سید علی برقعی
سید علی برقعی
خواندن ۴ دقیقه·۴ سال پیش

داستان بی عنوان - قسمت 7

سلام

این داستان روزهای یک شنبه و چهارشنبه منتشر می شود. اما چون فردا روزی تعطیل است و من هم امکان انتشار در آن روز را نداشتم، آن را به امروز پیش انداختم.

داستان ما تا به اینجا پیش رفت که در مورد آگاهی در احوالات جوان بی نامی مطالبی گفتیم. ادامه مطلب را با هم بخوانیم.

***

تقریبا می داند چه کسی از چه چیزی بدش می آید. هر کسی مشکلش چیست. یا هر کسی، چه کسی را در دل دوست می­ دارد. خیلی­ ها در کنار او گریه کرده ­اند. افرادی که به استواری شهره بودند. او در تمام این اوضاع و احوال تنها شنونده است. نه می ­خندد و نه گریه می­ کند. همه پس از صحبت با او سبک می شوند. شاید به همین دلیل که در نهایت دوستش دارند، یا حداقل بدرفتاری نمی ­کنند. کسی به او گفت که حضورش آرامش بخش است. حتی آرامش را هم درست درک نمی کرد.

آن روز هم بازار مثل همیشه شلوغ بود. به هر جا قدم می­ گذاشت ، مردم اطرافش ساکت می­ شدند و او را می پاییدند. گاهی زیر چشمی و گاهی چشم در چشم. از زنی پرسید: این ظرف که می­ خری برای چیست؟

زن که مانند سایر اهالی به سوال های او عادت داشت، جواب داد: برای پختن بعضی ریشه های دیرپز مناسب است. او با حوصله برای جوان به طور کامل طرز پخت برخی سبزیجات و استفاده از آن ظرف را توضیح داد.

با آهنگری مدتی طولانی در مورد آتش بحث کرد و با باربری چند بار دور بازار چرخید. هنگام ظهر، همه برای نهار مغازه ها را جمع کردند. او هم برای نهار رفت. تاجری بود خوش قلب که به جوان اجازه داده بود ظهر به حجره­ ی او برود و با کارگرانش نهار بخورد. وقتی رسید، خدمتکاران میز را می­ چیدند. خواست سوالی بپرسد که یکی از آنها گفت: خواهش می کنم امروز نه. به اندازه کافی امروز جنجال داشته ایم.

او چیزی از اتفاقات امروز آنجا نمی ­دانست. ولی تصمیم گرفت که ساکت باشد.

کارگران هر کدام آمدند و بدون آنکه کسی از قلم بیافتد به او سلام کردند و سر میز نشستند. نهار چیزی شبیه آش بود. نان هم بود. جوان همیشه قبل غذا خوردن مدتی صبر می­ نمود و غذا خوردن کارگران را تماشا می کرد. او غذا خوردن اقشار مختلف جامعه را دیده بود. اما غذا خوردن آنها را دوست داشت. بدون تکلف بودند و دوست داشتنی. از بیرون صدای الاغی به گوش رسید. جوان اندکی صبر کرد و متحیر ماند. گویا به چیزی فکر می ­کرد. بعد غذایش را برداشت و بیرون رفت. یک جفت الاغ در حیاط بسته شده بودند. جوان مدتی طولانی کاسه بدست به تماشایشان ایستاد. چیزی وجود داشت که او درک نمی­کرد. کسی پشت سرش سرفه کرد و گفت: باز چه چیزی برایت عجیب است؟

جوان برنگشت. در واقع به آنچه فکر می کرد برایش اهمیت بیشتری داشت، تا صدای لطیف زنانه­ ای که او را مخاطب قرار داده بود. جواب داد: نمی دانم چرا درک نمی­ کنم! چیزی بین آنها هست که حس می­ کنم ؛ولی... ولی نمی بینم. نمی فهمم.

صاحب صدا جلوتر آمد و شانه به شانه­ ی جوان ایستاد و گفت: این عشق است.

سرش را تکان داد و آرام ادامه داد: کاش می فهمیدی.

جوان ناراحت برگشت و کنار دیوار نشست. سرش را در میان دستانش گرفت، موهایش را کشید، دندان به هم سایید و آه کشید. ملتمسانه گفت: چرا من عشق را نمی فهمم؟ آیا این با گذشته­ ی فراموش شده ­ام ارتباط دارد؟ بهار! ... بهار! چرا من چیزی به یاد نمی آورم. هر وقت تو را می­بینم برایم از عشق می­ گویی ولی من چیزی نمی­ فهمم. بارها و بارها برایم توضیح داده ­ای. گفته ای که عشق مثل بال می­ ماند برای پریدن و اوج گرفتن آدم ها. گفته ­ای که عشق، کمیاب است و اصیل. نه می شود انکارش کرد و نه فراموشش. نه می شود واگذارش کرد و نه اینکه چندان عیان و علنی ­اش کرد. بهار! تو خیلی برایم ازین کلمه گفته ­ای، ولی من ... من ... .

بهار همان طور که پشتش به او بود، چشمانش را پاک کرد. جوابی نداد و تنها آه کشید. مدتی سکوت بین آنها بود تا اینکه بهار سکوت را شکست و در حالی که حیاط را ترک می­ کرد گفت: کم کم دارم از این­که سفارشت را پیش پدرم کردم تا نهار را اینجا بخوری، پشیمان می شوم.

بهار با این حرف می ­خواست حس خفته و فراموش شده ­ی جوان را بیدار کند و نمی­ خواست تا جوان او را ترک کند. بلکه منتظر بود تا حداقل جوان از او بخواهد که نرود و برای لحظه ای بیشتر بماند. اما جوان چنین نکرد. هر چند که بهار می دانست او عشق را هم فراموش کرده، اما هر روز باز هم امید داشت تا او را تحت تاثیر قرار دهد. به داخل رفت و در را بست.

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید