سید علی برقعی
سید علی برقعی
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

داستان بی عنوان - قسمت 6

جوان نام نداشت. نامش را فراموش کرده بود. در حقیقت هیچ چیز از گذشته یادش نمی­ آمد. فقط می­ دانست که روزی که خود را شناخته وسط بازاری در شهری به نام هفت دروازه بوده. جای خواب مشخصی نداشت و کسی را نمی ­شناخت. همه با او مهربان بوده و هستند اما، کسی او را نمی­ پذیرد. گویا همه خیلی عادی زندگی می­ کنند اما، برای او همه چیز عجیب است. مردم به راحتی می­ خندند اما، برای او موضوعات خنده دار کم است. مردم خیلی راحت گریه می­ کنند اما، او اشک نمی ­ریزد. آنها همه راحت می­ خورند، می­ خوابند، می­ پوشند، با هم آشنا می­ شوند، اما او نه. و از همه مهمتر، همه عاشق می ­شوند و او نه.

او هر روز در کلبه ­ای در خارج از دروازه­ ی دوم، در ساعت مشخصی بیدار است. وقتی خورشید طلوع می­ کند، گویا تازه متولد شده. شگفت انگیز است. دایره­ ای سرخ رنگ بالا می­ آید و کم کم زرد می شود. آنقدر زرد و درخشان که نمی­ توانی نگاهش کنی. بعد بیرون می­ رود. مردم به سر کار می­ روند. خوشحالند. عجیب است. دلیلی برای شاد بودن وجود ندارد. از صبح تا شب زمین را شخم زدن، راه رفتن و دویدن، یا با شاخ و برگ درختان سر کار داشتن و بالا و پایین رفتن از نردبان و ... . به نظرش شاد بودن در آن اول صبح معنی ندارد.

سربازان! آنها هم مصمم و محکم سر پست هایشان هستند. گویا او را نمی­ بینند و می­ گذارند از دروازه بگذرد. گاهی ساعت ها آنها را نگاه می ­کند. دلیل رفتارشان را درک نمی­ کند. مدتها مسیر کوتاهی را به تکرار قدم زدن یا ساعتها در یک جا ایستادن، نه نه !! از عهده او خارج است. روزی می ­بایست معنی زندگی را از آنها می ­پرسید. به هر حال انکار نمی­ کرد که همه چیز را فراموش کرده و شاید معنی زندگی همین باشد که آنها درک کرده و بر آن اساس عمل می­ کنند.

باید از چند کوچه و خیابان می­ گذشت تا به بازار می رسید. در نزدیکی خانه­ ها به ندرت مردی هنوز در خانه بود. به جز پیرمردها و پسر بچه­ ها. زن ها در حین آویزان کردن رخت بر طناب با هم گفتگو می­کنند. برای خرید یکدیگر را ترغیب می­ کنند و برای کاری دسته جمعی برنامه ­ریزی می­ کنند. با این که یک مرد است، اما برایش تعجب آور است که زنها او را در جمعشان می پذیرند. او ساکت در گوشه­ ای می نشیند و ساعت ها به حرف هایشان گوش می­ دهد. از همه چیز می گویند. از شوهرهایشان، وضع کار و درآمدشان، پدر و مادرهایشان، بچه ها و شیطنت هایشان، از برنامه های آینده شان و شاید بچه­ ای که در راه است.

دختران جوان البته او را کمتر می پذیرند. در نظر آنها او جوان بی­کار و مجنونی بیش نیست. در جمع که باشند، هر کدامشان او را رد می کند، از خود دور می کند. اما اگر هر یک، او را تنها گیر بیاورد یک دل سیر درد و دل می کنند. او همیشه سنگ صبور دیگران است. مردها ولی حس متفاوتی دارند.از او فراری­ اند. بی ­تفاوتی حضور او را مانند زنها ندارند. گاهی حس می­ کند به چشم جاسوسی او را در میان خود می­ بینند. مثل اینکه بیماری خاصی داشته باشد، از او دور می شوند یا او را ترک می کنند. اما می­ داند که از ته دل می­ خواهند که بماند. حضور داشته باشد و برایشان حرف بزند. می ­داند که غیرت نیست که آنها را از درون می­ آزارد. شاید حسادت باشد از اینکه زن ها به او اعتماد دارند که آنها اصلا خوششان نمی ­آید. می­ دانند که بی ­آزار است، ولی او را به خانه­ هایشان راه نمی ­دهند. گاهی جوانان او را مسخره می­ کنند ولی زود پشیمان می ­شوند. هرچند هیچ وقت هم عذرخواهی نمی­ کنند.

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید