روش پسر بچه ای 15 16 ساله نشسته بود که گردن خیلی لاغری داشت و نصف پیشونیش سرخ سرخ بود. سلامی به پسر بچه کردم و مشغول شدم ، سخت مشغول بررسی بودم که پشت سرم دنگ یک صدایی اومد ، برگشتم دیدم پسر بچه سرش به شدت کوبیده شده روی میز و همونجوری هم مونده ، برای اولین بار بود که عوارض بیماری صرع رو از نزدیک می دیدم ، قشنگ ترسیده بودم که پسر حالش کمی بهتر شد و توضیح داد که من مریضم و این کامپیوتر تنها دلخوشی زندگیم.
هرکاری کردم نشد که نشد ، هارد کامپیوتر رسما انقدر تکون خورده و ضربه دیده بود که از بین رفته بود ، پدر رو کشیدم بیرون و گفتم آقا یه هارد باید بخری ، یه نگاهی به من کرد و گفت من پول خریدن هارد ندارم ، گفتم دست دوم برات جور می کنم 20 تومن ، بنده خدا دست کرد تو جیبش گفت من فقط 5 تومن پول اومدن شما تا اینجا رو دارم ، یه نگاهی انداختم داخل اتاق و دیدم پسر بچه داره به سختی ما رو نگاه می کنه و گوش می کنه و منتظره که من معجزه کنم ، 5 تومن رو پسش دادم سرم و انداختم پایین از در خونه زدم بیرون و تا مغازه اشک ریختم.
3 – یک روز دیگه یک جوونی تماس گرفت و آدرسش رو که حوالی آگاهی شاپور بود داد و من راه افتادم ، به خونه که رسیدم با یک خونه ای مواجه شدم که تقریبا خونه پیرمرده جلوش دربار شاه بود ، رسما حتی یخچال هم تو خونش نداشت ، به هر حال کارش رو انجام دادم و آماده رفتن شدم ، 2 هزارتومن گرفت جلوی من ، گفتم دوست عزیز 10 هزارتومن میشه ، گفت واقعا ندارم و خودت که اوضاع رو می بینی ، 2 تومنش رو پس دادم و راه افتادم و چند روز بعدش هم کلا از اون کار اومدم بیرون ولی تا 5 ماه بعدش هر ماه دوستم زنگ می زد می گفت یک آقایی اومده 2 تومن داده گفته این قسط بدهی من به اون رفیق با معرفتته.
من کلا 4 ماه هم تو اون کار دووم نیاوردم اما روزی که اومدم بیرون تو عالم بچگی با خودم عهد کردم که روزی برمیگردم که بتونم برای پسر اون پیرمرد کاری کنم ، بتونم همه ی هارد های خراب رو مجانی درست کنم و کاری کنم که هیچ جوونی لنگ 10 هزارتومن نباشه. هنوز که به اون آرزوم نزدیک هم نشدم اما شما هم اگر این آرزو رو دارین بیاین با هم تلاش کنیم تا شاید جامعه ای بشه ساخت که انسان هاش ارزش بیشتری داشته باشن.
شاید
ارادتمند
علی علائی