همه چیز داشت خوب پیش می رفت و من تقریبا رو ابرا بودم. شرکتی که همیشه آرزوش رو داشتم مثل یک کودک نوپا داشت به مرور رشد می کرد و بزرگتر می شد و لحظه لحظش برای من طعم زندگی می داد تا اینکه دو تا اتفاق به من یاد داد که زندگی همیشه تو بهترین وضعیتت ضربش رو می زنه.
اتفاق اول این بود که سر سال سوم که رسید مالک دفتر به من خبر داد که می خواد واحد رو بفروشه و من باید دنبال جای دیگه ای باشم که متاسفانه این اتفاقات هم زمان شد با رشد وحشتناک قیمت دلار تو سالهای 89 90 پس دیگه با 3 تومن پول پیشی که من داده بودم تو ترقوز آباد هم بهم دفتر کار نمی دادن و حداقل 30 میلیون تومن پول لازم بود و متاسفانه سراغ پدرم هم نمی تونستم برم چون با اینکه آدم متمولی بوده و هست اما اعتقاد داره هیچ کمکی نباید به فرزندت بکنی تا رو پای خودش بار بیاد.
اتفاق دوم هم این بود که یک ماجرای پیچیده ی خانوادگی که من از تعریف کردنش معذورم باعث شد از اون تاریخ به بعد مجبور شم تنها زندگی کنم و دیگه هیچ حمایتی از جانب خانوادی نشم.
این دو اتفاق رسما در پایان سال دوم تعطیلی شرکت رو رقم زد. عجب روز سختی بود اون روزی که همه وسایل دفتر رو بار وانت کردم و برگشتم دفتر خالی رو دیدم. یک ساعتی تو اون وضعیت نشسته بودم و تمام این دو سال رو جلوی چشمم می دیدم ، روزهایی که چهار پنج نفر به سختی کار می کردیم ، روزهایی که من تنها کنار تلفن می شستم منتظر که یک نفر زنگ بزنه و شاید پروژه ای از این تماس تلفنی در بیاد.
این دفتر درس های فراوونی برای من داشت که پایین براتون چند تاش رو ذکر می کنم :
1 - هیچ وقت در وضعیت ضعیف یا متوسط مالی یک پروژه یا کسب و کار رو راه اندازی نکنین و حتما همه پرداختی های حداقل 6 ماه رو توی جیبتون داشته باشن و بعد شروع کنین.
2 - به هیچ کس تاکید می کنم هیچ کس غیر خودتون اتکا نکنین ، چون همه ی آدم ها حتی نزدیک ترین ها هم منافع خودشون تو اولویت اوله.
3 - برای لحظه لحظه کارتون هدف و استراتژی داشته باشین حتی شده آزمون و خطایی ، که حداقل در انتهای هر آزمون یک دستاوردی داشته باشین.
4 - همیشه برای غریبه کار کردن راحت تر از آشناس چون هم روش رو دارین که حقتون رو بگیرین هم غریبه نه تنها منتی سرتون نداره بلکه خیلی هم خوشحاله که شما کارش رو دارین انجام میدین.
5 - منتظر هیچی نباشین ، یعنی شما کارتون رو به بهترین نحو ممکن انجام بدین ، تلفن ها خودش میاد ، مشتری ها خودش میاد و بالاخره یک روزی شما دیده خواهین شد. اگر بشینین منتظر که تلفن زنگ بخوره و زنگ در زده بشه هیچ وقت این اتفاقات نمی افته.
در هر صورت من دفتر رو تحویل دادم ، با بچه ها تسویه حساب کردم و برگشتم خونه و شش ماه سخت رو سپری کردم . (خودتون رو بذارین جای من ، چند سال سخت تلاش می کنی تا بالاخره به هدفت برسی آخرش با دو تا اتفاق دود میشه می ره هوا)
ادامه دارد ...
ارادتمند