سید علی برقعی
سید علی برقعی
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

داستان بی عنوان - قسمت 5

وقتی میوه فروش سبدهای سیب را که تازه چیده شده بودند، از گاری پیاده می­ کرد و در مغازه ­اش می­ چید، گاری­چی گفت: باز هم همان جوان؛ نگاه کن.

میوه فروش که سبدی را در دست داشت، برگشت تا جایی را که او نشان داده بود ببیند. خودش بود. میوه فروش ایستاده با سبد سیب، با نگاهش جوان مورد نظر را تعقیب کرد.

گاری­چی پرسید: هنوز نفهمیده ای از کجا آمده؟

مرد به خود آمد و داخل مغازه شد. سبد را زمین گذاشت و گفت: هیچ کس نمی­ داند. گاهی پیدایش می­ شود. سوال های عجیب و غریب می ­پرسد، چرخی می­زند و باز برای مدتی ناپدید می ­شود. در هر صورت آزارش به کسی نمی­ رسد. وقتی می ­آید بچه ها دورش جمع می­ شوند تا برایشان حرف بزند. راستش را بخواهی همه دوستش دارند.

البته میوه فروش این جمله­ اش را نگفت که وقتی با او حرف می­ زده است، گویا مسخ شده. چیز زیادی از آخرین صحبتشان به یاد نداشت. تنها می­ دانست گویا زیر بار سنگینی قرار گرفته. تاب تحمل نگاهش را نداشت. تنها او اینگونه نبود؛ بیشتر افرادی که می­ شناخت این را گفته بودند. مرد گاری­چی رشته­ ی افکارش را پاره کرد و گفت: چند سبد خالی کردی؟

مرد سرش را تکانی داد و به خود آمد و جواب داد: چهار سبد.

و به گاری­چی، پول چهار سبد سیب را پرداخت. وقتی گاری آنقدر دور شد که دیگر صدای ناله چرخ هایش در همهمه ­ی مردم گم شد، مرد میوه فروش از مغازه ­اش بیرون آمد تا شاید جوان را ببیند. چشم انداخت و بالا تا پایین بازار را برانداز کرد. اثری از جوان مذکور نبود. ناگهان صدایی از پشت سرش آمد که می­ گفت: سیب میوه ­ی بهشتی!!! ... تو داری قسمتی از بهشت را می فروشی! قیمت قسمتی از بهشت چند است؟

با سرعت برگشت و جوان را دید. او یک دانه سیب در دست داشت و با کنجکاوی خاصی آن را زیر و رو می­ کرد. مرد سعی کرد لبخند بزند و گفت: برای تو قیمتی ندارد. از ذهنش گذشت که گویا خود تو هم قسمتی از بهشت هستی. اما جرات نکرد آن را به زبان بیاورد. بعد خواست نشان دهد که توجه خاصی به او ندارد. برای همین بدون نگاه دیگری به داخل مغازه رفت. پوست پسرک آنچنان روشن بود که از سفیدی می ­درخشید. نوری نامرئی­ او را احاطه می کرد که به مغازه دار اجازه نمی­ داد سر برگرداند و یک دل سیر او را برانداز کند. مضطرب بود. خود را به کاری مشغول کرد اما در دل امید داشت جوان نرفته باشد و سوال دیگری بپرسد. آرزویش برآورده نشد؛ چون جوان گفت: به نظر من که بهشت فروشی نیست! و سیب را گذاشت و رفت.

مرد میوه فروش خیلی آرام به جلوی در مغازه آمد تا رفتن او را ببیند. اما خیلی زود هدفش را میان جمعیت گم کرد. او همان طور که مثل نور آمده بود، حالا رفته بود و مرد را در تاریکی تنها گذاشته بود.

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید