سید علی برقعی
سید علی برقعی
خواندن ۶ دقیقه·۴ سال پیش

داستان بی عنوان - قسمت 10

جوانک دزد از دیواری کوتاه پایین پرید و پشت دیوار خانه­ ی متروکی پنهان شد. سر تا پا خاک بود. نفس نفس می­ زد. مثل اینکه قلبش داشت از سینه­ اش بیرون می ­پرید. البته به این دویدن ها عادت داشت. و به گریختن ها. وقتی کمی حالش بهتر شد، آغوشش را باز کرد تا ببیند چند سیب برداشته. سیب ها پخش زمین خاکی شدند و هر کدام به گوشه­ ای غلتیدند. همه بزرگ و تازه بودند. یک ... دو ... سه ...

کسی سیبی از زمین برداشت و گفت: روش تو خیلی اشتباه است. به جای اینکه یک باره به آنها هجوم ببری بهتر نیست دانه دانه و در چند بار این کار را انجام دهی!؟ فیروز من واقعا از کار تو در عجبم.

فیروز، بلند شد و به طرفش رفت، و در حالی که سیب را از دستانش می ­قاپید جواب داد: من خودم می ­دانم چطور کار کنم. تو بهتر است به فکر آن عقلت باشی که نمی ­دانی کجا رفته. و با حالتی تمسخر آمیز او را خواند: نیستی... سفید کوچولو!

جوان دیگر حرفی نداشت. شاید ناراحت هم شده بود. پس ساکت شد . به دیواری تکیه داد. فیروز که از شمردن سیب ها فارغ شده بود، لبخند زد و گفت: قهر نکن. خب من را ترساندی. اینجا را چطور پیدا کردی؟

جوان با بی­ تفاوتی گفت: چند بار تا همین اطراف دنبالت آمدم تا فهیدم مخفیگاهت در شهر اینجاست.

فیروز دوباره با تهدید لحن صدایش را عوض کرد و گفت: آن بچه ها را دنبال خودت نکشیده باشی اینجا؟ به طرف سوراخی که در دیوار بود و قبلا نقش پنجره را بازی می­کرد سری بیرون کشید و گفت: کسی که تعقیبت نکرد؟

جوان خواست شوخی کند که پشیمان شد و از عاقبت و رفتار بعدی او ترسید. تنها گفت : نه.

فیروز به گوشه­ ای از آن ساختمان رفت و از اجاق خرابه کیسه ­ای را که قبلا پنهان کرده بود بیرون آورد و سیب ها را درونش ریخت. بعد دستش را روی شانه­ ی جوان بی­ حافظه گذاشت و گفت: برویم. و با هم از درب خرابه با احتیاط خارج شدند. در راه که به طرف دروازه ­ی اول می­ رفتند، سکوت برقرار بود. فیروز سکوت جوان را دوست نداشت. هر موقع او سکوت را بیش از حد طول می­ داد، مشخص بود به موضوعی فکر می­ کند که عاقبتش بدبختی بود. به همین دلیل به حرف آمد و گفت: باز به چه فکر می­ کنی؟

جوان به سرعت پاسخ داد: داشتم به این فکر می­ کردم که آب مقدس روی تو تاثیر چندانی ندارد. کمی مشکوک از او پرسید: آیا تو مطمئنی که هر روز صبح آب مقدس می ­نوشی؟

فیروز گفت : البته. اگر شک داری فردا صبح با هم می­ نوشیم.

جوان باز به سرعت گفت: پس واقعا بر تو کارگر نیست.

فیروز پرسید: از کجا فهمیدی؟ آیا آب مقدس خاصیت خاصی دارد؟ آیا بر تو تاثیر گذاشته که چنین مجنون و دیوانه شدی؟

جوان ناراحت شد: من دیوانه نیستم. من تنها گذشته ام را فراموش کرده ام.

و باز سکوت برقرار شد.

فیروز از کیسه سیبی بیرون آورد، تعارف کرد و گفت: باشد. تو فراموشکاری. خب. آب مقدس را بگو.

جوان سیب را پس زد، حالت کنجکاوی قبلش را بازیافت و به سرعت گفت: چون تو دزدی. کسی که آب مقدس می­ نوشد سالم زندگی می­ کند و به دیگران خسارت نمی­ زند.

فیروز گفت: چه کسی این حرف ها را زده. اگر آب مقدس تاثیر خاصی داشت که من الان شاه بودم. این آب تاثیری ندارد. فقط می ­خوریم که یادمان باشد آب مایع حیات است، همین!

جوان گفت: پس دل درد را چه می گویی: اگر آب مقدس نخوری مریض می­ شوی. یادت رفته! همین خود تو بودی که یک روز آن را نخوردی و به شدت دل درد گرفتی.

