ALI
ALI
خواندن ۴ دقیقه·۱ سال پیش

رمان بگو سیب

داستان #بگو_سیب

#پارت_یک

به نام او...

مقدمه :

عقب تر بایست...

کمی نگاهم کن...با همان چشمانی که دنیای کوچک مرا تشکیل میدهد و درون جهان پر رمز و رازش خانه ام را ساخته ام...


نگاهت را مهربان کن...همانند وقت هایی که بی هوا نگاهم میکنی و از مژه هایت هم مهر و عشق تراوش میکند...


لبخند بزن...خفته و ناپیدا...فقط کمی انحنا به لبهایت بده و بگذار کنار چشمانت از این خنده ی خفته چین بخورد...همانند وقت هایی که شیطنت هایم تو را به خنده می اندازد و آن را قورت میدهی تا رسوا نشوی‌..

دستانت را روی سینه ات جمع کن...روی همان سینه ای که تنها جایگاه من است و بس...همان سینه ای که شب ها جای بالش زیر سرم میگذارم...

پاهایت را محکم کنار هم قرار بده...محکم و استوار بایست و دلم را بلرزان..

موهایت را روی پیشانی ات بریز و کاری کن تار به تارش دل ببرد از من دلداده...


https://ali-azizi.blog.ir
https://ali-azizi.blog.ir


حالا دوباره نگاهم کن...جدی..مهربان و عاشق...

میخواهم عکست را بگیرم و قاب کنم برای دیوار قلبم...

دوربین را زوم میکنم رویت و تو تنها یک کلمه بگو تا تمامت را ثبت کنم در لنز دوربینم...

بگو...بگو سیب.‌.

فصل اول:

نگاهم چند دقیقه ای بود که با آه و حسرت به آسمون پر گرد و غبار خیره شده بود...آسمون انقدر گرد و خاک تو خودش حل کرده بود که آدم حس میکرد شیشه ی دو جداره ی پنجره ی اتاقم و با خاک پوشوندن و این منظره ی نا زیبا به خاطر همین کثیفی اینطور به چشم میاد‌...آهم و تو گلوم خفه کردم و بالاخره نگاهمو از آسمونی که زمانی آبی و خوش رنگ و لعاب بود گرفتم...هربار دیدنش حتی دل منی که سرخوش تر و بی خیال تر از خودم سراغ نداشتم و هم تنگ و گرفته میکرد...انقدر تنگ و گرفته که انگار قلبم و تو یه سلول انفرادی تنگ و تاریک حبس کرده باشن...

https://ali-azizi.blog.ir
https://ali-azizi.blog.ir


دستی میون موهام کشیدم و کتاب بینوایانم و داخل جعبه ی کارتنی قرار دادم...جعبه کامل پر شده بود از کتاب های رمان و ادبیم..‌..تنها جای یک کتاب تو کنج جعبه خالی بود که با قرار دادن رمان بلاگردون اون و هم پر کردم و جعبه رو بستم و برای محکم کاری از چسب پهن و پنج سانتی روی درز جعبه کشیدم....سر ماژیک آبی رنگ و بین لبهام قرار دادم و با کشیدنش سرشو برداشتم و با خط معمولی و کمی کج و کولم همونطور که در ماژیک تو دهنم بود نوشتم{کتاب}

لبخندی هم به کج و کولگی دست خطم روی لبم نشست و کارتن و با پام کنار زدم و نگاه شیطون و بازیگوشم و به اتاق دادم...تقریبا تمام وسایل کمد دیواری و کتابخونه و همینطور میز آرایشم کارتن پیچ گوشه ی اتاق قرار گرفته بود و کنار چهارتا کارتنم دو تا چمدون طوسی وجود داشت که کل لباسای مورد نیازم و بغل کرده بود...

حالا فقط تو اتاقم تخت دوست داشتنیم با روتختی صدریش مونده بود و قفسه های خالی که عجیب برهوت مانند نشونش میداد.‌.دیگه شلوغ و درهم برهم و به قول مامان بازارشام مانند نبود...

برای قفسه های خالی شکلکی درآوردم و بعد خودم از خل بازی خودم خندم گرفت...

صدای بلند مامان باعث شد از روی موکت پرز بلند قهوه ای رنگ کف اتاقم بلند شم و سر ماژیک و از

دهنم دربیارم و پرتش کنم رو تخت...پاچه ی بالارفته ی شلوارم و درست کردم و همزمان با دست کشیدن میون موهام از اتاق خارج شدم و صدامو انداختم پس سرم: چیه خوشگلم؟؟؟ باز چرا با عتاب صدام میکنی؟؟

با دیدن مامان دست به کمر و با اون چشای برزخی کنار ورودی آشپزخونه که به قول خودش این اپن نبودنش به کل دنیا می ارزید صدام خود به خود قطع شد...چشماشو که ریزمیکرد و با اون حالت وحشتناک نگام میکرد ناخوداگاه به طرز عجیبی ازش میترسیدم و حساب میبردم‌‌‌.‌.با دیدنم نفسشو با حرص بیرون فوت کرد و گفت: به خدا میدونم حسرت به دل میمونم بلکه یک بار تورو با قیافه ی درست و حسابی ببینم....این چه سرو ریختیه واسه خودت درست کردی؟؟؟

وا....من که قبل اومدن پاچه ی شلوارم و درست کرده بودم و به موهام دست کشیده بودم؟؟؟ منظورش دقیقا چی بود؟؟؟؟

هنوز در پی پیدا کردن سوال این جواب به چشمای پر حرص مامان خیره بودم که با صدای پولاد زیرگوشم بدنم یه لرز ریز گرفت : منظورش لباسته که برعکس پوشیدی و شلوارت که پر از رد ماژیکه‌...

تو صداش یه خنده ی خاصی خفته بود که اگر تو این بیست و یک سال این بشرو نشناخته بودم و نمیدونستم از سر تمسخره که باید میرفتم میمردم‌‌‌‌‌....

نگاهم و آروم به لباس پشت و رو پوشیدم دادم و به ردای آبی ماژیک روی شلوار سفیدم خیره شدم و آروم لبم و تو دهنم کشیدم....پس بیخودیه بیخودی هم مامانم چشماشو شبیه ابن ملجم نکرده بود‌‌...تمام بهتم تو دو دقیقه از بین رفت و مثل تمام مواقعی که میخواستم با زبونم کسی رو رام کنم یه لبخند گل و گشاد رو لبم نشوندم: الهی فدات شم مامانم...اینارو میگی؟؟ به خدا دوروز دیگه که برم دلتنگ همین دیوونه بازیام میشی...توروخدا اونجوری نگاهم نکن...خوبیت نداره دم رفتنی.

https://ali-azizi.blog.ir
https://ali-azizi.blog.ir


ادامه دارد...

برگرفته شده از https://ali-azizi.blog.ir

داستانlove
اسفندماهی ، مهندس عمران ،عشق گیتار
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید