ویرگول
ورودثبت نام
سید علی برقعی
سید علی برقعی
خواندن ۵ دقیقه·۴ سال پیش

داستان بی عنوان - قسمت 11

آتش روشن کرده بود. دیگی از آب به روی آن بود و تقریبا بی­ دلیل می­ جوشید. جوان معمولا بدون فکر و از روی غریزه این کار را انجام می­ داد. به هر حال گرما را بیشتر از سرما دوست داشت. با اینکه تابستان بود، ولی سرمای شبانه او را می ­آزرد. جلوی اجاق نشسته بود و به آتش خیره شده بود. به حرف های بهمنِ­ آهنگر فکر می کرد. بحث عجیب و جالب تطهیر آتش. زمین سخت به کمرش دردی را تحمیل کرد و او را مجبور نمود تا بلند شود و روی تخت دراز بکشد. البته نمی ­شد نام آن تخته شکسته ها را تخت گذاشت. ببا این حال برای او خوب و دوست داشتنی بود.

تقریبا تنها جایی بود که وقتی خیلی گیج می­ شد به آنجا پناه می­ آورد. پتوی پوسیده ­ای را به دور خود می ­پیچید و سعی می­ کرد به خواب برود. وسایل زیادی در کلبه نبود. از وسایل آشپزخانه چند دست قاشق و بشقاب و ملاقه، و یک دیگ و یک ماهیتابه ­ی بی­دسته. چند سطل و بشکه­ ی بزرگی برای جمع ­آوری آب. یکی دو جا شمعی و یک چراغ که روغن ­سوز بود. البته مدتها بود که روغن آن تمام شده بود و آنها قصد داشتند تا روغن تهیه کنند. دو تا تخت، یک میز و چهار تا صندلی. صندلی ها شش تا بودند که زمستان گذشته دو تا را سوزانده بودند. یک تبر، شن کِش، جارو، و اقلامی از این قبیل بودند که کمتر استفاده می ­شدند.

وقتی به بالا خیره شد، به یاد سقف افتاد. باید تعمیر می ­شد. زیاد مشکلی نداشت، نه به خرابی سال گذشته. ولی باید زودتر نگاهی به آن بالا می ­انداخت.

سکوت با باز شدن در، شکسته شد و فیروز با کیسه سیب و یک مرغ وارد کلبه شد. مثل همیشه در را نبست. به همین دلیل جوان ندیده گفت: در ... لطفا؟!

فیروز همان طور که پشتش به در بود با پا در را به هم کوبید. جلو آمد و بارش را بر میز گذاشت و متوجه بسته­ ای شد که بر روی میز بود. با خود بلند گفت: خب ببینیم تو چی آوردی؟ بسته و کیسه آن را باز کرد و بلند بلند محتویات آن را بررسی کرد. یک تکه بزرگ نان، مقداری حبوبات خشک، سه تا پیاز و چند تا سیب ­زمینی. بعد به طرف اجاق رفت و گفت: باز هم آب خالی می­ جوشانی.

و ملاقه را در آب چرخاند. اما ملاقه داغ شده بود و دستش را سوزاند. ناله ­ای کرد و زیر لب چیزی گفت و انگشتش را به دهان گذاشت.

جوان روی تخت نشست و گفت: مرغ را از کجا آوردی؟

فیروز بدون اینکه به او نگاه کند گفت: نترس! ندزدیده ام. همین پیرزن همسایه داد که به تو بدهم. امشب کباب می­ خوریم. جوان بلند شد و مرغ را در آغوش گرفت گفت: خیال باطل. من این را نگه می­ دارم.

فیروز با عصبانیت گفت: می­ خواهی چه کارش کنی؟ پرواز یادش بدهی؟!

جوان دوباره روی تخت نشست و مرغ را نوازش کرد و جواب داد: ما می­توانیم از تخم هایش استفاده کنیم. فقط باید جایی برایش درست کنیم. و نگاهی به دور و بر اتاق انداخت تا شاید تخته شکسته ­ای پیدا کند.

فیروز همچنان زیر لب غر می­ زد.

شام با تمام کم و کاستی­ هایش خورده شد. جوان دست و صورتش را شست و جلوی آتش ایستاد تا دست­هایش را خشک کند. فیروز بلافاصله از صندلی بلند شد و روی تختش دراز کشید. وقتی که با تکه چوبی دندان­ هایش را پاک می­ کرد شروع به صحبت نمود که تقریبا کلماتش نامفهوم بودند.

او از جوان پرسید: نیستی! اگر حافظه­ ات برگردد، من را رها می کنی و از اینجا می روی؟

جوان فوراً جواب داد: حتما این کار را خواهم کرد.

فیروز روی تخت نشست و گفت: نمک نشناس! ما با هم روزها گذرانده ­ایم. آن وقت تو می­ گذاری می­ روی!

جوان جواب داد: دست روزگار مرا پیش تو کشاند. اگر اینجا هستم دلیل بر این نیست که تو را تصدیق می­ کنم. ممکن است گذشته و احساساتم را از دست داده باشم، اما می­ دانم و خوب می­ فهمم که دزدی چه مفهومی دارد. همه از راه­ های گوناگونی به جلو حرکت می­ کنند ولی تو ساده ­ترین راه را انتخاب کرده­ ای. ممکن است ساده و سریع باشد اما تو منظره ­های زیبای مسیر را از دست داده­ ای.

فیروز پوزخندی زد و گفت: اینها همش قصه است. آنها را ببین، همه چیز دارند. من را نگاه کن. بلند شد و یک دور چرخید. و ادامه داد: هیچی ندارم.

جوان همانطور که به آتش خیره بود گفت: تو خودت این را می­خواهی.

فیروز دو قدم جلو آمد و فریاد زد: آنها حق مرا خورده ­اند. آن را از حلقومشان بیرون می­ کشم.

حالا نوبت جوان بود که با پوزخند جوابش را بدهد. چشمانش درخشید و گفت: فیروز بیچاره. آیا سهم تو از زندگی همین چهار تا سیب بود که آنها از تو دزدیده بودند. مطمئنا اگر به خودشان می­ گفتی سهمت را پس می­ دادند! خندید و دوباره گفت: فیروز بیچاره!

جوان دزد که واقعا عصبانی بود: فریاد زد: حالا می­بینی، عاقبت من به جاهای مهمی خواهم رسید. و تو! تو همچنان در این کلبه خواهی ماند، در حالیکه با افکار پوچت همچنان دست به گریبانی.

و خنده ­ای عصبی کرد.

جوان با آرامش گفت: تو چرا هر موقع به بن بست می ­خوری فراموشی من را وسط می­ کشی. من که بخیل نیستم. امیدوارم روزی تو هم به آنچه می­ خواهی برسی. من فقط می­ گویم با این روش که تو در پیش گرفته ­ای سر و کارت به سیاهچال می­ افتد.

فیروز چیز دیگری نگفت و به تخت خوابش پناه برد. رو انداز را روی خودش کشید و شب بخیر گفت. از این متنفر بود که همیشه حق با اوست. هیچ وقت به این موضوع اعتراف نکرد، اما به آن اعتقاد داشت.

جوان هم او را می شناخت و می­ دانست که در خیرخواهیش شک نمی ­کند. او هم شب بخیر گفت و روی تختش دراز کشید. با خود اندیشید فردا دوباره متولد خواهد شد.

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید