سید علی برقعی
سید علی برقعی
خواندن ۵ دقیقه·۴ سال پیش

داستان بی عنوان - قسمت 3

از ظهر مدتی بود که گذشته بود و آنها آماده می شدند تا محلی برای غذا و خواب پیدا کنند. کمی بعد از دروازه ها باز هم راه ، خاکی شده بود. دیوار بعدی پیدا نبود زیرا فاصله بین این دو دیوار بسیار طولانی بود و پستی و بلندی­ ها اجازه دیدن را نمی­دادند.. در این مسافت مزارع و باغات کشاورزان و باغداران وجود داشت. گُله به گُله کلبه ­های چوبی روستاییان یا آلونک های بی­ استقامتشان دیده می ­شد. چند جا چشمه­ های کوچک آب مقدس را دیدند و سربازانی که از آب مراقبت می­کردند. جوی های آب دیگری هم بود که بدون حفاظت سربازان بودند. مزارع و باغات دیوار حصار نداشت. همه سرسبز و خرم و محصولات فراوان بود. مردم بسیار پرکار و فعال بودند. طوری که بازرگانان از سر تعجب، آنان را به یکدیگر نشان می­ دادند. چند کشاورز در طول راه از آنان خواستند که در کنار مزارعشان بنشینند و اطراق کنند. اما آنها تشکر کردند و به راه خود ادامه دادند. در یک تقاطع مجسمه­ ای از فردی قرار داشت که با کوزه ­ای برای شخصی که به نظر در راه مانده­ای می­ مانست آب می ­ریخت. از رهگذری نام و نشان این فرد را پرسیدند. رهگذر با افتخار سینه اش را صاف کرد و گفت: این ولی نعمتمان مازیار شاه شاهان است. او شروع به تعریف و تمجدید از شاهش کرده بود و به هیچ وجه دست از پر حرفی هایش بر نمی داشت.

- او خداونداگار ماست. او ولی نعمت ماست. چوپان ماست. ماتشنگانیم که از چشمه­ ی وجود او سیراب می شویم. زندگی بدون وجود او ممکن نیست.

وقتی از مرد گذشتند سلیم آرام در گوش سلمان گفت: حتی ما درباریان که از برکات سرورمان بیش از حد برخورداریم نیز او را اینگونه خطاب نمی ­کنیم. تا چه رسد به رعایا. همین چند وقت پیش، فردی را به دلیل اینکه به سرورمان ناسزا گفته بود به حبس انداختند. مازیار باید شاه عادل و مدبری باشد که رعایایش اینگونه خطابش می کنند.

سلمان هم، تعجب خود را نشان داد و گفت: من نیز با تو موافقم. از وقتی از دروازه جدا شدیم جز آبادانی، خرمی و سرسبزی و تلاش مردم چیزی ندیدم. تو باید رمز این اتحاد را هم بفهمی.

این گفتگو منحصر به دو برادر نمی ­شد. در بین تُجاری که برای بار اول به اینجا می ­آمدند هم، گفتگوها بالا گرفته بود و آنها هم با یکدیگر از حیرتشان می­ گفتند. سلمان بعد از مدتی گفت: غروب را در پیش داریم. باید جایی برای ماندن بیابیم. در نور سرخ رنگ غروب، دیوار دوم هم مشخص شد. بلند و محکم. هر چه به دیوار و دروازه­ی دوم نزدیکتر می­ شدند، ساختمان ها و سربازان بیشتر می ­شد.

در میدان کوچکی مهمانسرایی یافتند. در همان نزدیکی آهنگری و اصطبلی. شخصی از میان کاروان بقیه را مخاطب قرارداد و گفت: اگر موافق باشید به مهمانخانه برویم و شب را آنجا بگذرانیم. همه موافق بودند. ولی سلیم برادرش را کناری کشید و گفت: بهتر است بیرون چادر بزنیم تا من بیشتر با مردم صحبت کنم و معاشرت داشته باشم.

سلمان جواب داد: نمی­ توانم با رای اکثریت مخالفت کنم؛ هر چند که رئیس کاروان باشم. تو در آنجا هم می توانی با مردم صحبت کنی.

و انگار که چیز مهمی را به یاد آورده باشد، با هیجان خاصی ادامه داد : می توانی از وضعیت مهمانخانه ها را نیز در گزارشت بیاوری.

هر دو خندیدند و به دنبال بقیه برای رفتن به آنجا آماده شدند. سلمان رفت تا با انبارداری درمورد مکانی امن برای مال­التجاره ­شان صحبت کند و بر سر قیمتی مناسب به توافق برسد. ابتدا انباردار گفت: لازم نیست مالتان را به انبار بسپارید. ما در اینجا دزد نداریم. سلمان گفت: ولی ما خود در کنار دروازه ها دیدیم که مردی مرغی را دزدید. همه کاروانیان شهادت می­ دهند!

انباردار گفت: آیا می ­توانند شهادت دهند که از اهالی و مردم ما بوده است؟ آنجا محل پر رفت و آمدی است و مردم از همه جا می آیند و می­ روند.

با این حال سلمان راضی نشد و انبار را با قیمت مناسبی اجاره کرد. انباردار دو نفر امین را هم به او معرفی کرد تا در قبال اندکی پول، هنگام شب از مال آنها محافظت کنند. بعد با آهنگر صحبت کرد تا صبح زود قبل از حرکتشان نگاهی به ارابه ها، گاری ها و اسب هایشان بیندازد. و در آخر به دو پسر بچه پولی داد تا به اسب ها برسند و خورد و خوراکشان را تامین کنند.

همه چیز خیلی خوب پیش رفت.

وقتی زمان مشخصی را برای شام انتخاب کردند، همه به اتاق هایشان رفتند تا استراحت کنند. سلیم و سلمان هم به اتاقشان رفتند. مهمانخانه فاقد حمام بود، اما شنیدند که در قسمت بعدی و پشت دروازه دوم، مهمانخانه ها حمام نیز دارند. آنها به پارچ و لگنی قناعت کردند و دست و صورت شستند. وقتی بر تخت های نرم و گرم دراز کشیدند، سلیم خود را کش و قوسی داد و گفت: باید اعتراف کنم که به شدت از بر زمین خوابیدن بیزارم. در طول سفر، کمر درد بدی داشتم. امیدوارم امشب را به خوبی بخوابم.

سلمان که به تخت و رختخواب نرم عادت نداشت و بیشتر عمرش را به خاطر شغلش بر زمین سفت خوابیده بود گفت: بر خلاف تو من فکر می­کنم امشب را خوب نخوابم. این تخت زیادی برای من مرفه است. همانگونه که می­ دانی حتی در خانه خود نیز چنین رختخوابی ندارم. فکر می کنم مجبور بشوم رختخوابم را روی زمین بیاندازم.

سلیم مدتی در فکر فرو رفت و انتظار داشت که سلمان به حرف بیاید و چیزی از او بپرسد. اما وقتی به سلمان نگاه کرد، دید که او چشمانش را بسته و از ته ­لبخندی که بر لب داشت، مشخص بود از آرامشش لذت می­برد.

سلیم بلند شد و در اتاق چرخی زد. بر همه چیز دست می­ کشید و آنها را امتحان می­ کرد. کمدها، پنجره ها، آینه و حتی دیوارها. بعد در حالی که دسته گلی را که در اتاقشان بود می­ بویید، آرام گفت: سلمان ... تو بیداری؟

سلمان با چشمان بسته آرامتر از او جواب داد: بله!!

سلیم متفکرانه پرسید: آیا هیچ متوجه جنس خوب چوب­ ها شده ­ای؟

سلمان با چشمان بسته گفت: نه. فرصت نداشتم.

سلیم ضربه­ ای به تخت زد و گفت: واقعا جالب است.

با ابراز تعجب سلیم مکالمه پایان یافت و سلمان تا موقع شام بخواب رفت.

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید