آتش روشن کرده بود. دیگی از آب به روی آن بود و تقریبا بی دلیل می جوشید. جوان معمولا بدون فکر و از روی غریزه این کار را انجام می داد. به هر حال گرما را بیشتر از سرما دوست داشت. با اینکه تابستان بود، ولی سرمای شبانه او را می آزرد. جلوی اجاق نشسته بود و به آتش خیره شده بود. به حرف های بهمنِ آهنگر فکر می کرد. بحث عجیب و جالب تطهیر آتش. زمین سخت به کمرش دردی را تحمیل کرد و او را مجبور نمود تا بلند شود و روی تخت دراز بکشد. البته نمی شد نام آن تخته شکسته ها را تخت گذاشت. ببا این حال برای او خوب و دوست داشتنی بود.
تقریبا تنها جایی بود که وقتی خیلی گیج می شد به آنجا پناه می آورد. پتوی پوسیده ای را به دور خود می پیچید و سعی می کرد به خواب برود. وسایل زیادی در کلبه نبود. از وسایل آشپزخانه چند دست قاشق و بشقاب و ملاقه، و یک دیگ و یک ماهیتابه ی بیدسته. چند سطل و بشکه ی بزرگی برای جمع آوری آب. یکی دو جا شمعی و یک چراغ که روغن سوز بود. البته مدتها بود که روغن آن تمام شده بود و آنها قصد داشتند تا روغن تهیه کنند. دو تا تخت، یک میز و چهار تا صندلی. صندلی ها شش تا بودند که زمستان گذشته دو تا را سوزانده بودند. یک تبر، شن کِش، جارو، و اقلامی از این قبیل بودند که کمتر استفاده می شدند.
وقتی به بالا خیره شد، به یاد سقف افتاد. باید تعمیر می شد. زیاد مشکلی نداشت، نه به خرابی سال گذشته. ولی باید زودتر نگاهی به آن بالا می انداخت.
سکوت با باز شدن در، شکسته شد و فیروز با کیسه سیب و یک مرغ وارد کلبه شد. مثل همیشه در را نبست. به همین دلیل جوان ندیده گفت: در ... لطفا؟!
فیروز همان طور که پشتش به در بود با پا در را به هم کوبید. جلو آمد و بارش را بر میز گذاشت و متوجه بسته ای شد که بر روی میز بود. با خود بلند گفت: خب ببینیم تو چی آوردی؟ بسته و کیسه آن را باز کرد و بلند بلند محتویات آن را بررسی کرد. یک تکه بزرگ نان، مقداری حبوبات خشک، سه تا پیاز و چند تا سیب زمینی. بعد به طرف اجاق رفت و گفت: باز هم آب خالی می جوشانی.
و ملاقه را در آب چرخاند. اما ملاقه داغ شده بود و دستش را سوزاند. ناله ای کرد و زیر لب چیزی گفت و انگشتش را به دهان گذاشت.
جوان روی تخت نشست و گفت: مرغ را از کجا آوردی؟
فیروز بدون اینکه به او نگاه کند گفت: نترس! ندزدیده ام. همین پیرزن همسایه داد که به تو بدهم. امشب کباب می خوریم. جوان بلند شد و مرغ را در آغوش گرفت گفت: خیال باطل. من این را نگه می دارم.
فیروز با عصبانیت گفت: می خواهی چه کارش کنی؟ پرواز یادش بدهی؟!
جوان دوباره روی تخت نشست و مرغ را نوازش کرد و جواب داد: ما میتوانیم از تخم هایش استفاده کنیم. فقط باید جایی برایش درست کنیم. و نگاهی به دور و بر اتاق انداخت تا شاید تخته شکسته ای پیدا کند.
فیروز همچنان زیر لب غر می زد.
شام با تمام کم و کاستی هایش خورده شد. جوان دست و صورتش را شست و جلوی آتش ایستاد تا دستهایش را خشک کند. فیروز بلافاصله از صندلی بلند شد و روی تختش دراز کشید. وقتی که با تکه چوبی دندان هایش را پاک می کرد شروع به صحبت نمود که تقریبا کلماتش نامفهوم بودند.
او از جوان پرسید: نیستی! اگر حافظه ات برگردد، من را رها می کنی و از اینجا می روی؟
جوان فوراً جواب داد: حتما این کار را خواهم کرد.
فیروز روی تخت نشست و گفت: نمک نشناس! ما با هم روزها گذرانده ایم. آن وقت تو می گذاری می روی!
جوان جواب داد: دست روزگار مرا پیش تو کشاند. اگر اینجا هستم دلیل بر این نیست که تو را تصدیق می کنم. ممکن است گذشته و احساساتم را از دست داده باشم، اما می دانم و خوب می فهمم که دزدی چه مفهومی دارد. همه از راه های گوناگونی به جلو حرکت می کنند ولی تو ساده ترین راه را انتخاب کرده ای. ممکن است ساده و سریع باشد اما تو منظره های زیبای مسیر را از دست داده ای.
فیروز پوزخندی زد و گفت: اینها همش قصه است. آنها را ببین، همه چیز دارند. من را نگاه کن. بلند شد و یک دور چرخید. و ادامه داد: هیچی ندارم.
جوان همانطور که به آتش خیره بود گفت: تو خودت این را میخواهی.
فیروز دو قدم جلو آمد و فریاد زد: آنها حق مرا خورده اند. آن را از حلقومشان بیرون می کشم.
حالا نوبت جوان بود که با پوزخند جوابش را بدهد. چشمانش درخشید و گفت: فیروز بیچاره. آیا سهم تو از زندگی همین چهار تا سیب بود که آنها از تو دزدیده بودند. مطمئنا اگر به خودشان می گفتی سهمت را پس می دادند! خندید و دوباره گفت: فیروز بیچاره!
جوان دزد که واقعا عصبانی بود: فریاد زد: حالا میبینی، عاقبت من به جاهای مهمی خواهم رسید. و تو! تو همچنان در این کلبه خواهی ماند، در حالیکه با افکار پوچت همچنان دست به گریبانی.
و خنده ای عصبی کرد.
جوان با آرامش گفت: تو چرا هر موقع به بن بست می خوری فراموشی من را وسط می کشی. من که بخیل نیستم. امیدوارم روزی تو هم به آنچه می خواهی برسی. من فقط می گویم با این روش که تو در پیش گرفته ای سر و کارت به سیاهچال می افتد.
فیروز چیز دیگری نگفت و به تخت خوابش پناه برد. رو انداز را روی خودش کشید و شب بخیر گفت. از این متنفر بود که همیشه حق با اوست. هیچ وقت به این موضوع اعتراف نکرد، اما به آن اعتقاد داشت.
جوان هم او را می شناخت و می دانست که در خیرخواهیش شک نمی کند. او هم شب بخیر گفت و روی تختش دراز کشید. با خود اندیشید فردا دوباره متولد خواهد شد.