دزد نپذیرفت و گفت: دلیل نمی­ شود که چون اول صبح دل درد گرفتم، آب مقدس نخورده باشم. ممکن است شب قبل از آن چیز ناجوری خورده بودم یا در شام زیاده ­روی کردم.

جوان گفت: پس جور دیگری باید این موضوع را به تو بفهمانم. بعد غرغر کنان گفت: انگار من تنها نیستم که دیوانه ­ام!

فیروز خندید و متوجه شد که مرد جوان،آن حرف را به دل گرفته.

جوان گفت: مازیار کیست؟ فیروز جواب داد: خوب مشخص است. او شاه است. جوان پرسید: همین؟! حرف دیگری نداری؟

فیروز لبانش را ورچید و سرش را تکان داد و گفت: نه! ... خب به نظرم خیلی خوب شهر و سرزمینمان را اداره می­ کند. همه چیز مرتب و رو به ­راه است.

جوان لبخند زد و گفت: پس این را ببین! بعد جلوی عابری را که گویا به منزل مراجعه می­ کرد گرفت و گفت: ببخشید! ... مازیار کیست؟ مرد صاف ایستاد، سرش را بالا گرفت و با حالت عجیبی گفت:

- او خداونداگار ماست. او ولی نعمت ماست. چوپان ماست. ماتشنگانیم که از چشمه­ ی وجود او سیراب می شویم. زندگی بدون وجود او نیست.

بعد با همان حالت صاف و کشیده دور شد. فیروز از حرکت بازایستاد و با تعجب گفت: واقعا عجیب است! من این جملات را جایی دیگر هم شنیده ­ام! و همچنان که غرق در این فکر بود که این جملات را کجا شنیده، آرام به حرکت درآمد.

جوان خندید و گفت: به خودت فشار نیاور. این جملات را هر یک­شنبه می­ شنوی. در هر معبد در سخنرانی یک­ شنبه گفته می­ شود. فیروز که گویا موضوع جدیدی را کشف کرده بود، گفت: راست می­ گویی! چقدر من احمق هستم. فیروز بلافاصله جلوی فرد دیگری را گرفت و از او پرسید که مازیار کیست که فرد مورد نظر همان جملات را تکرار کرد. چشمان فیروز از تعجب گرد شده بود. ادامه داد: خیلی عجیب است.

و بعد نفر بعدی و نفر بعدی تا اینکه یک نفر گفت: خب معلوم است. پادشاه ماست.

فیروز سر خورده رو به جوان گفت: چه شد؟ چرا این یکی همان حرف ها را غِرغِره نکرد؟ جوان گفت: او هم مثل توست. حتما تاثیر زیادی نمی­ گیرد.

فیروز گفت: ولی من ندیده­ ام او دزد باشد. با شیطنت ادامه داد: من در صنف خودمان همه را می­ شناسم. هر دو بسیار خندیدند و در حالی که با یکدیگر شوخی می­ کردند به دروازه نزدیک شدند.

همین که دروازه و سربازان مشخص شدند، فیروز پشت جوان پنهان شد و گفت: خب خب. از این جا دیگر باید از هم جدا شویم. جوان خواست بچرخد تا او را ببیند که فیروز مانع شد و گفت: نه بر نگرد. آنها تو را دیده ­اند. تنها تا کنار آن دیوار برو من از آنجا خودم را پنهان می­ کنم.

جوان همین طور که آرام جلو برده می­ شد و نمی­ توانست فیروز را ببیند، گفت: تو چطور آن پشت می ­رسی. یعنی از دروازه نمی­ گذری؟

فیروز پوزخندی زد و آرام گفت: نیستیِ عزیز! موش بالاخره به محکم ترین انبارها هم نفوذ می­ کند. این دیوارها هم تنها این راه ورود و خروج را ندارند. تنها باید بگردی. پیدا خواهی کرد.

و قبل از اینکه جوان بخواهد سوال دیگری بپرسد، در پس دیواری ناپدید شد. جوان مستقیم راهش را ادامه داد تا به دروازه رسید. او هیچ وقت با سربازان هم کلام نمی ­شد. یا حداقل خوش و بش نمی­ کرد. سربازان دروازه نیز او را می ­شناختند و داستانش را شنیده بودند. او جزو افرادی بود که مانند سران نظامی و حکومتی بدون محدودیت و مانعی از دروازه عبور می ­کرد.

وقتی از دروازه گذشت، برگشت و به پشت سرش نگاه کرد. با اینکه به توانایی های فیروز اعتقاد داشت، اما آرزو کرد که گرفتار نشود. مدتی بعد دروازه ها بسته شدند. او هم به محل خوابش رفت.

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید