خدمتکار در حالی که دستش را با پیشبند جلوی سینه اش پاک میکرد جلو آمد گفت: سلام. چه چیز میل دارید برایتان بیاورم؟
سلمان که تا آن موقع مشغول صحبت با سلیم بود، نگاهی به میز بلند بالایی که کاروانیان بر آن نشسته بودند کرد و گفت: چی دارید؟
مرد با افتخار لبخندی زد و گفت: گوشت شکار، سیب زمینی، نخود سبز و هویج! همراه با نوشیدنی.
سلیم پرسید: شکار چیست؟
مرد جواب داد: گراز. از بزرگترین ها هستند. شکارچیان زحمت خیلی زیادی می کشند تا موفق به شکار این حیوان باهوش بشوند. این بهترین غذایی ست که شما می توانید اینجا و حتی آن پشت پیدا کنید. و با دست به دیوار دوم اشاره کرد.
در مدتی که سلیم پیش خدمت را به حرف گرفته بود و سوال پیچش می کرد، سلمان نظر بقیه را پرسید و برای همان غذا، همه به توافق رسیدند. سلمان به مرد تعداد را گفت و درخواست کرد که نوشیدنی اضافی برایشان بیاورد. وقتی مرد به طرف آشپزخانه می رفت، تاجر درشت هیکلی با صدای بلند به او گفت: کباب بره هم دارید؟
پیش خدمت با تعجب به او نگاه کرد و گفت: بره چیست؟ و راهش را به سمت آشپزخانه ادامه داد.
مرد از بی جواب ماندن سوالش ناراحت شد و بلند شد تا چیزی بگوید که سلمان جلوی او را گرفت گفت: می بینی که امشب شب شلوغی برای آنهاست. احتمالا حرف تو را نشنیده یا درست نفهمیده. صبور باش. بگذار ببینیم گوشت شکارشان چگونه است؟ به هر جهت تاجر آرام شد و سر جایش نشست.
شب خوبی بر آنها گذشت. غذا بسیار عالی و اشتهاآور بود. نوشیدنی هم همه را طوری گرم کرد که تا دیر وقت نشستند، تعریف کردند و خندیدند. بعد از مدت ها خوردن غذاهای حاضری و شکرهای کوچک گاه به گاه، این میز و محیط امن و گرم آن ضیافتی به حساب می آمد. وقتی به اتاق هایشان می رفتند ، همچنان صدای خنده شان اتاق های دیگر را می آزرد.
صبح سلمان به سختی بیدار شد. حتی مردی مانند او نیز نمی توانست از آن رختخواب دل بکند. اما وقتی از پنجره صدای رفت و آمدها را شنید و نیم نگاهی به آفتاب کرد، به سرعت از جا پرید. زیرا ساعت ها بود که از طلوع خورشید می گذشت. سلیم در جایش نبود. او همچنان طبق عادت، زود بیدار شده بود. سلمان دست و صورت شست، لباس پوشید و برای صرف صبحانه به طبقه پایین رفت. سلیم در کنار یکی از میزهای کنار پنجره نشسته بود و چند طومار و قلم جلوی خود ریخته بود. معلوم بود به سرعت مشغول یادداشت برداری از وقایع شده تا چیزی را فراموش نکند. سلمان صبح بخیر گفت و کنار او روی صندلی نشست.
روی میزها برای صبحانه رومیزی انداخته شده بود. چند تکه نان تازه و تنوری و مقداری هم سبزیجات پخته شده و سوپ. نوشیدنی گرم هم بود. با اینکه دیشب همه به مقدار زیادی غذا خورده بودند اما آنچه سر میز چیده شده بود اشتهای سلمان را باز کرد و به سرعت مشغول خوردن شد. سلیم زیاد راضی به نظر نمیرسید. او در حالی که به پنجره نگاه می کرد با خود غر می زد. ناگهان رو به سلمان کرد و گفت: من عادت داشتم صبح ها یک لیوان شیر می خوردم. اما همین طور که میبینی شیری در کار نیست. لحظه ای درنگ کرد و بلند شد.
سلمان پرسید: کجا میروی؟
سلیم گفت: می خواهم از پیش خدمت درخواست مقداری شیر بکنم. سلمان دست او را گرفت و دعوت به نشستن کرد و گفت: ببین هیچ کسی در اینجا شیر نمی خورد. به میزها نگاه کن. ما خیلی شلوغ کرده ایم و مهمان های دیگر را تا حدودی آزرده ایم. بگذار از جای دیگری شیر تهیه کنیم. ممکن است برخوردی پیش بیاید و می دانی به خاطر خودت ما باید از کوچکترین برخوردها اجتناب کنیم.
سلیم ناگهان بسیار ترسید و سرجایش آرام گرفت. در حقیقت سلمان به حرفی که زد اعتقاد نداشت. او تنها می خواست سلیم از شکایت های ریز و درشتش دست بردارد.
بعد از اینکه همه جمع شدند و بارشان را از انبار گرفتند، راهی بازارها شدند تا به کسب و کارشان بپردازند. سلیم هم از موقعیت های پیش آمده استفاده می کرد و آنچه به نظرش مهم بود را به ذهن می سپرد.
در بازار صحنه جالبی توجه شان را جلب کرد. مردی بالای سکویی ایستاده بود و برای مردم صحبت می کرد. لباس مشکی ضخیمی به تن داشت و پارچها ی به همان رنگ را هم بدون هیچ تشریفاتی بر سر انداخته بود. حرفهایش توضیح واضحات بود. با این حال مردمی که اطرافش ایستاده بودند با دقت به حرفهایش گوش می دادند و در پایان جملاتش به شدت به هیجان می آمدند. وقتی در مورد آن مرد پرس و جو کردند، متوجه شدند که او واعظی است که وظیفه دارد مانند بقیه هم مسلکانش در روز در چند نقطه متفاوت از شهر برای مردم صحبت کند. بیشتر صحبتهایش مدح شاه و وزیر بود و توجه دادن مردم به آینده ای درخشان برای مردم و بچه هایشان.
سلیم این اطمینان را احمقانه می دانست. بزرگترین و قوی ترین حکومتها هم روزی سقوط می کردند. او با خود می اندیشید که هر چقدر مازیار شاه خوبی باشد، باز هم از اولاد او کسی پیدا خواهد شد تا طومار حکومت او را بپیچد. آنچه در پشت دروازه دوم اتفاق می افتاد، سلیم را مدام وسوسه می کرد تا مردم را در بخشهای مختلف با هم مقایسه کند.
قدم بعدی او عبور از دروازه دوم بود.