در قسمت قبل براتون توضیح دادم که چطور شد که مجبور به اجاره دفتر کار تو 22 سالگی شدم. و حالا ادامه ماجرا
سال 88 بود که با همون یک کارمندی که از دفتر قبلی استخدام کرده بودم و پروژه هایی که به لطف دوستان همینطوری بدون تبلیغات میومد رسما دفتر رو استارت زدم. بعد هم کم کم رفتم سراغ دوستان دوران تحصیل و با یکی دوتا از بهترین هاشون (از لحاظ دانش) تماس گرفتم که اگر دوس دارن می تونن بیان و تو این سیستمی که من ایجاد کردم شریک بشن. بچه ها هم با ذوق و شوق اولیه میومدن ولی متاسفانه به خاطر این حس ما ایرانیها (فقط باید مدیر باشیم) بعد از یک ماه تقریبا که کار بهشون محول می کردم معترض به این که من نیومدم اینجا که کار کنم اومدم که مدیر پروژه بشم و ... رها می کردن و می رفتن (متاسفانه هیچ کدوم بعدها تو فضای IT به جایی نرسیدن).
دو تا وضعیت مختلف رو من توی 2 سالی که توی اون دفتر بودم تجربه کردم که می تونم بگم واقعا هر دوی این مراحل می تونه برای رفقای جوون تر نکات جذابی داشته باشه.
1 - سال اول :
تو قسمت قبلی عرض کردم که وقتی دفتر رو راه اندازی کردم تقریبا هرچی که تا اون روز جمع کرده بودم مجبور شدم خرج کنم و رسما از صفر شروع کردم پس امکان استخدام نیرو و پرداخت حقوق بیشتر برام مقدور نبود پس سعی کردم از دوستان استفاده کنم تا حداقل با وعده آینده وضعیت فعلیم رو بگذرونم.
این کار دو تا اشکال عمده داشت ، اولا که چون دوستان حقوق نمی گرفتن پس احساس مسئولیتی هم وجود نداشت و هر وقت دلشون می خواست کار می کردن و به یک عطسه هم قهر می کردن و می رفتن و دوما هم اینکه فکر می کردن من دارم پول خوبی به جیب می زنم از این پروژه ها ولی سهم اونها رو نمی خوام بدم دیگه به این فکر نمی کردن که من تقریبا ماهی 2 میلیون تومان فقط هزینه دفترم میشه و اگر ارقام بالایی هم برای پروژه ها مطالبه کنم ریزش مشتری پیدا می کنم.
بنابراین بعد از 2-3 ماهی که از شروع دفتر گذشت باز هم خودم موندم و اون همکار خانمم. فشار کار انقدر زیاد شده بود که شاید 10 روز می شد که خونه نمی تونستم برم . یک میز کنفرانس کوچکی خریده بودم که یک بالشت روی میز می انداختم و شبها همونجا می خوابیدم. اما مشکلی که داشت به مرور به وجود میومد این بود که دو نفر به 3 4 تا پروژه همزمان نمی رسیدیم بنابراین به مرور مشتری ها از بد قولی ها ناراضی می شدن و مشکل دوم هم این بود که یک عده پول نمی دادن و غیب می شدن ، یکسری کمتر می دادن و به علت اون نارضایتیه آروم آروم ریزش مشتری هم شروع شد.
2 - سال دوم :
همونطور که عرض کردم مشتری ها یا دوست و آشنا بودن یا توسط آشنا معرفی شده بودن پس خیلی هم نمی شد برای گرفتن حق ، شکایت و اعتراض کرد بنابراین با این وضعیت رسما دیگه نمیشد ادامه داد و در همین حال یک بلای دیگه هم نازل شد ، خانم همکار یکی از اقوامش بهش پیشنهاد کاری داد و اون هم استعفا داد و خداحافظ . دیگه رسما تو 23 سالگی من موندم و یک شرکت کم پروژه و بدون همکار.
تصمیم گرفتم هرکاری می تونم بکنم که شرکت بیشتر دیده بشه ، شبانه روز وقت گذاشتم برای سئو و تونستم برای کلمه کلیدی طراحی سایت دامین Iranian-web رو که دامین رسمی شرکت بود برسونم به صفحه اول گوگل ، اون موقع ها یادمه تو صفحه اول گوگل کاسپید بود ، نونگار و دو سه تا دیگه که خوب خیلی برام افتخار بود که تونسته بودم سایت خودم رو هم کنار اینها که شرکت های بزرگی بودن قرار بدم.
به مرور تماس ها شروع شد و خوب دیدم خیلی ضایع است که طرف زنگ می زنه خودم برمی دارم بعد می گم خودم منشیم خودم مدیر عاملم و ... پس به پیشنهاد اون دوست کارگردانم که تو یکی دیگه از پست های ویرگولی راجع بهش نوشتم یک خانم دانشجو رو به عنوان منشی پاره وقت استخدام کردم.
خیلی سخت بود برام که دوباره از صفر شروع کنم ولی باز هم با تلاش های شبانه روزی به مرور مشتری غریبه گرفتیم و اینها بیشتر و بیشتر شدن . یکی دوتا کار آموز استخدام کردم ، یک نفر فول استک دیگه و دوباره شرایط داشت درست می شد که ...(ادامه دارد)
ارادتمند