سید علی برقعی
سید علی برقعی
خواندن ۴ دقیقه·۴ سال پیش

داستان بی عنوان - قسمت 4

خدمتکار در حالی که دستش را با پیشبند جلوی سینه ­اش پاک می­کرد جلو آمد گفت: سلام. چه چیز میل دارید برایتان بیاورم؟

سلمان که تا آن موقع مشغول صحبت با سلیم بود، نگاهی به میز بلند بالایی که کاروانیان بر آن نشسته بودند کرد و گفت: چی دارید؟

مرد با افتخار لبخندی زد و گفت: گوشت شکار، سیب زمینی، نخود سبز و هویج! همراه با نوشیدنی.

سلیم پرسید: شکار چیست؟

مرد جواب داد: گراز. از بزرگترین ها هستند. شکارچیان زحمت خیلی زیادی می کشند تا موفق به شکار این حیوان باهوش بشوند. این بهترین غذایی ست که شما می توانید اینجا و حتی آن پشت پیدا کنید. و با دست به دیوار دوم اشاره کرد.

در مدتی که سلیم پیش خدمت را به حرف گرفته بود و سوال پیچش می­ کرد، سلمان نظر بقیه را پرسید و برای همان غذا، همه به توافق رسیدند. سلمان به مرد تعداد را گفت و درخواست کرد که نوشیدنی اضافی برایشان بیاورد. وقتی مرد به طرف آشپزخانه می رفت، تاجر درشت هیکلی با صدای بلند به او گفت: کباب بره هم دارید؟

پیش خدمت با تعجب به او نگاه کرد و گفت: بره چیست؟ و راهش را به سمت آشپزخانه ادامه داد.

مرد از بی ­جواب ماندن سوالش ناراحت شد و بلند شد تا چیزی بگوید که سلمان جلوی او را گرفت گفت: می بینی که امشب شب شلوغی برای آنهاست. احتمالا حرف تو را نشنیده یا درست نفهمیده. صبور باش. بگذار ببینیم گوشت شکارشان چگونه است؟ به هر جهت تاجر آرام شد و سر جایش نشست.

شب خوبی بر آنها گذشت. غذا بسیار عالی و اشتهاآور بود. نوشیدنی هم همه را طوری گرم کرد که تا دیر وقت نشستند، تعریف کردند و خندیدند. بعد از مدت ها خوردن غذاهای حاضری و شکرهای کوچک گاه به گاه، این میز و محیط امن و گرم آن ضیافتی به حساب می آمد. وقتی به اتاق هایشان می ­رفتند ، همچنان صدای خنده ­شان اتاق های دیگر را می ­آزرد.

صبح سلمان به سختی بیدار شد. حتی مردی مانند او نیز نمی توانست از آن رختخواب دل بکند. اما وقتی از پنجره صدای رفت و آمدها را شنید و نیم نگاهی به آفتاب کرد، به سرعت از جا پرید. زیرا ساعت ها بود که از طلوع خورشید می ­گذشت. سلیم در جایش نبود. او همچنان طبق عادت، زود بیدار شده بود. سلمان دست و صورت شست، لباس پوشید و برای صرف صبحانه به طبقه پایین رفت. سلیم در کنار یکی از میزهای کنار پنجره نشسته بود و چند طومار و قلم جلوی خود ریخته بود. معلوم بود به سرعت مشغول یادداشت برداری از وقایع شده تا چیزی را فراموش نکند. سلمان صبح بخیر گفت و کنار او روی صندلی نشست.

روی میزها برای صبحانه رومیزی انداخته شده بود. چند تکه نان تازه و تنوری و مقداری هم سبزیجات پخته شده و سوپ. نوشیدنی گرم هم بود. با اینکه دیشب همه به مقدار زیادی غذا خورده بودند اما آنچه سر میز چیده شده بود اشتهای سلمان را باز کرد و به سرعت مشغول خوردن شد. سلیم زیاد راضی به نظر نمی­رسید. او در حالی که به پنجره نگاه می کرد با خود غر می زد. ناگهان رو به سلمان کرد و گفت: من عادت داشتم صبح ها یک لیوان شیر می خوردم. اما همین طور که می­بینی شیری در کار نیست. لحظه ­ای درنگ کرد و بلند شد.

سلمان پرسید: کجا می­روی؟

سلیم گفت: می­ خواهم از پیش خدمت درخواست مقداری شیر بکنم. سلمان دست او را گرفت و دعوت به نشستن کرد و گفت: ببین هیچ کسی در اینجا شیر نمی­ خورد. به میزها نگاه کن. ما خیلی شلوغ کرده ایم و مهمان­ های دیگر را تا حدودی آزرده ­ایم. بگذار از جای دیگری شیر تهیه کنیم. ممکن است برخوردی پیش بیاید و می دانی به خاطر خودت ما باید از کوچکترین برخوردها اجتناب کنیم.

سلیم ناگهان بسیار ترسید و سرجایش آرام گرفت. در حقیقت سلمان به حرفی که زد اعتقاد نداشت. او تنها می خواست سلیم از شکایت های ریز و درشتش دست بردارد.

بعد از اینکه همه جمع شدند و بارشان را از انبار گرفتند، راهی بازارها شدند تا به کسب و کارشان بپردازند. سلیم هم از موقعیت های پیش آمده استفاده می­ کرد و آنچه به نظرش مهم بود را به ذهن می­ سپرد.

در بازار صحنه جالبی توجه ­شان را جلب کرد. مردی بالای سکویی ایستاده بود و برای مردم صحبت می­ کرد. لباس مشکی ضخیمی به تن داشت و پارچه­ا ی به همان رنگ را هم بدون هیچ تشریفاتی بر سر انداخته بود. حرفهایش توضیح واضحات بود. با این حال مردمی که اطرافش ایستاده بودند با دقت به حرفهایش گوش می­ دادند و در پایان جملاتش به شدت به هیجان می ­آمدند. وقتی در مورد آن مرد پرس و جو کردند، متوجه شدند که او واعظی است که وظیفه دارد مانند بقیه هم مسلکانش در روز در چند نقطه متفاوت از شهر برای مردم صحبت کند. بیشتر صحبتهایش مدح شاه و وزیر بود و توجه دادن مردم به آینده­ ای درخشان برای مردم و بچه­ هایشان.

سلیم این اطمینان را احمقانه می­ دانست. بزرگترین و قوی ترین حکومتها هم روزی سقوط می­ کردند. او با خود می­ اندیشید که هر چقدر مازیار شاه خوبی باشد، باز هم از اولاد او کسی پیدا خواهد شد تا طومار حکومت او را بپیچد. آنچه در پشت دروازه دوم اتفاق می­ افتاد، سلیم را مدام وسوسه می­ کرد تا مردم را در بخش­های مختلف با هم مقایسه کند.

قدم بعدی او عبور از دروازه دوم بود.

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید